بابل (بابیلون)، تازهترین ساخته دامین شزل، فیلم جاهطلبانه، پرشور و بیپروایی است که دهه طلایی ۲۰ هالیوود را با ظرافت به امروز پیوند میزند و فیلمساز ابایی ندارد که در اغلب اوقات فیلم، با بازسازی میهمانیهای لجامگسیخته آن روزها (و شجاعانه نه با نگاه نفی و تقبیح) و با تکنیکی قابل ستایش، هالیوود را چون بابل باستان روبروی ما قرار دهد.
فیلم از یکی از همین میهمانیها آغاز میشود و در واقع، با یک سکانس پیش از عنوانبندی بسیار بلند مواجهایم. فیلمساز هیچ عجلهای در روایتش ندارد: با دوربینی سیال به تمام نقاط این میهمانی دیوانهوار سرک میکشد و از نمایش عریان سکسهای دستهجمعی و مصرف مواد مخدر هم ابایی ندارد. فیلم از همان دقایق اول میخواهد حضور پررنگ و تکاندهنده «رویایی» به نام «هالیوود» را روایت کند که با هالیوود این روزها تفاوت زیادی دارد. فیلم تا انتها با این دو مفهوم و ابعاد آن بازی میکند: رویا و هالیوود.
همچنان که دوربین به نقاط مختلف سرک میکشد، فیلم شخصیتهای اصلیاش را معرفی میکند: یک هنرپیشه معروف به نام جک کونراد (با بازی برد پیت)، یک دختر زیبا و پر شر و شور اهل نیوجرسی به نام نلی که در پی ستاره شدن در هالیوود است (با بازی دیدنی مارگو روبی) و مانی کارگری مکزیکی که در آرزوی وارد شدن به عالم سینما است. این سه شخصیت، فیلم را پیش میبرند و در کنار دو شخصیت فرعی (لیدی فی زو، خواننده همجنسگرا، و سیدنی پالمر، نوازنده سیاهپوست جاز) رویای هالیوود و جهان سینما را برای ما خلاصه میکنند.
فیلم در واقع از ابتدا تا انتها در ستایش رویا است، هر چند به روشنی تو خالی بودن جهان اطراف آن را به تصویر میکشد و رویاهایی را روایت میکند که همه بر باد میروند (همه شخصیتهای اصلی شکست میخورند و سرنوشت تلخی دارند)، اما رویای اصلی- سینما- باقی میماند و فیلم در حقیقت برخلاف ظاهرش، ستایشی از شخصیتها و رویای آنها نیست، بلکه رویای بزرگتری را روایت میکند که به شکل دستهجمعی- و نه فردی- شکل میگیرد و جهان «سینما» را میسازد.
از این رو، برخورد روزنامهنویس (النور) با جک کونراد، چکیده جهان فیلم را توضیح میدهد: النور برای جک توضیح میدهد که دوران او بهعنوان ستاره تمام شده و افول کرده، اما او آدم خوشبختی است چون ۱۰۰ سال بعد هم تصویر او، زنده و جاندار، روی پرده سینما نقش خواهد بست.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
درک این نکته برای جک ثقیل به نظر میرسد و در تقلای دوباره برای به اوج رسیدن، به حضیض نزدیک میشود و پایان تلخی را رقم میزند، همانطور که شخصیتهای دیگر فیلم هم گزیر و گریزی از سرنوشت تلخشان ندارند.
درخشش فوقالعاده نلی (با رقصی حیرتانگیز روی میز در کافه که با تصاویر سیاه و سفید شگفتانگیزش ستایشی از بازیگران زن خارقالعاده سینمای صامت است) با ورود صدا به سینما خیلی زود رنگ میبازد و از این رو، فیلم پیوندی ناگسستنی با یکی از ستایششدهترین فیلمهای تاریخ سینما پیدا میکند: «آواز در باران» (استنلی دانن و جین کلی- ۱۹۵۲) که آن هم روایت ستارهای است که با ورود صدا به سینما خاموش میشود. فیلم در انتها، بهطور مستقیم به آواز در باران باز میگردد و به شکلی نوستالژیک (هم نوستالژی شخصیتی که پس از ۲۰ سال دوباره به هالیوود بازگشته و هم نوستالژی کلی فیلم به دوران طلایی از دسترفته سینما) بخشهایی از آن را به نمایش میگذارد؛ زمانی که مانی در تالار سینما به شکلی داستان خودشان را میبیند و برای روزها و عشق از دسترفته اشک میریزد.
اما فیلم در عین حال، روایت صاف و ساده و دوست داشتنی یک عشق است: عشق مانی به نلی، عشقی که چندان فرصت بیانش را ندارد و از اولین سکانس تا اواخر این فیلم سه ساعته، ناگفته میماند و زمانی بر زبان میآید که دیگر دیر به نظر میرسد.
شزل به مانند «لالالند» (که باز کنایهای از هالیوود بود) روایتگر یک عشق بیسرانجام است که در هیاهوی جهان اطرافش گم میشود و به ثمر نمیرسد. فیلم بهرغم مایه اصلیاش- سینما- یک داستان عاشقانه کوچک است که ظرفیتهای داستانش را با ظرافت گسترش میدهد و جهان قصهگویی بنا میکند که با ارتباط با جهان سینما معنایی چند بعدی مییابد.
اما در نهایت، فیلم در لحظهای کلیدی از همه رویاهای شکستخورده شخصیتهایش فاصله میگیرد و به چیز «بزرگتری» اشاره میکند که «میماند»: حالا فیلمساز وارد عمل میشود و با فاصله گرفتن از شخصیت اصلیاش در داخل سینما، او را در یک پانوراما از جهان سینما شریک میکند: پانورامایی که از دهه خروشان و طلایی ۲۰ هالیود به آواز در باران و کلاسیکهای دهه ۵۰ میرسد و بعد جهانش را گسترش میدهد تا با نماهایی از سینمای روشنفکرانه، از «سگ آندلسی» (لوئیس بونوئل) تا «پرسونا» (اینگمار برگمان) ابعاد بزرگتر و ماندگارتر سینما را به رخ بکشد و یادآوری کند که شخصیتهای فیلم- و هالیوود- میبازند و رویاهایشان رنگ میبازد (خودکشی میکنند، میمیرند یا تنها میشوند)، اما رویایی میماند به نام «سینما» که از هر واقعیتی واقعیتر است.