آواز زنان در ایران، قصه پُر غصهای است که هر هنرمند تَرک وطن کردهای گوشهای از آن را در کولهبار سفرش با خود به غربت میآورد؛ با این غصهها روزگار میگذراند و در شبانههای خلوت خویش با آب چشم، گذشته را به امید آینده مرور میکند. قصه امروز ما را «فرآواز فروردینی» میگوید. دختری ۲۸ ساله که وقتی با او صحبت میکنی دنیایی از احساس به سویت سرازیر میکند. صدایش گرم و سرشار از آرامشی است که ویژه خنیاگران است. او خنیاگری است که باید صدایش را بشنوی تا ببینی که شکوه آواز (فرآواز) برازنده اوست.
میگوید او هم مانند بسیاری از دختران ایرانی دیگر دوست داشت هنر و استعدادش را در شعر و موسیقی دنبال کند. از ١٢-١٣ سالگي شروع به نوشتن میکند. بیشتر «شعر سپید» میسرود و زمانی که وبلاگها پیوند دهنده افکار و محلی برای عرضه داشتهها بودند آنها را در آنجا به اشتراک میگذاشت. نوشتههایش در مجلههای اعتماد و كودك و نوجوان چاپ میشد. اما اینها او را ارضا نمیکرد، چون فرآواز عاشق گيتار بود. او آرزو داشت گيتاريست شود. اما افسوس که مخالفتهای خانواده سنتیاش موجب شد تا او هم مانند دختران و پسران ایرانی بسیاری، برای سالهای طولانی نتواند گيتار داشته باشد. آیا باید تسلیم میشد و میپذیرفت که دختر را چه به این کارهای منافی عفت، یا اینکه باید برسر عقیدهاش میماند و به آرزویش تحقق میبخشید؟
فرآواز به خود و استعداش آنقدر اعتقاد و اعتماد داشت که سرانجام خانوادهاش را متقاعد کند که باید گیتار داشته باشد. برای او لحظهای که برای نخستین بار با سرانگشتاناش بر سیمهای گیتار پنجه میکشید وصف ناشدنی است. چشمهایش را میبست و نتهایی را که شنیده بود مینواخت؛ درست یا غلط اما بسیار شیرین بود. این شیرینی گویا قرار نیست زیاد برکام فرآواز بماند. میگوید «هنوز بيش از يكماه نگذشته بود که از داشتن گیتار و نواختن آن لذت میبردم كه پدرم گيتار محبوبم را شكست و مجبور شدم سه سال با گيتار شكسته تمرین کنم. سرانجام گیتار شکسته ترمیم میشود و فرآواز که در نواختن گیتار حریصتر و حرفهای شده است، صدایش را هم با نتهای موسیقی همراه میکند و ترکیبی زیبا از آوا و نوا به وجود میآورد.
فرآواز میگوید از عجین شدن آوا با نوایش لذت میبُرد و نه فقط از آن خسته نمیشد بلکه اشتیاقش برای خوانندگی بیشتر و بیشتر میشد. «اما اين عشق به اين معنا بود كه من از همان نوجواني وارد جنگ شده بودم! با پدر و اطرافيانی که خوانندگی و نوازندگی دختر برایشان عار بود. قانون هم که حسابش مشخص بود؛ کاملا برضد من.» در این میان اما مادر فرآواز با آنكه زنی مذهبي بود، هرگز او را از آواز خواندن و نواختن ساز منع نكرد. آواز برای فرآواز نقطه پرواز بود؛ چرا که میتوانست با آن اوج بگيرد. او با خودش عهد بسته بود این راه را تا انتها برود حتي اگر همه چيزش را از دست بدهد.
گفتگو با فرآواز را به دایره وسیعتری میبرم و از او میپرسم که با این اوضاع دختران ایرانی عاشق موسیقی چه میکنند؟ «دخترانی که در ایران رؤیایشان را در موسیقی و آواز دنبال میکنند فراوانند. اين را در دورههای آموزشي آواز كه برگزار میكردم و هر بار بيش از ٢٠٠ هنرجو داشتم میديدم. هنرجوهای دختر زيادی بودند كه پنهان از خانوادههايشان و بعنوان اینکه كلاس ورزش يا كلاسها درسی می روند در كلاسهای آواز من حاضر میشدند. دختراني را میشناختم كه دور از چشم خانوادههايشان در خيابانها و مترو فروشندگی میكردند تا بتوانند در كلاس آواز شركت كنند. البته من سعی میكردم كاری كنم كه به آنها سخت نگذرد، اما آنها اصرار میكردند هزينه كلاسهايشان را پرداخت كنند.»
او اعتقاد دارد ورود دختران ایرانی به دنیای موسیقی بطور گسترده ادامه دارد و كسی نمیتواند جلوی اين جريان و رود خروشان را بگيرد. دختران خواننده ايرانی در تكنيكهای آواز کاملا به روز هستند و بهرغم محدوديتهايي كه برای آنان هست، با تحقيق و آموزش صحيح تمام تلاششان را برای رسيدن به استانداردهای جهاني انجام میدهند و اين باعث شده از نظر كيفيت موسيقايي و آوازی بسيار حرفهای مسير را ادامه دهند.
البته که اساتید موسیقی بیشترین نقش را در این زمینه داشته اند. با او درباره اساتیدش که صحبت میکنم به سالهای دورتر می رود؛ به دورانی كه در كلاسهای اسفنديار قره داغی {اولين استادش} و سپس سارا ناييني و خانم هاسميك كاراپتيان، استاد مسلم آواز كلاسيك ايرانی، آموزش میديد. میگويد چقدر حضور همه استادانش به ويژه خانم كاراپتيان در زندگي هنري او موثر بوده است. به ويژه اينكه در ايران بخاطر محدوديتها براي همه سبكهای موسیقی استاد نيست و در اين سالها آموزشهاي اينترنتي و فضاي مجازي بوده که به دختران ايراني كمك كرده است.
فرآواز از اجراهايش در تالار وحدت و اينكه با گروههاي زيادي بعنوان همخوان فعاليت كرده است برایم گفت. از جمله گروه «دال» كه از آنان بعنوان گروه انديشمند و مهربان ياد ميكند. ميگويد حاصل اين همكاري ساخته شدن ترانه «نيمه خاموش» بود؛ ترانهاي كه در اعتراض به ممنوعيت آواز زنان در ايران ساخته شد.
با این حال او ميگويد همه اينها براي يك خواننده كافي نيست و جذابترين لحظه براي يك خواننده زن ايراني اين است كه بدون پوشانده شدن صدايش توسط يك مرد، خودش روی صحنه برود و در ميان هوادارانش به بهترين شكل ممكن بخواند. تجربهای كه امكاناش هرگز نه براي او و نه هيچ زن ديگري تا كنون در ایران بوجود نيامده است.
این محدودیتها موجب شد تا فرآواز هم سرزمین مادری را با همه دلبستگیها و خاطراتاش رها کرده و مانند خیلی از هنرمندان به سرزمینی دیگر کوچ کند؛ «سرانجام من هم مجبور به ترك وطن شدم تا شايد جای ديگري بتوانم اين عشق را تجربه كنم و اولين بار در جشنواره آواز زنان ايراني در برلين اين احساس شگرف را تجربه كردم. حسي كه سالها منتظرش بودم و كلمات قادر به توصیف آن نيستند.» ميگويد برای اولين بار صدايم را رها كردم بدون اينكه صدای مردی آن را پوشانده باشد. و اين بهترين و زيباترين لحظه زندگي من بود. او حالا زندگي جديدی را در آلمان آغاز کرده است و از فعاليتهايش برایم میگوید كه از فشار و محدوديتهايی که در ايران وجود دارد نشات گرفته است.
فرآواز در كمپين «حق آواز زنان ايران» بسیار فعال است و ميگويد يكي از راههاي رسيدن به حق آواز زنان ايراني رساندن صدايمان به گوش مردم ديگر كشورها است. موضوعی كه اين روزها در برخورد با مردم سایر کشورها وقتی از آن سخن میگویم همگي با شگفتي ميپرسند، مگر چنين چيزي ممكن است؟! و مگر سرزميني وجود دارد كه زنان در آن نتوانند آزادانه آواز بخوانند؟!
برای فرآواز و «فرآوازهای» ایرانی همیشه مسیر رسیدن به آرزوهایشان دشوار بوده است. آنها باید خیلی خوش شانس باشند تا پس از پشت سرگذاشتن رنج مهاجرت، بتوانند خیلی زود برای ضبط ويدئوها و كارهاي جديد حامی مالی پیدا کنند. آرزوی این خواننده زن ايراني این است: «كاش زماني برسد كه زنان ايراني بدون ترس از زنداني شدن و مواجهه با انواع مشكلات بتوانند در ميهنشان بخوانند و آزادانه كنسرت برگزار كنند.»
به صحبتهای فرآواز که خوب گوش کنیم میفهمیم باصدای بلند فریاد میزند ريشههايش در ايران است و شبيه درختي است كه فقط در آب و خاك و اقليم خودش آنطور كه بايد و شايد میتواند به ثمر بنشيند. اما او و زنانی چون او در ايران از اين حق محروم هستند. در اين سالها خيلي از آنها يا مجبور به مهاجرت شده يا عشقشان به آواز را در پستوي خانهها نهان كردهاند.
زمزمه قصیده « آبی ،خاکستری ،سیاه » از حميد مصدق آخرین لحظههای گفتگوی من با فرآواز فروردینی بود.
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام...