مهدی فتاپور، فدایی خلق قدیمی، همسرش، مریم، و تنی از جمهوریخواهان دوشنبه به لندن آمدند و در یک مصاحبه مطبوعاتی از طرح همدلی خود سخن گفتند و از همبستگی با دیگر نیروهای مخالف رژیم جهل و جور و فساد دم زدند. روز بعد در برنامه «پنجرهای رو به خانه پدری» میزبان فتاپور شدم؛ صادق و بیپروا حرف زد. از خطای چریکها گفت و اینکه مبارزه مسلحانه هم آن روز خطا بود و هم امروز و مبارز سیاسی تپانچه به دست نمیگیرد. بعد هم از نیروهای در صحنه گفت و اینکه جمهوریخواهان که بر دموکراسی، سکولاریسم، برابری و نفی تبعیض در همه اشکالش متفقالقولاند، چرا نباید بتوانند با ملیمذهبیها با همین فلسفه، مشروطهخواهان و چپهای ملیمذهبی برگشته از نظام به تفاهم برسند؟
اما «صد درصدیها» به فلسفه فتاپور اعتقادی ندارند و آشتی و زبان تفاهم در راه هدفی والا برایشان بیمعنی است. در فرهنگ سیاسی صد درصدی، همهچیز یا سیاه است یا سپید؛ اگر دیروز عمری در راه آزادی و دموکراسیطلبی مبارزه کرده بودی و در این سلک و سلوک، هزینههای سنگین از جان و جهانت، جوانی و خانوادهات، رفاه و سلامتیات داده بودی و خلیل ملکیوار ستونهای فلکالافلاک را بر شانههای خستهات حمل کرده بودی، به محض آنکه دهان باز میکردی که این ره که کامبخش و کیانوری و شرکا قافلهسالار آناند به کعبه آزادی و برابری و رفاه نمیرسد، بلکه ترکستان «عمو یوسف گرجی» و گولاک «دایی بریا» در پایان این راه است، ظرف چند ساعت به نوکر امپریالیسم و مزدور جیرهخوار دربار و سگ زنجیری استعمار تبدیل میشدی و یاران همسفرت به تو پشت میکردند و در جراید حزبی کاریکاتورت را می کشیدند، در حالی که عمو سام زنجیری به گردنت انداخته است و چون سگ تو را به اینسو و آنسو میبرد.
صد درصدیها چنان نمونههای در یادماندنی از چنین برخوردی را در تاریخ معاصر ما نشان دادهاند که امروز پس از ۴۴ سال تحمل فلاکت و ذلت زیر سلطه جمهوری ولایت فقیه، پنج نفر از ما قادر نیستیم کنار هم بنشینیم و سر اصولی که اغلب مورداتفاق نظر تکتک این پنج نفر است، به توافق کلی برسیم.
وقتی هم این توافق در یک جمع کوچک اما پرمایه در دانشگاه جورج تاون واقعیت پیدا میکند، صد درصدیها شمشیر میکشند که پهلویچیها دارند لشکر میکشند و مبارزه با رژیم ولایت فقیه فعلا در یخچال بماند که باید رضا پهلوی و همدلانش را بر زمین کوفت.
در وجود یکایک ما هم شیخ فضلالله نوری خانه دارد، هم پیر احمدآبادی، هم مهاجرانیوار سر بر درگاه نایب مهدی موعود میساییم و هم از حافظ میگوییم. حسینحسین میکنیم اما نیمهشب شمر میشویم و خسروداد و رحیمی را سینه میدریم. بگذارید چند نمونه را ارائه دهم.
۱ـ بعد از تجربه حزب توده و نیروی سوم، در آستانه انقلاب به رهبری جبهه ملی، رفیقی [دکتر بختیار] که ۲۵ سال زندگی و جوانیاش را در راه آرمانهایش وقف کرده و متحمل زندان و محرومیت و حتی از هم پاشیدن خانوادهاش شده بود و التزامش به آرمان و جبههای که از جوانی بدان پیوست، آنچنان بود که در جریان اعتصاب بزرگ دانشجویان، با آنکه خودش به ادامه اعتصاب معتقد بود، چون اکثریت شورای جبهه ملی به پایان دادن اعتصاب تصمیم گرفت، ملامت دانشجویان و مردم را به جان خرید و این تصمیم را به اطلاع رهبران جنبش دانشجویی طرفدار نهضت ملی رساند و بعد در عرض سهسوت از جبهه ملی اخراج شد. بعد بلبلانی که سر به آستانبوسی سیدروحالله مصطفوی خمینی گذاشته بودند و طلوع خورشید را این بار از مغرب استقبال میکردند، ناگهان به یاد اسنادخانه سدان و رابطه فامیلی رفیقشان با همسر دوم پادشاه افتادند و با آنکه میدانستند آن رفیق، زندهیاد دکتر شاپور بختیار، همه عمرش حتی سیگار هم نکشیده بود، به دامن زدن شایعه اعتیاد او همت گماشتند.
یکی از نزدیکترین دوستان دکتر بختیار که همهگاه در زیر سایه دکتر زندگی کرده بود و حسرت دبیرکلی حزب ایران را داشت اما با بودن بختیار محلی از اعراب نداشت، روزی به روزنامه اطلاعات زنگ زد و با عصبانیت به من که تقریبا هر روز دکتر را میدیدم و مصاحبهای با او داشتم، گفت به چه دلیل اینقدر از این آدم خائن معتاد تعریف میکنی؟ من در پاسخ گفتم: تا آنجا که به یاد میآورم، این آدم به قول شما خائن معتاد تا یک ماه پیش سرور و رفیق عزیزتان بود و هم او با زور خود شما را وادار کرد همراهش به کوه بروی و مواظب سلامتیات باشی!
رفتاری که رهبر جبهه ملی با دکتر بختیار کرد حقیقتا شرمآور بود. بگذارید صحنهای را برای شما تصویر کنم. حدود ساعت ۶ بعدازظهر بود. دکتر بختیار دومین ملاقاتش را با شاه انجام داده و شاه تقاضاهای او مبنی بر ابراز تمایل مجلس به نخستوزیریاش، خروج از کشور پس از رای اعتماد گرفتن دولت، و برخورداری از اختیارات قانونی نخستوزیر مطابق قانون اساسی را پذیرفته بود. آن بعدازظهر من در منزل دکتر بودم و همراه با رفیق همیشگیاش، احمد خلیلالله مقدم، حاج مانیان معروف، امیررضا، پسرعمویش، شاهرودی، از بچههای حزب ایران و پزشکی از دوستانش که از شیراز آمده بود و از ذکر نامش به علت بودنش در ایران معذورم، به سخنان دکتر گوش میدادیم که از دیدار شاه آمده بود. بعد همگی راهی منزل دکتر سنجابی شدیم که یاران بختیار آنجا جمع شده بودند.
بختیار بسیار خوشحال بود. بعد از ۲۵ سال آرزوی او و یارانش برای تشکیل دولت ملی تحقق پیدا میکرد و او که بیش از همه ما متوجه خطر برپایی حکومت آخوندی بود و دیکتاتوری نعلین را هزار بار بدتر از دیکتاتوری چکمه میدانست، عجله داشت به دوستانش مژده دهد مشکلی که باعث شد بزرگمرد ملی، دکتر صدیقی، نتواند پیش از او کابینهاش را تشکیل دهد، نهتنها برای او مشکلی به شمار نمیرود بلکه او از این امر استقبال میکند.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
دکتر صدیقی خروج شاه از ایران را به مصلحت نمیدانست. خود این مرد وارسته شبی که در نور شمع به علت قطع برق در خدمتش بودم و بعد از دو ماه، حاصل آن دیدار را در «امید ایران» نوشتم و بانوی گرامی او به دفترم آمد و یادداشتی در باب نوشتهام از دکتر صدیقی به من داد، همان شبی که دو زندهیاد داریوش و پروانه فروهر نیز با پیام دکتر سنجابی در منع پذیرش نخستوزیری آمده بودند، به من گفت به مصلحت است اعلیحضرت برای استراحت به کیش یا شمال بروند و البته شورای سلطنت تشکیل شود تا ایشان مسئولیت مستقیمی نداشته باشند. دکتر صدیقی معتقد بود اعلیحضرت فرمانده کل قوا است و در غیاب او، ارتش از هم میپاشد.
با این حال دکتر بختیار خواست شاه برای سفر به خارج را کاملا تایید میکرد. حدود ساعت ۶ به منزل دکتر سنجابی رسیدیم. مرحوم مانیان پیشاپیش آمدن دکتر بختیار برای یک امر مهم را تلفنی به دکتر سنجابی اطلاع داده بود. به محض رسیدن دکتر بختیار و قبل از شروع جلسه و بیرون آمدن ما چند نفری که عضو شورا یا جبهه ملی نبودیم، دکتر سنجابی جعبه گزی را که مشاور آن روزهایش از زادگاه خود آورده بود، بین حاضران گرداند و تبریک گفت. نیم ساعت بعد، همان مشاور بهسرعت تلفن بیبیسی را گرفت و اخراج دکتر بختیار از جبهه ملی را به فردی خبر داد که دو دقیقه بعد، وسط خبر شامگاهی آن را عنوان کرد؛ بدون آنکه خبر مشمول ضابطه همیشگی بیبیسی شود که هر خبری باید از سوی دو خبرگزاری یا منبع موثق تایید شود.
لحظاتی بعد، دکتر بختیار برآشفته از جلسه بیرون آمد و ما همراهش شدیم و همان شب برایمان روشن شد که وقتی دکتر در جلسه عنوان میکند شاه شروط ما را پذیرا شده و تشکیل دولت را به جبهه ملی واگذار کرده است، مرحوم دکتر سنجابی میپندارد چون دبیرکل جبهه ملی است، پس ریاست کابینه نیز با او خواهد بود اما بختیار روشن میکند که شاه نخستوزیری را به او که نفر دوم جبهه است، واگذار کرده است و در اینجا دکتر سنجابی صدایش را بالا میبرد که شما حق ندارید کابینه تشکیل دهید. دکتر بختیار میگوید وطن من در خطر است و برای نجاتش از جنابعالی اجازه نمیگیرم. سنجابی هم میگوید بیرونتان میکنیم و... بختیار سخت آزرده بود.
آن روز که خمینی بازگشت و من برای دکتر بختیار دیرهنگام شب روایت کردم که به مستقبلانش از جمله سنجابی چه بیحرمتیها کرد، بسیار متاثر شد. روز بعد، زمانی که حکایت انتظار کشیدن دبیرکل جبهه ملی زیر باران و در سرما در مدرسه علوی را شنید، بیشتر متاثر شد... تعامل رهبری جبهه ملی با ستون استوار جبهه و مرغ طوفانی که نترسید و دل به دریا زد، از همه مبانی و اصول انسانی و اخلاق ایرانی به دور بود.
۲ـ رفتار خمینی و دارودستهاش با همه آنها که با جان و دل، در به پیروزی رساندن او بهنحوی سهیم بودند و آنها که جانش را نجات دادند، از مرحوم آیتالله شریعتمداری گرفته تا پاکروان و از بنیصدر تا قطبزاده و در نهایت حزب توده و مجاهدین و حجتیه و... نماد دیگری از بیاخلاقی سیاسی، ماکیاولیستی و صد درصدی بودن اقطاب سیاست در سرزمین ما است.
۳ـ فاجعهبارتر از همه رفتار ولی فقیه مقیم عراق و بعدا پاریس با همه آنهایی بود که هنگام فرارش چتر حمایت بر سرش گشودند. زندهیاد دکتر عبدالرحمن قاسملو، مهدی خانبابا تهرانی، دکتر ساعدی، دکتر حاج سیدجوادی، دکتر مسعود بنیصدر و... این آخریها دکتر هدایتالله متیندفتری و همسر ارجمندش مریم و... که به محض جدا شدن از شورای به اصطلاح مقاومت، یکشبه به عوامل رژیم و خودفروش و وابسته تبدیل شدند.
چه ناجوانمردانه با بنیصدر رفتار کردند که بدون او، رجوی حتی جواز ورود به فرانسه پیدا نمیکرد. هنوز هم صد درصدیها یک شعار میدهند: یا امام زمان مقیم ملکوت اعلا و بانوی مقیم پاریس و تیرانا را قبول دارید و برایش سینه چاک میدهید یا آنکه مزدورید و نوکر وابسته! در چنین فضای بیاخلاقیها، طبیعی است که اگر از دوم خرداد و پیامدهایش سخن بگویی مزدور رژیمی اما معانقه با عموصدام تا روز سرنگونی ستاره بختش اشکالی ندارد. روزی دگر رضا پهلوی و سناتور جسی هلمز دیداری داشتند، تحریف حقیقت میکردی که «ربع پهلوی» از رئیس سابق سیا خواست او را به سلطنت بازگرداند و کسی نمیگفت شازده مسعود! همسر نوه فتحعلیشاه! آن که رئیس سیا است، ریچارد هلمز نام دارد و این یکی جسی است! (خسن و خسین هر سه دختران مغاویه نبودند)
تا پیش از جورج تاون، گویی همه در خواب بودند و همت و غیرت آن بقال تایبادی را نداشتند. حالا یکباره همه اهل نبرد شدهاند و شمشیر قجری برداشتهاند که رفقا گاه نبرد است و ستیز!
مقدمهای طولانی آوردم تا به این موخره برسم؛ چون ۴۴ سال بعد از انقلاب و حوالی ۷۰ سال بعد از ۲۸ مرداد، هنوز هم بسیاری از ما شمشیر دولبه این روز را بر سر و گردن یکدیگر میزنیم. من یکی که خسته شدهام از اینکه هر بار مجال گفتوگو و همصدایی بین عدهای از ایرانیان آزادیخواه در داخل و خارج کشور پیدا شد، درست در نقطهای که امیدوار میشویم بانگ همبستگی برخواهد خاست و جایگزینی دموکراتیک شکل خواهد گرفت، گرفتار عقده ۲۸ مرداد میشویم که این روزها مدعیان پیروی از نهضت ملی و دلبستگان به آرمانهای زندهیاد دکتر محمد مصدق به یادش سوگوارند و در نوشتهها و گفتههای خود «کودتاگران» را تقبیح میکنند و در مقابل، طرفداران نظام پیشین به هزار و یک دلیل موجه و غیرموجه متوسل میشوند تا ثابت کنند کودتا نبود و قیام ملی بود.
جالب اینکه عمدهترین نیروی فعال اپوزیسیون که در رده سنی ۳۰ تا ۶۰ قرار میگیرند، اصولا ۲۸ مرداد یا جایی در صحنه سیاسی نداشتند یا مثل بنده سه چهار ساله بودند یا اصولا پا به عرصه جهان نگذاشته بودند. متاسفانه ما به جای آنکه در راه ساختن فردای بهتر و نجات خانه پدری از چنگ اهل ولایت فقیه به نقاط تفاهم و توافق بین خود بیندیشیم، به ۲۸ مرداد چسبیدهایم و هر دو طرف اغلب با غیرسیاسیترین خطاب و کلامی سرشار از طعن و اهانت به گروه دیگر با این رویداد که امروز سهم تاریخ است و ما نمیتوانیم در بازنویسی آن نقشی داشته باشیم، برخورد میکنند.
به گمانم، ما به یک تجدیدنظر کلی در قضاوتهایمان درباره بازیگران صحنه ۲۸ مرداد و سالهای پیش از انقلاب نیاز داریم. فکرش را بکنید، حمید شوکت کتابی درباره قوامالسلطنه مینویسد؛ ناگهان دهها قلم از شمشیر بیرون میآیند تا نویسنده و دولتمرد موردبحث او را که از خاکسترش نیز اثری به جا نمانده، تکهتکه کنند؛ یا زندهیاد دکتر مصدق برای ما قداست و اعتبار فرشتگان و ائمه را پیدا میکند گویی بری از هر نوع خطایی بوده است یا گمان میکنیم با مصدقالسلطنه خواندن او و استناد به یک نوشته بیپایه و یک روز سر زدن او به محفلی ماسونی در آن عهد و روزگار و گفتن اینکه پیشوای نهضت ملی ماسون بود، از قدر و اعتبارش میکاهیم.
همین قضاوت را در مورد دکتر بقایی و مکی و آیتالله کاشانی داریم. یا آنها را تالی شمر میدانیم یا قهرمانان ضداستبداد و یادمان میرود که اینها نیز بشر بودند؛ هم صفات ارزندهای داشتند و هم ضعفهایی؛ اگر قضاوت میکنیم، باید کلیت آنها را در نظر داشته باشیم.
سپهبد زاهدی ۲۸ مرداد متولد نشد. به زندگی داماد موتمنالملک از همان آغاز نظر بیندازیم. اگر مخالف اوییم و او را عامل اجرای کودتای ۲۸ مرداد میدانیم، این انصاف را هم داشته باشیم که نقشش را در دفاع از استقلال و تمامیت ارضی ایران طی سه دهه در گیلان و ارومیه و خوزستان و فارس و اصفهان انکار نکنیم.
انسانها سیاه و سفید نیستند. برای فضای خاکستری هم اندکی جا بگذاریم. حکم اگر صادر میکنیم، این انصاف و عدالت را داشته باشیم که انسانها را روی حب و بغض و باورهای شخصی خود محکوم نکنیم یا آن را که دوست میداریم، در جایگاه قدیسین قرار ندهیم. لحظهای چشم فرو بندیم و بیندیشیم همه آنها که مثلا در رویدادی مثل ۲۸ مرداد مورد لطف یا غضب ما هستند، اگر امروز سر از خاک برآورند، بر احوال خانه پدری و ملت ایران اشک میریزند و افسوس میخورند که چرا ملتی در جایگاه و اعتبار ملت ایران امروز باید در چنگ رژیمی قرون وسطایی و تبهکار اسیر باشد.
رضا پهلوی در بهمن ۱۳۵۷ نوجوانی با دلی روشن برای فردا و دانشجوی خلبانی بود. مثل همه نوجوانان بر احوال پدر و خانوادهاش اشک ریخته است. او بر آن بود چنانکه بارها برایم گفت، پادشاهی مشروطهپیوند باشد. بختش یار نشد و مردمی تبزاده زیر عبای خمینی رفتند.
امروز صددرصدیها باید بدانند یا روزگارشان با مجتبی در جهل و جور و فساد به سر میشود یا یک ایرانی شایسته به نام رضا پهلوی با همدلانش چراغ فردای روشن آزادی را برمیافروزند. سرجدتان دست بردارید؛ ۲۸ مرداد و سیاهیها و سپیدیهای عصر پهلویها را به تاریخ بسپارید و به امروز و ذلت مردم ایران و درد و مصیبت و روزگار دوزخی ملت زیر سلطه ولایت جهل و جور و فساد بنگرید. آنگاه در اندیشه نوروزی باشید که در راه است. نوروزی که مزار مهسا و حدیث و محسن شکاری و مجیدرضا رهنورد و... را با دل و جان گلباران و تندیس بختیار و قاسملو و برومند و شرفکندی و الهی و مظلومان و... را در چهارسوی وطن برپا میکنیم. همان نوروزی که کاوه در کنار فریدون بساط ضحاک را برچید.