عباس معروفی هم رفت و ما را تنها گذاشت. نه. این جمله، همه واقعیت را منتقل نمیکند. همه درد و بغض و اندوه و خشم ما را نشان نمیدهد. همان کلماتی که با قلم او، راوی داستانهایی خواندنی بودند و خالق شخصیتهایی به یاد ماندنی، اکنون گویی رمقی یا تمایلی ندارند که این همه را در یک جمله ساده خبری بگنجانند.
احساس میکنم مرثیهخوان دوستانم شدهام. هم آنها که بخت دیدارشان و زیستن در کنارشان را داشتم، هم آنها که در آثارشان دیدم و با آنها زیستم و آموختم. با دردی مشترک، اندوهی که مادر توامان بغض و خشم است، یکی یکی این سالها رفتند. منصور کوشان، اسماعیل خویی، رضا براهنی، ایرج پزشکزاد، سیاوش کسرایی، غلامحسین ساعدی و ... در غربت و دور از سرزمین و مردمانی که به عشق آنان و برای آنان، به امید افزودن بر ارتفاع بنای فرهنگ آنان و در تلخی جانکاه جدایی تحمیلی از آنان زیستند، یا آنها که به قول اخوان در وطن خویش غریب بودند، احمد شاملو، سیمین بهبهانی، محمد علی سپانلو، هوشنگ گلشیری، علی اشرف درویشیان، محمد مختاری، محمد جعفر پوینده، غفار حسینی، سعید سلطانپور و ... همه و همه رنج بردند، اما مقاومت کردند و تاب آوردند، نوشتند و شیره جان خود را در کلمات ریختند تا حکومتی سراپا بیگانه با فرهنگ و هنر ایران زمین، شاعرکش و نویسندهکش، تنها راوی جاعل و دروغگوی این دوران سیاه و اندوهبار نباشد.
آنها، همچون آرش، جان خود را در کمان و خدنگ فرهنگ و هنر گذاشتند تا راوی حقیقی و راستگوی دورانی باشند که زیستند؛ گزارشگرانی که ذات و نفس روایتشان، افشای پلیدی و پلشتی حاکم بود و نمودی از امید مردمان به آزادی و فردایی بهتر.
آری، بر همین مبنا بود که عباس معروفی میگفت جامعه یا در واقع نظام سیاسی حاکمی که شاعرش را میکُشد، نویسندهاش را فراری میدهد و میکُشد، در واقع به خودش ضربه میزند، به قلب خودش شلیک میکند.
او قصهگویی بود که برادرکشی، یکی از کهنترین اسطورههای آدمیان را، مبنای اولین رمانش قرار داد تا با روایت یک خانواده در اردبیل، سمفونی مردگانی را تصنیف کند که همگی اطراف ما راه میرفتند. چشم ما را به روی واقعیت خود و جامعهای که ساخته بودیم، یا از ما ساخته بودند، باز کرد.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
بعد در «فریدون سه پسر داشت»، روشنتر و باز هم بر پایه اسطوره فریدون و سه پسرش ایرج و تور و سلم، بزرگی بهمن آوار شده در سال ۵۷ را نشانمان داد که چگونه شیرازه یک خانواده، یعنی همان جامعه ایران را از هم درید و برادران را رودر روی هم قرار داد؛ روایتی که دیگر تخیل نبود. خود خود واقعیت بود. یک نمونه معروف و آشنایش، خانواده جهانآراست و انچه که بر پسران، و البته مادر و پدر این خانواده گذشت: یکی پیش از انقلاب اعدام شد و بعد نامی از او برده نشد، دیگری در جنگ با عراق جان باخت و دستمایه تبلیغات حکومتی شد، و سومی را هم همین حکومت بهرهمند از برادر اعدام کرد و حتی به پدر و مادرش اجازه عزاداری نداد.
اما معروفی فقط راوی شکستها و تلخیها نبود. اگر رمان اولش سمفونی مردگان بود، آخرین رمانش، در ستایش زندگی بود با سطری از شعر دوست و معلمش به روزگار جوانی، محمد علی سپانلو، که وقتی موشکی عراقی هدیه جنگافروزی دو رژیم در ایران و عراق به کودکانی شد که در جشن تولدی در تهران گرد هم آمده بودند. و اینگونه شد که شاعر تهران در سوگ آنان و در امید به فردای کودکان ایران نوشت: «نام تمام مردگان یحیی است».
عباس معروفی، در آلمان و در غربت اسیر سرطانی شد که جانش را میخواست، اما پیش و بیش از آن، اسیر سرطان حکومتی شده بود که هم جانش، هم نامش و هم زبانش، نگاهش، هویتش، قصههایش، کلماتش، همه چیز و همه چیزش را میخواست.
او هم اما از تبار زندگان بود؛ رویینهتنی، تن شسته در زلالی زبان و تاریخ و فرهنگ سرزمینش و مردمانش. اینگونه است که نام او هم یحیی است، زیرا در کتابها و در کلماتش زنده است و تا همیشه قصههایش را برای ما، و برای کودکان ما، خواهد گفت.
در تلخی و اندوهباری این وداعهای متوالی، نه بغض از تنهایی و نه خشم از پلشتی حاکمان کمربسته به قتل یک ملت، مجالی نمیدهد به چند و چون آثار و زندگی نویسنده، شاعر و هنرمند که تخیلش از واقعیت نیرومندتر بود، نشست؛ خاصه آنکه همه میدانیم آنها که در راهند، همتی بلند خواهند داشت و بر این رنجوری مرهمی خواهند گذاشت.
این اما از مسئولیت تمام و کمال جمهوری اسلامی در آفریدن این تراژدی، در تلاشش برای قتل کلمات و تبعید شاعران و نویسندگان و هنرمندان ذرهای نمیکاهد.
هیچ حکومتی در تاریخ ایران، همچون نظام ولایت فقیه، چنین آشکارا و پیگیر به قتل عام شاعران و نویسندگان، هنرمندان، متفکران، روزنامهنگاران و کلمات و تصاویر، هنر و آفرینش و خلاقیت و اندیشه برنخاست؛ چرا که گویی این به غارت ملک و ملت مشغولشدگان، به نیکی دریافتهاند مردمانی که با واژگان آشنا باشد و اهل خواندن و دیدن و دانستن باشد، تن به جهالت و حقارتی نمیدهد که سالیان سال است به هر رگ آنان تزریق میشود.