اعتراض داریوش مهرجویی به اکران نشدن فیلم «لامینور» و سپس، عذرخواهیاش یک بار دیگر باعث ایجاد پرسش همیشگی وظیفه هنر و هنرمند شد؛ اینکه آیا این دو برابر ظلم و ظالم وظیفهای دارند؟ پرسشی که به فراخور دوران، با پاسخی دوگانه همراه بوده است. گروهی هنر را تنها برای هنر میدانند و گروهی نیز هنر را تنها راه افشای وقایع میدانند.
حامد اسماعیلیون چندی پیش در نشستی، با بیان اینکه هنرمندان ایرانی باید از کارهای انتزاعی دست بکشند و از «رنج» بنویسند، از هنرمند ایرانی به دلیل فراموشی این رنج گله کرده بود؛ اینکه چرا نویسنده ایرانی درباره مادران خاوران نمینویسد، در حالی که مادران عزادار آرژانتین و شیلی با رمانها معرفی و ماندگار شدهاند. با این حال، بسیاری از هنرمندان مسئله وظیفه در هنر را رد میکنند. عباس کیارستمی درباره اینکه چرا در فیلمهایش از اوضاع و احوال اکنون ایران خبری نیست، میگوید:«من خیابان و میدان نیستم که با تغییر دولتها اسمم عوض شود، من از جنس درختها هستم، ریشه در خاک دارم و تغییراتم وابسته تغییرات طبیعی است، نه اجتماعی.»
اصغر فرهادی نیز در مصاحبه ماه گذشته خود با نیویورکتایمز گفته بود که «هنر تاثیرگذارتر و ماندگارتر از نظر دادن است». این گفته فرهادی ما را یاد سخن فرناندو پسوا، نویسنده و شاعر پرتغالی، میاندازد که «عاقل کسی است که به نظاره بنشنید»، سخنی که باعث شد ژوزه ساراماگو، نویسنده شهیر پرتغالی، او را به نابینایی متهم کند و در اعتراض به این چشمپوشی، حتی رمان بنویسد. در روزگاری که جنگ بخشی از اروپا را دربرگرفته است، نگاهی داشتهایم به نویسندگان اروپایی که سکوت برابر دیکتاتورها را شماتت کردند و برای خود وظیفهای قائل شدند تا شاهدی بر وقایع دوران خود باشند.
ساراماگو و سالازار
چهارده سال پس از مرگ آنتونیو سالازار، دیکتاتور پرتغال، ژوزه ساراماگو رمان «سالمرگ ریکاردو رِیش» را نوشت. کاراکتر اصلی رمان یعنی «ریش» همان فرناندو پسوا است که در جامعه استبدادزده پرتغال طوری زندگی میکند که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز سر جای خودش است، درست همانند ارواح. وقایع رمان در سال ۱۹۳۵ میگذرد، سه سال پس از اینکه سالازار حکومت فاشیستیاش را با تقلید از نمونه ایتالیایی آن برپا کرد، تاریخی که مصادف است با روز مرگ پسوا در دنیای واقعی. یا قصه بگو یا بمیر. «ریش» اما چیزی نمیگوید. او پزشکی است که شعر میگوید و پس از ۱۶ سال دوری از پرتغال، به وطنش بازگشته و معتقد است که اینجا یعنی پرتغال بهترین جا برای خوابیدن است. چشم بستن دکتر از وقایع حکومت میلیتاریستی سالازار در حالی است که مردم عادی از اتفاقهای اطراف شکایت دارند و «ریش» همچنان دهانبسته و چشمبسته میچرخد تا نویسنده او را به کوری متهم کند. لقبی که او در رمان معروف خود «کوری» آن را به تمامی جامعه تسری داد تا نشان دهد که سکوت هنرمند در برابر قدرت، عجز و درماندگی تمام جامعه را در پی دارد.
ساراماگو با استناد به سخن معروف پسوا که عقیده داشت «باید به تماشای دنیا قناعت کرد و عاقل کسی است که به تماشای دنیا قناعت کند»، مسئله اخلاقی وظیفه نویسنده و نویسندگی در دوران استبداد را به میان میکشد که «در دورهای که فاشیسم اروپا را فرا گرفته و ایتالیا به اتیوپی حمله کرده، چطور میتوان از این وقایع چشم فرو بست و بیچارگان را به صبوری دعوت کرد».
اونامونو و فرانکو
میگل اونامونو، نویسنده شهیر اسپانیایی، سرنوشت عجیبی داشت. در ابتدا، با دیکتاتوری پریمو دریورا مبارزه کرد و لقب بیدارکننده و وجدان بیدار و سخنگوی مردم رنجدیده به او اعطا شد. پس از سقوط دیکتاتور و بازگشت از تبعید، خرسند از پیروزی به کرسی خود در دانشگاه بازگشت. اما وقایع نشان از آن داشت که حکومت جدید از حکومت قبلی بهمراتب بدتر است. در حین جنگ راستگرایان و چپگرایان، اونامونو سکوت میکند و میانه میدان میایستد. شش سال در این نقطه میایستد و دست آخر تاب نمیآورد و علیه فرانکو سخنرانی میکند. بلافاصله پس از آن، بازداشت خانگی شد و دو ماه بعد، در بستر مرد.
آنچه باعث ماندگاری نام اونامونو شد همین سخنرانی مشهور او علیه فرانکو بود. او که شش سال تمام شاهد تیربارانها، دستگیریها و اشکهای مادران داغدار بود، دیگر تاب نیاورد و این کاراکترهای ستمدیده دنیای واقعی را به زبان آورد، کتابی شفاهی که او در سخنرانی روز ۱۲ اکتبر سال ۱۹۳۶، در دانشگاه سالامانکا، آن را ایراد کرد و مغضوب فاشیستها شد. حین این سخنرانی، وقتی یکی از نظامیان سالازار از انتهای سالن فریاد زد «زندهباد مرگ»، اونامونو گفت: «در برخی شرايط، خاموش ماندن دروغ گفتن است، چون سكوت ممكن است علامت تاييد باشد.» او زندهباد مرگ را نفی تمدن و انسانیت خواند و گفت: «اين دانشگاه معبد روشنفكری است و من كاهن بزرگ آنم. اين شماييد كه صحن مقدس آن را آلوده ساختهايد. شما- فاشیستها- پیروز خواهید شد چرا که قدرت و خشونت دارید. اما باور نمیشوید. برای باور داشتن باید متقاعد کرد و برای متقاعد کردن، شما چیزی را لازم دارید که ندارید: راستی و حقانیت در مبارزه.»
شاشا و موسولینی
لئوناردو شاشا، نویسنده ایتالیایی، برای افشای وقایع دوران بنیتو موسولینی، سبک تازهای به نام «داستان تحقیقی» برگزید. فساد ریشهدوانده از دوران موسولینی، بافت جامعه را چنان فرسوده بود که شاشا چارهای جز انتخاب این سبک نداشت. او شرمگین بود از اینکه میدید مردمش روز به روز بیشتر به الگوهای فاشیستی اتحاد دموکرات مسیحی و مافیا تن میدهند و کاری از دست او ساخته نیست. نگرانی او از آثار مخرب فاشیسمی بود که بر جامعه ایتالیا سایه انداخته بود و برای مقابله با آن بود که به نوشتن روی آورد. او باور داشت که داستان میتواند واقعیت را متحول کند.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
اولین کتابش، «افسانههای دیکتاتور»، را از دید حیوانات نوشت، داستانی که جورج اورول، نویسنده قلعه حیوانات، آن را تکهای کوچک از این کتاب میدانست. «درهای باز»، دیگر رمان مهم او، براساس داستان واقعی قاضی راکالموتو سالواتوره پترونه نوشته شد، قاضی اهل پالرمو که مخالف حکم اعدام بود، قاضی که در حضور فاشیسم و مافیایش سعی دارد تا حکم اعدام یک قاتل را به حبس ابد بدل کند. در حالی که دادگاه زیر فشار فاشیستها برای اعدام فوری قاتل قرار دارد، قاضی پترونه برای زنده ماندن او تلاش میکند و در نهایت، موفق میشود حکم را به حبس ابد تقلیل دهد. عنوان کتاب اشاره مشخصی به یک تبلیغ فاشیستی دارد: با درهای باز بهراحتی در شب زندگی کنید. در کتابچه تحقیقی دیگرش، «ناپدید شدن مایورانا»، او مدعی شد که اتوره مایورانا، فیزیکدان جوان سیسیلی، در سال ۱۹۳۷، آنطور که عموما تصور میشود خودکشی نکرده بود و بهجای اینکه در ساخت بمب اتمی برای حکومت مشارکت داشته باشد، خود را به صومعهای منتقل کرده است. مسئله امتناع دانشمند جوان همان چیزی است که شاشا از دیگران در برابر فاشسیم ریشهدوانده در بطن جامعه ایتالیایی و همکارانش انتظار داشت: نافرمانی مدنی در برابر قدرت و افشای رازهای سربهمهر.
فویشت وانگر و هیتلر
مارس ۱۹۳۳، زمانی که فویشت وانگر، نویسنده آلمانی، برای سخنرانی به آمریکا رفته بود، به او خبر دادند که خانهاش را سوزاندهاند، اموالش را مصادره و تابعیت آلمانیاش را سلب کردهاند. او را «دشمن شماره یک آلمان» نامیده بودند. انتشار رمان «توفیق» که خطر رشد فاشیسم و جنایات حکومت رایش سوم را پیشگویی کرده بود، خشم حزب ناسیونال سوسیالیسم را برانگیخته بود. وانگر دوران تبعیدش را در روستای ساناری سومر در جنوب فرانسه گذراند، روستایی که بهزودی به مقر ادبیات تبعید آلمان بدل شد. برشت، توماس مان و تسوایگ از جمله نویسندگانی بودند که در این مکان با او همراه شدند. هدف آنها مبارزه با رایش سوم از طریق کلمات بود. هدف آنها یک چیز بود: نشان دادن چهره واقعی دیکتاتور به دنیا.
آنها از اینکه میدیدند دولتهای فرانسه و انگلیس و آمریکا با دیکتاتور مماشات میکنند و اخطار روشنفکران آلمانی درباره رشد هیولا را نادیده میگیرند، سخت برآشفته بودند. در خلال جنگ جهانی اول نیز وانگر، برخلاف توماس مان، از وطنپرستی رایج ملی چشم پوشید و با کلمات به مبارزه با طرفداران جنگ رفت. او در همان روزهای نخست، «ایرانیان» اثر آخیلوس، تراژدینویس یونانی، را ترجمه کرد، اثری ضدجنگ که مروج صلح بود و نکته کلیدی آثار بعدی وانگر علیه دستگاه رایش سوم شد.
مهمترین رمان وانگر، «در تبعید»، از همین نقطه آغاز میشود، رمانی که هنگام جنگ دوم جهانی نوشته شد و سند مهمی از حضور تبعیدیان و مبارزههای آنها در بیرون آلمان علیه هیتلر است. داستان روایتگر رنجهای یک استاد موسیقی تبعیدی و جامعه تبعیدیان آلمانی در پاریس است. او که مشغول نوشتن متن موسیقی «ایرانیان» است، میان هنر و مبارزه با هیتلر، دومی را برمیگزیند. وانگر با سبک افشاگرانهاش، امید داشت تا دنیا را متوجه جنایات رایش سوم کند. او سکوت را مایه شرم روشنفکر آلمانی میدانست و معتقد بود که «وجدان تنها از آن مشاهدهگر» است، کسی که میبیند و شهادت میدهد.
سولژنیستین و استالین
فوریه ۱۹۵۳، چند هفته پیش از مرگ استالین، الکساندر ایوانوویچ سولژنیتسین از زندان آزاد شد. این افسر توپخانه ارتش جماهیر شوروی که به جرم نوشتن نامهای اعتراضی به استالین به ۸ سال زندان در اردوگاههای کار اجباری سیبری محکوم شده بود، پس از رهایی، گنجی همراه خود داشت. او شاهد تمامی وقایعی بود که در این هشت سال از سر گذرانده بود و حالا، تصمیم به انتشارش داشت. عنوان کتاب «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» بود و روایت یک روز از زندگی سربازی روسی در اردوگاه مرگبار کار اجباری اردوگاههای گولاگ بود. انسانی گرفتار در چرخدندههای سیستمی سرکوبگر که امیدی به زنده ماندن در آن نیست و سولژنیتسین با به تصویر کشیدن او، گزارشی مفصل از آنچه در این اردوگاهها گذشته را به مخاطب ارائه میدهد.
ده سال بعد، در تابستان ۱۹۶۳، خروشچف دستور به انتشار آن داد. او که قصد نشان دادن گشایش فضای کشور را داشت، دستور به انتشار کتاب داد. این اولین اثر ادبی روسی بود که بهروشنی مخالف سیستم بود و در شوروی چاپ شد. اما این بهاری کوتاه بود و با ظهور برژنف، قواعد استالینی دوباره بازگشت و سانسور شدیدی بر آثار اعمال شد. سولژنیتسین که کتاب تازهاش، «مجمعالجزایر گولاگ»، را نوشته بود، منتظر بود تا این پژوهش گستردهتر درباره اردوگاههای کار اجباری را به چاپ برساند. او که تمامی دستنوشتهها را در باغچهای دفن کرده بود، عاقبت در سال ۱۹۷۳ موفق به خروج آن از روسیه شد تا صدای رسای او در دنیا شنیده شود. در ابتدای کتاب، تقدیمنامهای نوشته شده بود با این عنوان: «تقدیم به آنان که چندان زنده نماندند که این حکایتها را بازگویند و باشد که از سر تقصیر من که همه چیز را ندیدم، همه چیز را به خاطر نسپردم، همه را بهفراست درنیافتم، درگذرند.»