در میان همه آنچه در فردای خاموشی هوشنگ ابتهاج (ه الف سایه) نوشته شد، یادداشت عزیزانم جمشید برزگر و سپس امیر طاهری با تامل و دلنشینی، بهترین تصویرسازی از کوهی بود که دل با عشق و زیبایی داشت و سر با استالین و حزب توده. من ابتهاج را دوست داشتم؛ بهویژه آنکه دربارهام کاری سترگ کرد. روزی در حیاط رادیو در میدان ارگ بودم که صدایم کرد. گفت دیشب برنامهات را درباره امکلثوم شنیدم و تصمیم گرفتم کاری بزرگ را به تو واگذار کنم. ۲۶ سالم بود و تازه از انگلستان بازگشته بودم. در دفترش به من گفت که دلم میخواهد از ۳۰ آهنگساز بزرگ با حال و هوای شاعرانهات تجلیل کنی. یک برنامه هفتگی نیمساعته با عنوان «آهنگسازان ما».
برنامه را به این صورت ترتیب دادم که آهنگسازی از نوع یاحقی، تجویدی، خرم، ملک و... را دعوت میکردم. میآمدند و در اتاق فرمان مینشستند. بعد من در استودیو، گوشی بر گوش و اغلب با چشم بسته، ۱۲-۱۰ دقیقه درباره مهمانم سخن میگفتم و بعد، هوشنگ جان قانعی که رفت و گاه فریدون جان توفیقی که هزار سال بماند، مهمان را که اغلب اشک به دیده داشت، به استودیو میآوردند و گفتوگویمان آغاز میشد.
برنامه چهارم از حلقههای تجویدی بود که دیدم ابتهاج در اتاق فرمان است و با گفتههای من میگرید. بعد از برنامه، چنان محبتی کرد که تا امروز از یادم نرفته است. نامهای برای زندهیاد محمود جعفریان نوشت و برنامه مرا بهترینها خواند. جمعا قصه ۲۰ آهنگساز را روایت کرده بودم که صدای اسلام و انقلاب و سید روحالله کمکم برخاست.
ابتهاج چنانکه امیر طاهری تصویر کرده بود، دکتر جکیل و مستر هاید نبود. غول زیبایی بود با دلی همیشه عاشق و مغزی که از دهه ۲۰ شمسی، از ادبیات رفیق استالین پر شده بود و ۸۰ سال او را رها نکرد. او در واقع تجلی روشنفکر پس از جنگ جهانی بود. از خانوادهای متشخص و ثروتمند میآمد و آرمانهای زیبایش که در شعر او رنگین و عاشق جلوهگر بود، در سیاست به ترکستانش کشاند.
من اما امروز قصد ندارم درباره او بنویسم. بلکه از عملاق (غول زیبا) دیگری میگویم که در کلام و رفتار و اندیشه، زیبا ماند و میماند. چرا در حیاتش از او ننویسم که ۱۰۰ را پشت سر گذاشته و هنوز وقتی صدایش را میشنوم، انگار بر نسیم سحری سوار است. چرا صبر کنم؟ شاید من زودتر از او خاموش شدم.
کلاس دهم و نوشیدن قصههای گلستان
از نخستین هفته ورود به کلاس چهارم ادبی، بهرام را شناختم. بهرام منوچهری، همکلاسی بعدی دانشکده حقوق و وکیل دادگستری که با ظهور خمینی، خیلی زود پر زد و رفت.
بهرام در همان هفتههای نخست ما را شگفتزده کرد. میآمد و در کلاس «سگ ولگرد» هدایت، «عارفنامه» ایرج میرزا، «جعفرخان از فرنگ برگشته» و... را از حفظ میخواند. هنوز هم صدایش در گوشم زنگ میزند. میدانست شعر میگویم و کتاب میخوانم. هر بار شعری میسرودم، به دستش میدادم و او شعرم را با صدای بلند میخواند.
روزی گفتم که من هم قصهای در سینه دارم و دلم میخواهد بخوانم. کلاس ساکت شد. شاید مرتضی عقیلی، رفیق دیرسال و هنرمند سرشناس سینما و تئاتر، یادش باشد. جمشیدی، دوست صمیمی و همشهری بهرام، چپچپ نگاهم کرد که ...؟ معلم نازنینمان، غروی، که برادرش دوست پدرم بود، بفرمایی زد. هنوز چند جملهای نخوانده بودم که بهرام گفت بهخدا، این شعری زیبا است و من نخستین قصه «جوی و دیوار و تشنه» را خواندم؛ با همان ضربآهنگ دلنشین. کلاس بهتزده شد. گلستان در جانم جاری بود. تحسین بهرام را حس میکردم. جمشیدی هم بهتزده بود. آقای غروی در حیرتی مضاعف، خطابم کرد: «نوریزاده این را از کجا آوردی؟» گفتم: «از بعد از صعود جوی و دیوار و تشنه؛ به همین سادگی!»
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
«من سنگ را گرفته بودم و طوفان مرا میکوفت و تکیهگاه سادهام از سیل سست میگردید. جز ماندن کاری نمیشد کرد. ماندم؛ ماندم، ماندم اما چه ماندنی که نبودن بودــ ماندن برای دوباره به یاد آوردن؛ ماندن به انتظار نامعلوم. گون دوباره گل قاصدی به باد خواهد داد؟ باران چه بر سر سوسن میآورد؟ باریکههای برف کجا رفتند؟ در لانههای مورچه باران چه خواهد برد؟ سیلاب با باغ خشک چه خواهد کرد؟ از رعدهای مکرر یا بر سینههای تپه قارچ نخواهد رُست؟ یا هنوز باز با بالهای بیجنبش، گسترده و معلق، بالای ابر کمین کرده است؟ از تختهسنگ نمیشد سوال کرد.»
و قصهخوانی ما تکرار شد. بهرام منوچهری از هدایت میخواند، من از عزیزم ابراهیم گلستان، او ایرج میرزا میخواند، منم امید خراسانی میخواندم. او ایام حبس دشتی میخواند، من از «شب عروسی بابام» عباس جان پهلوان.
گلستان چنان افسونم کرد که روزی حسین الهامی، رفیق نازنین شاعر و نویسندهام، با خواندن یکی از مقالاتم در روزنامه اطلاعات که متن و نص آن سیاسی بود، در تحریریه کنارم آمد و گفت: «علیرضا چکار کردی؟ زبان گلستانی در تفسیر سیاسی را باور نمیکردم اما تو کردی. شعر نوشته بودی با تیتر نور و میلاد و قلم... و این فردای یک بازداشت موقت در فرمانداری نظامی در روزهای ازهاری بود.»
همیشه گلستان را نوشیدهام. وقتی مراثی این دوهفته برای سایه را میخواندم، با خود گفتم شاید نباشم اما حالا که هستم. هفته پیش تصویری از معلم همیشهام دیدم؛ اول آنکس که خریدار شدم، عباس پهلوان، در بستر بود و علیرضا جان میبدی در کنارش. قلبم فرو ریخت. آیا ما قدر او را دانستهایم؟ آیا در شان دکتر صدرالدین الهی و اسماعیل پوروالی و دکتر سیروس آموزگار و حسن شهباز که رفتند و احمد احرار و عباس پهلوان و دکتر جلال متینی که سایه عزیزشان بر سر ما است، قدمی برداشتهایم؟ یا بزرگمرد قصه و اندیشه، ذوالقرنینمان، ابراهیم جان گلستان، را در شان و جایگاهش گفتهایم و نوشتهایم؟ چرا ما ملت مردهپرست فقط وقتی نیستند، به صدا در میآییم؟
به این گوشه از حرفهای گلستان در نوشته حسن فیاد در «زمانه» نگاه کنید: «من همیشه در هجرت بودهام. هجرت نه یعنی از این مکان جغرافیایی به مکان جغرافیایی دیگر رفتن. هجرت یعنی از حالی به حال دیگر؛ از یک فضای فکری به فضای فکری تحولیافتهای رفتن. هجرت همان تغییر انسانی است. گذر از درکی به درک دیگر که بهتر، بالاتر، کاملتر، یا کاملشوندهتر باشد. هجرت در درک معنیها و آماده شدن، سفر آماده شدن و تحول آماده بودنها برای روشنتر پی بردن، روشنتر فهمیدن، بهتر معنیها را پیدا کردن برای به کار بردنهایشان. هجرت یعنی سفر برای یافتن صلاح، به صالحتر شدن تا صالحتر بودن. هجرت جغرافیایی نیست. ادبیات مهاجرت با بلیت قطار یا هواپیما خریدن راه نمیافتد. به راه نیفتاده. لطفا به من نفرمایید که افتاده. ماست و خیار یا دیزی شده است مکدونالد. از یک شهر به شهر دیگری رفتن اما با همان کیسه و کولهبار عقیدههایی که مشخصا نسنجیدهایشان و با آن بارت آوردهاند یا بار آمدهای. چه فرق میکند که قبلهتان روبرویتان است یا در دست چپ یا راست؟ این هجرت نیست. میخکوب بودن است. جهلها همان جهلها و نفهمیها و عقیدههای تیزاب سنجش نخورده، همان عقیدههای مثل قیر به کفشتان چسبیده و شما را به جایتان چسبانده که تازه، همهاش هم حسرت همان مکان سابق پشت افق، مفقود. چند صد سال پیش زندهیاد مسعود سعد نالید نالم چونای من اندر حصار نای/ پستی گرفت همت من زین بلند جای این را برای همه نسلهای آیندهای که «از اصل خود» دور ماندهاند و باز روزگار وصل خود را میجویند، گفت که بیخود آیندگان زحمت تکرار را نکشند.»
گلستان عشق را در معنی زمینیاش زندگی کرد و در معنای معنویاش تا امروز همچنان بدان وفادار است. او در جان و جهان عشقش چنان میدمد که به پروازش میآورد؛ چنانکه فریاد میزند:
آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش، همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هماغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تنهامان، در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهیها در آب
سخن از زندگی نقرهای آوازی است
که سحرگاهان فواره کوچک میخواند
آیا این قصه عشق که در زیباترین نوشتههای گلستان و شعرهای فروغ تجلی پیدا میکند، به تنهایی برای آنکه گلستان در جان و جهان ما جاری باشد، کفایت نمیکند؟ یا زمان آن نیست که غولهای نازنینمان را پیش از آنکه مرثیهخوانشان شویم، یاد کنیم و فریاد کنیم؟
۱۰۰ سال واژه سادهای نیست؛ خاصه آنکه ۱۰۰ سال زندگی را در عرضش زیسته باشی. گلستان تکرارشدنی نیست. پس تا هست، بگوییمش، بنیوشیمش، فریادش کنیم و در کوی و برزن و بازار، آوازخوان زیبایی شویم. گل سرخ را شناختهایم. پس شاید کار ما این است که «سپهریوار» میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم. با این اشاره که این بار کار ما یافتن آوازخوان است و نه فقط آواز.
ما گلستان را داریم؛ در عصر بیگلستانی که روایتگران و شاعران ذوبشده در ولایت «آقا» نعلین ولایت بر دیده مینهند و کفش او را میبوسند، گلستان ز هرچه رنگ تعلق داشت- چه پیش و چه پس از انقلاب- خود را رها کرد. آیا کس دیگری چون او را در این ۱۰۰ سال سراغ داریم که چنین راستقامت، آوازخوان عشق و حقیقت باشد و خم نشود؟ پس تا هست، ارج نهیمش و قدرش را بدانیم.