قصه بسیار گفته شده «روباه و کلاغ» در دنیا سابقهای ۲۶۰۰ ساله دارد، اما روباه و کلاغ ما ماجراشان به همین ماه رمضان جاری مربوط است.
***
دوباره حرف روباه و کلاغ است
بیا که قصه اینجا داغ داغ است
به ماه روزه در ایام ویروس
همه در خانهها گردیده محبوس
نشسته بر سر شاخی به باغی
دهان روزه بیچاره کلاغی
کلاغی مؤمن و اهل عبادت
به زور مذهبیها کرده عادت
پنیری قالبی دارد به منقار
گرسنه منتظر تا توپ إفطار
در این حال و هوا روباه پرخور
از آنجا بگذرد با اشکم پر
ولاکن همچنان هار و حریص است
شکمباره به فکر لفت و لیس است
نه سیری میشناسد او نه روزه
هنوزش چرب و چیلی مانده پوزه
چو چشمش بر پنیر افتد پدرسگ
بجوشد خونش و میسوزدش رگ
به خود گوید: اگرچه سیر سیرم
ولی چشمک زند اینک پنیرم
به آشپزخانهای که حمله بردم
غذا خوردم، دسر اما نخوردم!
کلاغک را سلامی میکند عرض
تکان سر جوابش میشود فرض
بنابراین جناب شیخ روباه
شکایت میدهد سر، میکشد آه
بگوید با کلاغک روی حیله
که باشد بیاذانگو این قبیله
نباشد یک مؤذن این حوالی
مگر دشت از مسلمان گشته خالی؟
ببین دشمن چهها کرده سرانجام
چه جوری خدعه شد با دین اسلام!
کنون که دین و مذهب رفته از دست
کلاغا، این وظیفه بر تو فرض است
به شکر آن که آن بالا نشستی
گمان کن بر سر گلدسته هستی
در این ماه مبارک پیش از افطار
به گلبانگ مسلمانی بزن قار
که بالاتر عبادتها اذان است
اذانگو مونس پیغمبران است
بلال از بهر پیغمبر اذان گفت
پیمبر بیاذان او نمیخفت
تو همتای بلالابن رباحی
که مثل او خوشآواز و سیاهی
بیا بشنو ازین نستوه روباه
مدرس، حجتاسلام، آیتالله
اذانی گر بگویی گاهی اوقات
اذانگویان دیگر را کنی مات
خورند از نغمه تو پیلی پیلی
موذنزادههای اردبیلی
در آن دنیا دهندت باغ فندق
پنیرت میرسد صندق به صندق
کوپن داری که گیری از مغازه
ملخهای درشت تازه تازه
به همخوابی، کبوتر میدهندت
کبوتر ماده و نر میدهندت
کبوتر را به جای حور و غلمان
دهند آنجا به زاغان مسلمان!
گهی در زیری و گاهی سواری
میان بقبقو، در قارقاری
بری لذت از آن حال مثلث
جماعی میکنی از پیش و از پس
به قدری جور خواهد شد بساطت
که نشناسی جماعات از لواطت
***
شود کاری زبانِ چرب روباه
که گفتارش فریبندهست و دلخواه
کلاغ این داغ و شیرین واژ گان را
چم و خمهای این سکسی زبان را
از این روباه روحانیِّ فاضل
شنیده، نه زُاوباش و اراذل
چو مد شد منبر پورنوگرافیک
شود پیر و جوان البته تحریک
کلاغک هم شود حالی به حالی
ز فکر عشقبازیِّ خیالی
به طوری لرزه افتاده به جانش
که میلرزد ز داخل استخوانش
به ذوق و شوق بالا میبرد سر
برای نعرۀ الله اکبر
هنوز «اَل» را نگفته بینوا زاغ
که روباهی نمیماند در آن باغ!
- اوا ! روباه کو؟ چی شد که در رفت؟
چرا پس ناگهانی بیخبر رفت!
پنیرم کو؟ پنیر لیقوانم؟
هم الان بود پیش دیدگانم!
عجب پس کو پنیر؟ ای داد بیداد
(پنیر افتاد، دوزاری هم افتاد!)
همینجا بود که، خیلی عجیب است!
گمانم نقشۀ آن نانجیب است!
عجب روباه بدذات حقیری،
عجب حیّ علی خیرالپنیری!
به من میگفت خواهان اذان است،
نگو فکر پنیر لیقوان است!
پنیرم را به دستاویز دین برد
اذان از من طلب کرد و ازین برد!
کلاغ بینوا این گفت و برخاست
پی طعمه پر و بالی بیاراست
بر آن روباه لعنتها فرستاد،
پیامی اینچنین در دل به او داد:
که ای بیآبرو روباهالاسلام
کلاغ سادهدل را میکنی خام؟
در آن دنیا جماعم وعده دادی،
در این دنیا خودت ...... نهادی!