رسیدن به ثبات و امنیت، غایت نهایی آدمی در زندگی است و تا زمانی که به این مهم دست نیافته است، در امید و اشتیاق برآورده شدن این نیاز، خطرها را به جان میخرد. آنگاه چندی پس از ساکن شدن در چاردیواری خانه، سایه سنگین ملال بر جان وی آتش رفتن میافکند که «دور باید شد از این خاک غریب» و این اندیشه رفتن و دیدن سرزمینهای دور که همچون زیبای دستنیافتنی فریبا است، او را رها نمیکند. در این میان اما عدهای که گویی جز به مسافر بودن، آرام و انتخابی ندارند، دل به راه میدهند تا شاید راه بگوید «که چون باید رفت».
«کلویی ژائو» این بیوقفه رفتن در دشتهای بکر را با فیلم «سرزمین عشایر» به قاب سینما تسلیم میکند. این کارگردان که از کشور چین و متولد پکن است، فرزند نسل مهاجرانی است که برای ساخت آیندهای بهتر سرزمین آبا و اجدادی خود را ترک کردند. اما فیلمی که او ساخته است نه توصیف مهاجرت است و نه وصف همت گماشتن به آیندهای روشن، بلکه شعر بلندی است که آوارگان و عشایر سرزمین فرصتها یعنی آمریکا، میخوانند. آوارگانی حقیقی که به حاشیه اجتماع سرمایهداری رانده شدهاند و در این طرد شدن، راهی نو نه تنها به جهت بقای خود، که برای زندگی کردن یافتهاند. او خود میگوید که این فیلم را از روی داستانی به همین نام به نویسندگی «جسیکا برودر» ساخته و طی همراه شدن با این عشایر که با ماشینهای ون یا کاروان خود از جایی به جای دیگر سفر میکنند، بسیار دیده و آموخته است.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
یک ماشین کاروان، دشتهای بیپایان نوادا و آریزونا در نماهای باز، و «فرانسیس مکدورمند» با آن بازی خیرهکنندهاش که پیشتر در فیلم «سه بیلیورد خارج از ابینگ، میزوری» شاهدش بودیم، همگی دست به دست هم میدهند تا از دنیا و شر و شور آن رها شویم.
فیلم با خبر تعطیلی کارخانه امپایر بعد از ۸۸ سال، آغاز میشود و فرن (فرانسیس مکدورمند) درِ انباری را که وسایلش را در آن گذاشته باز میکند؛ بشقابهای قدیمی، چمدانها و جعبهای که از لباسهای مردانه پُر است. نگاه سرشار از حسرت او بر لباسها و بوییدن آنها که یادآور خاطره همسر متوفی او است، از تعلق خاطری خبر میدهد که از هیچکدام ما دور نیست. غروب سیلی سرخش را بر سپیدی زمین برفی، میزند تا فرن بیدرنگ، سوار ماشین کاروانش -در واقع خانه سیالش- شود و راه جاده را در پیش بگیرد.
او که به مشاغل موقت مشغول است، این بار به شرکت پرآوازه آمازون وارد میشود که ابدا به آنچه که در صدر خبرها از آن میخوانیم، شباهتی ندارد. آنجا در انبار آمازون، این غول نقل و انتقالات جهان، کارگرانی خسته و تنها اما همدرد، مشغول کارند که از دلخوشیهای کوچک خود حرف میزنند. فرن در آنجا با زنی آشنا میشود که از او دعوت میکند تا به جمع افراد دیگری بپیوندد که همانند او در اتومبیلهای کاروان خود زندگی میکنند. جمعی از عشایر که به رهبری «باب ولز» در آریزونا گرد هم میآیند. فرن که در ابتدا این پیشنهاد را رد میکند، چندی پس از اخراج از آمازون و نداشتن محل مناسب برای پارک کاروان خود، راهی آریزونا میشود.
لحظه پیوستن به «کوارتز کمپ» در غروب آفتاب گرم جنوب پس از آن سرما، دیدنی است. نشستن فرن، با سخنان ولز همزمان میشود که از جبر و ستم دلار و نظام سرمایهداری میگوید. این که نیروهای انسانی این چرخه، همچون اسبانی هستند که در پایان کار و بهرهکشی اربابان، از چراگاه خود رانده میشوند. باب ولز وضعیت جهان را به کشتی تایتانیک و غرق شدن سرنشینان، یکی پس از دیگری شبیه میداند و میگوید که او به فکر ساختن قایق نجات است. این سخنان و یکی شدن آن با تصویر مخاطبان، که به دور آتش فرارسیدن شب را نظاره میکنند، یادآور قبایل اولیه انسانی است. تصویری کهن از خاستگاه و خانهای که بشر فرسنگها از آن دور شده است و حالا حسرت بازگشت به اصل و مادر طبیعت، منشا حیات و شادمانی، خاطر او را گاه و بیگاه میآزارد.
ژائو همچون سایر فیلمهایش، «سوارکار» و «آوازهایی که برادرم به من آموخت»، در این فیلم هم به مکان و افرادی میپردازد که کمتر مرکز توجه جامعه بودهاند. او با چیرهدستی تمام و ترکیب تصاویر بکر طبیعت با موسیقی گوشنواز «لودویکو اناودی»، آهنگساز و پیانیست نابغه ایتالیایی، به توقف زمان در دل تصاویر عینیت میبخشد. آنچنان که میخواهی با فرن تا انتهای جاده برانی. بیانصافی است اگر که بگوییم تصور زنی دیگر به جای فرانسیس مکدورمند با آن چهره سرد و چشمان پر احساسش، در این نقش آسان است. او که با هنرمندیاش جوایز اسکار را برای فیلم «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» و «فارگو» را از آن خود کرده است، حالا انتظار میرود با فیلم «سرزمین عشایر» در جشنواره اسکار به مصاف بازیگران دیگر سال نظیر «ونسا کربی»، «وُیلا دیویس» و «آندرا دی» برود.
«سرزمین عشایر» با همراه شدن با زندگی واقعی نابازیگرانی مانند «سوانکی» و «ولز» و «لیندا مِی»، به ما نشان میدهد که آمریکا، آن مدینه رویاها که در فیلمهای خوشرنگ و لعاب هالیوودی پیشتر از این دیده بودیم، نیست. «شارلین سوانکی» در یکی از مصاحبههایش از تجربه بیکاری و بیپول شدنش میگوید: «خیلی فکر کردم که چه کاری باید انجام دهم. نمیتوانستم از پس هزینه خانه برآیم. با هر پولی که داشتم یک کاروان خریدم و زندگی جدیدم را آغاز کردم. ابتدای امر خیلی سخت بود. فرزندان و نوههایم مخالف بودند اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. دل به جاده زدم و حالا هم راضی هستم.» بسیاری از تماشاگران معتقدند که بسیار خوب است که سوانکی در زمان زنده بودنش شاهد و بازیگر این فیلم شد.
از دیگر نکات اصلی فیلم خداحافظی با تعلقات و وابستگیها است که شجاعت و صراحت بسیاری میخواهد و این نکته را در چرخهای که فرن از ابتدا تا انتهای داستان طی میکند میتوانیم ببینیم. از دست دادن همسر، شغل و خانه، به نوعی از دست دادن تمام چیزهایی است که او در زندگی داشته و البته این درد مشترک، همان نقطه اتصال این اجتماع عشایر به یکدیگر است. باب ولز که خود پس از مرگ پسرش به این مسیر قدم گذاشته در یک جمله جانانه به فرن میگوید: «میدانی چه چیز اینجا خوب است؟ اینکه هیچوقت با این افراد خداحافظی نمیکنم چون میدانم دوباره همدیگر را انتهای جاده خواهیم دید.»
درباره فیلم سرزمین عشایر نقدهای بسیاری نوشته شده است؛ از تحسین تصویربرداری گرفته تا موسیقی متن، بازیها و پرداخت هوشمندانه به بحران رکود بزرگ اقتصادی در آمریکا که در سال ۲۰۰۸ به وقوع پیوست. «لیندزی بحر» در ایپی مینویسد: «این فیلم مانند یک معجزه کوچک و تجربه مراقبه است. اجازه ندهید جوایز و عنوانها ذهن شما را برای تماشای ناب محدود کند.» جاستین چانگ هم که منتقد فیلم در لسآنجلس تایمز است، در باب این فیلم میگوید: «این فیلم، داستان بیقراری و خستگی افرادی است که از روزمرگی به تنگ آمدهاند و حسرت و شعف کسانی که کمتر دل به جاده زدهاند را برمیانگیزد. این فیلم به از دست دادن مادی، عاطفی و معنوی آنچنان مینگرد که کمتر در سایر فیلمهای آمریکایی شاهد آن بودهایم.»
«سرزمین عشایر» که جوایز بسیاری از جمله جایزه بهترین فیلم گلدن گلوب۲۰۲۱ را برای کلویی ژائو به همراه داشت، حالا در انتظار شب اسکار است تا ببیند این مسیر پر فراز و نشیب چه ارمغانی برایش خواهد داشت.