رها کردن فرزندم روی یک سرسره آبی بزرگ، سختترین کاری است که تا حالا انجام دادهام. بچههای هم قد و کوچکتر از او شاد و خندان از روی سرسرهها به طرف پایین سر میخوردند. یکی از دوستانم پایین سرسره آماده بود تا او را وقتی که به پایین میرسد، بگیرد. قبلا به او گفته بودم که بهتر است تا مدتی ، مثلا هنگام بازی با سرسره مارپیچ، با هم سوار شویم؛ شاید تا ۲۴ سالگیاش. اما پسرم خیلی اصرار میکرد و بنابراین، با دقت و احتیاط او را روی سرسره گذاشتم، چشمهایم را بستم، و با تشویق پدر و مادرهای دیگر و کارکنان پارک و همچنین یک دختر چهار ساله، کم کم او را ول کردم. اتفاقی برایش نیفتاد و خودش هم خیلی خوشش آمده بود. چندین بار با سرسره بازی کرد و من بالاخره چشمهایم را باز کردم تا سر خوردنش را تماشا کنم و همه تأیید کردند که این کارم شجاعانه بوده است.
هیچ پارک آبیای هرگز نمیتوانست من را برای این هفته آماده کند. این همان هفتهای بود که پسرم که حالا یازده سالش شده با موهای فرفری و گونههای نرمش، برای اولین بار یونیفرم دبیرستان پوشید. پیراهن، کراوات و کت بلندی را که تا زیر زانوهایش میآمد پوشید و تنها رفت و سوار وسایل حمل ونقل عمومی شد تا به مدرسه برود.
البته وقتی میگویم تنها، یعنی همراه تعدادی از دوستان دوره ابتداییاش که در همان مدرسه درس میخوانند، باهم سوار شدند. و وقتی که میگویم با هم، یعنی با من و مادرهای بچههای دیگر.
من و بقیه مادرها به هم میگفتیم: «فقط امروز که روز اول مدرسه است، همراهشان میرویم.» اما روز دوم و سوم هم با بچهها رفتیم. برای برگرداندنشان از مدرسه به خانه، هم رفتیم.
راستش را بخواهید، این مطلب را هم دارم از کافیشاپی روبهروی مدرسه جدید پسرم مینویسم.
میدانم که افراد زیادی بعد از خواندن این مطلب با تمسخر میگویند: «بگذار مستقل باشه!»، اما واقعا سخت است. ما در لندن زندگی میکنیم؛ این بچهها میان شلوغی مسافران وسایل نقلیه لندن در اتوبوسها و قطارها بهسختی برای خود جا پیدا میکنند. آیا تا حالا مردم لندن را در ساعات اوج ترافیک وسایل حمل ونقل عمومی دیدهاید؟ برای اینکه به کسی بگوییم جایش را به یک زن حامله بدهد یا خدمه را با مشت نزند، باید پوستر دستمان بگیریم. اگر در این ساعات سوار مترو شوید، در حالی که دارید له میشوید، یکدفعه بینیتان در زیر بغل شخص دیگری فرو میرود و میبینید که خانوادهای با پنج چمدان، فکر میکنند کنار شما به اندازه کافی جا برای سوار شدن هست. هر کس به فکر خودش است. واقعا نگرانکننده است که بچههایی که تا همین چند ماه پیش در زمین بازی کنار کودکان پنج ساله با هم بازی میکردند، حالا باید وارد این فضای شلوغ و لهکننده شوند.
منطقه ما پر بود از کودکان، ببخشید، دانشآموزانی با ظاهر مشابه که در همان دبستان پسرم درس میخواندند. حالا آنها با نگرانی در ایستگاهها اتوبوس و مترو نشستهاند، یا با کولههای بزرگتر از خودشان راه میروند؛ و به دبیرستانهایی که در منطقه برای آنها تعیین شده است، میروند. اینها همان بچههایی هستند که در بازیهای شب کریسمس نقش گوسفند را بازی میکردند. همانهایی که بینیهایشان را در جشن تولدها تمیز میکردم و وقتی زمین میخوردند، اشکهایشان را پاک میکردم. الان همه آنها در دنیای شلوغ و سرشار از بیادبی متروها و اتوبوس هستند و مدام جملههایی از قبیل «میشه یه کم بری اونور؟» و «محض رضای شیطان!» (for f***’s sake!)به گوششان میخورد.
روز دوم برای بازگشت از مدرسه با بچهها سوار مترو شدیم و اتفاق اجتنابناپذیری افتاد. یک مسافر کلافه و عصبانی با دیدن بچههایی که سوار واگن مترو میشدند، با عصبانیت گفت: «کوتولەهای آشغال» (با وجود اینکه که هیچیک از آنها اصلا بیادب نبودند و مانند او بیادبانه رفتار نکرده بودند.) این بچهها یازده سال سن دارند. میدانم که باید حرفهای آن مرد را نادیده میگرفتم. همیشه به پسرم گفتهام، «اگر کسی عصبانی بود، نادیدهاش بگیر، تو آرام باش». اما متاسفانه هیچ وقت نمیتوانم جلو خودم را بگیرم. با عصبانیت به آن مسافر گفتم: «هی، این آشغالها بچههای ما هستند!» از کوره در رفتم و با این مرد عصبانی در قطار درگیر شدم و آشوب به پا کردم و دقیقا همان رفتاری را کردم که به پسرم گفته بودم از آن پرهیز کند.
باند ما، مادران محافظ، هفته آینده (شاید هم هفته بعد از آن) بچههایمان را رها خواهیم کرد تا خودشان به مدرسه بروند و برگردند. من با کمال احترام از تمام مسافران حمل ونقل عمومی در هرجایی که هستند، خواهش میکنم بهجای آنکه از حضور بچهها ناراحت شوند، این غریزه مادرانه ما را درک کنند و از آنها محافظت کنند. مراقب باشند و اجازه ندهند بزرگسالان عصبی، ناراحتی و کلافگی خود را سر بچهها خالی کنند. حتی اگر بچه نداشته باشیم، باز بیشترمان میدانیم که پدر و مادر چقدر فرزندانشان را دوست دارند و چقدر نگران آنها هستند. حواستان به بچههای کوچکی که تنها رفت و آمد میکنند، باشد. لازم نیست با آنها حرف بزنید (واقعا، لازم نیست)، فقط مراقبشان باشید. اگر کسی به آنها زور میگوید، از آنها دفاع کنید (بله مردم لندن، یک لحظه هدفونهایتان را کنار بگذارید و به حرفهای من توجه کنید.)
زمانی که ما مدرسه میرفتیم، اگر پدر و مادرمان دنبال ما میآمدند مدرسه، از خجالت میمردیم. اما این روزها این مسئله، حداقل در منطقه ما، خیلی عادیتر شده است. تقریبا هر هفته اخبار کتککاری و چاقوکشی به گوش ما میرسد و این باعث ایجاد ترس و نگرانی در والدین شده است؛ چیزی که تا جایی که یادم میآید، در دهه هشتاد وجود نداشت. روز اول نگران بودم که مبادا من تنها مادری باشم که کنار در مدرسه منتظر است تا فرزندش را به خانه ببرد، اما اینطور نبود. خیلی از پدر و مادرها آمده بودند. یکی از خانوادهها کلی بادکنک هلیومی آورده بود تا با آن به استقبال فرزندشان بروند. وقتی که او از مدرسه بیرون آمد، همراه با او بادکنکها را هوا کردند. در دهه هشتاد، اگر پدر و مادر ما چنین کاری میکردند از خجالت مجبور میشدیم نقل مکان کنیم و از آن شهر برویم. اما امروز برای منی که بزرگ شدهام، این کار حرکتی محبتآمیز و بسیار زیبا بود. حتی اگر کار این خانواده باعث شرمنده شدن فرزندشان شده باشد، حداقل او به زندگی عادیاش ادامه میدهد و میداند که والدینش خیلی دوستش دارند.
© The Independent