تا پیش از این دو تصویر ساعتها مرا به تامل و اندیشیدن واداشته بود؛ یکی تصویر زندهنام امیرعباس هویدا با گلولههایی در سر و سینه و زانو و چهرهای که حتی سلولهایش بر بیگناهی او شهادت میداد و دومی تصویر پیکر درهم شکسته سیدمحمد بهشتی بعد از انفجار حزب جمهوری اسلامی که اولی در وطن و دومی در غربت به دستم رسید.
هویدا را هادی غفاری و اوباشان خلخالی گلولهباران کردند و بهشتی در انفجاری که ابعادش هنوز هم بعد از این همه سال آشکار نشده است، به هفت هزار سالگان پیوست. هویدا دولتمرد سرشناس عصر پهلوی و وابسته به خانوادهای با پیوندهای سنگین دیپلماتیک بود و دومی سیدی از اهل منبر که به لطف آیتالله شریعتمداری و توصیه اسدالله علم و مهندس شریفامامی، از رجال صاحب اعتبار عصر پهلوی، چند سالی به ریاست مرکز اسلامی هامبورگ رفت، زبان یاد گرفت و با اهل قدرت همچون امام موسی صدر در ارتباط شد؛ هرچند هرگز جایگاهی همسنگ صدر نیافت که با پادشاه پیوند داشت و هر بار به وطن میآمد، با یگانه پادشاه شیعه جهان دیدار میکرد.
بهشتی در بازگشت از آلمان مشاور زندهیاد فرخرو پارسا شد و در هیئتی که ریاستش را داشت، همراه با محمدجواد باهنر و مفتح و مطهری مسئولیت تدوین کتابهای دینی دوران ابتدایی و دبیرستان و هنرستانهای فنیحرفهای را عهدهدار شد. با این همه برای نجات آن بانوی آزاده که صدها هزار دانشآموز از برکات معلمی و وزارتش بهره بردند، حتی یک قدم هم برنداشت و او را در چنگ خلخالی و گونی و طناب اعدام رها کرد.
هویدا نمادی از سازندگی بود. آن همه پروژه، آن همه دانشگاه، جاده و سد و سازندگی و خودکار بیکی که وقتی آمد پنج ریال بود و گاه رفتنش هم پنج ریال. بهشتی اما نماد تزویر و فریب و ریا بود. از همان آغاز، وقتی در دادگستری قدم گذاشت، تو گویی فرعون بر خاک ذلیل گام میزند که ای خاک! سربلند باش که قدم بر تو میگذارم. آن وقت به یک لحظه، آن که «شبانگه به سر فکر تاراج داشت/ سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت».
حالا پیکر زغالشده مردی را میبینم و صحنه خالی و بلندپروازیهای او را که قرار بود محللی برای سید مجتبی باشد. پیش خود میاندیشم آن لحظهای که بر بلندای سد گام میزد و با الهام علیاف نرد سخن میباخت و عرش را سیر میکرد که فرش قدرت زیر پایش بود و عرش خدایی در جوارش، حتی یک لمحه در ذهنش این جملات جاری نشد که شاید امروز به فردا نرسد و از فردا عنوان سید به «شهادتگونه» پر کشیدن ملقب شود؟
امیرعبداللهیان هم پاسداری بود که با قاسم سلیمانی عهد برادری بست و پستچی حاج قاسم در تحویل بستههای دلاردر چهار سوی جهان شد. معاونت و بعد «وزارت» ارمغان کمر بستن در خدمت سردار کل بود. هرچند حاج قاسم پیش از او در فرودگاه بغداد خاکستر شد و نماند تا بر خاکستر شدن دستآموز خود اشک بریزد.
استاندار آذربایجان شرقی و آلهاشم، نماینده ولی فقیه و عضو خبرگان سه نظامی، کادر پرواز و یک پاسدار هم در کنار رئیسی و امیرعبداللهیان در انفجار هلیکوپتر به قتل رسیدند. شرق و غرب و شمال و جنوب انگار همصدا روایتهای ضدونقیض بلندگوهای خبری مکتوب و تصویری و شفاهی رژیم جهل و جور و فساد را باور نمیکنند. در روزهای اخیر دهها داستان و شایعه و شایعات نزدیک به گزارشهای سیاسی پخش شدهاند. یکی خامنه ای را متهم میکند که جاده را برای رهبری فرزندش، مجتبی، هموار کرده است. دیگری مطمئن است رئیسی را اسرائیل به عزرائیل سپرد. سومی پای آمریکا را به میان میآورد و چهارمی چپچپ به قالیباف مینگرد که کار خودش بود.
کار هر که بود، امروز مردی با پروندهای سیاه با وزیرخارجهاش و چند کارگزار و نظامی و یک ملا زیر خاک شدهاند و دیگر آنها را نخواهیم دید؛ چنانکه هویدا و شاه فقید و خسروداد و رحیمی و عاملی تهرانی و نیکخواه و بختیار و قاسملو و شرفکندی و... را و نیز خمینی و احمد و بازرگان و یزدی و منتظری و هاشمی رفسنجانی را نمیبینیم.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
مرگ سرنوشت محتوم همه ما است اما چرا بعضی از ما فراموشش میکنیم. من ایمان دارم رئیسی و امیرعبداللهیان بامداد یکشنبه که عازم تبریز شدند، احتمال مرگ حتی یک لمحه به مغزشان راه نیافته بود. خامنهای هم چنین است. گو اینکه جاده را برای آقازادهاش هموار میکند، باور نمیکند که نخست مرگ باید بر در پدر بنوازد تا پسر از پنجره سر درآورد.
در چنین فضایی، برگزاری انتخابات ریاستجمهوری گام نخستین در پردازش فصول بعدی است. مشتاقان جلوس بر کرسی ریاستجمهوری خشک شدن کفن رئیسی را منتظر نشدند. به صفشان بنگریم و بختشان را در آینه اندیشهمان تماشا کنیم.
نخستین نامزد طبیعی محمد مخبر است؛ معاون اول رئیسی و سرپرست قوه مجریه برای ۵۰ روز تا برگزاری انتخابات. در کنار او محمدباقر قالیباف، علی لاریجانی، سعید جلیلی، پرویز فتاح، عبدالناصر همتی، علیاکبر صالحی، علی شمخانی و علیرضا زاکانی هم قصد بختآزمایی دارند. حال باید دید ارباب آقایان میلش به کیست و پیکان رغبتش به کدام سو است.
مخبر، حسابدار خاص مقام ولایت، متولد ۱۳۳۴ در خوزستان است. مردی که مثل صدام حسین و مسعود رجوی موهایش را رنگ میکند. در آغاز انقلاب همراه با محسن رضایی، علی شمخانی محمد جهانآرا، محمد فروزنده و محمدباقر ذوالقدر عضو گروه منصورون بود. در زمان جنگ عضو بهداری دزفول بود. پدرش، حاج عباس، میخواست او حوزوی شود اما دانشگاهی شد.
محمد مخبر بعد از پایان جنگ، مدیرعامل شرکت مخابرات دزفول، معاون اجرایی شرکت مخابرات استان خوزستان و سپس مدیرعامل این شرکت شد. در دورهای هم معاون استانداری خوزستان بود. بعد از آن به تهران رفت و در دوره ریاست محمد فروزنده (اهل خوزستان) بر بنیاد مستضعفان، مناصب مهمی مانند معاونت حملونقل و بازرگانی این بنیاد را برعهده گرفت. در همین دوره بود که گفته شد او در خارج کردن شرکت مخابراتی ترکسل از مناقصه پروژه اپراتور دوم تلفن همراه ایران و جایگزین کردن شرکت امتیان آفریقای جنوبی در کنسرسیوم ایرانسل نقش مهمی داشته است. او بعدا نایب رئیس هیئت مدیره ایرانسل شد.
دانشگاه آزاد و جندی شاپور و چندی امام صادق و آشنایی با مجتبی خامنهای او را به دفتر «آقا»، بانکها و ستاد اجرایی فرمان امام کشاند. از دیگر مناصبی که محمد مخبر بر عهده داشت، ریاست هیئت مدیره بانک سینا بود که زیر نظر بنیاد مستضعفان فعالیت میکرد.
اشکال مخبر ناپاکی مالی او، بیشخصیتی و بیاعتباریاش نزد مردم است؛ مرغ مقلدی است که اطوارش را فقط ولی فقیه خریدار است.
اگر خامنهای بخواهد سیاستهای دو سه سال اخیرش را ادامه دهد، مخبر و به اعتباری زاکانی برای او بهترین گزینهها خواهند بود. در حالی که شمخانی و قالیباف به عنوان عامل اجرایی «دزد» اما مقتدر برای خامنهای کمی نگرانکنندهاند. علی لاریجانی هنوز اندک آبرویی نزد آخوندها و تکنوکراتهای آقازاده دارد و میتواند (چون نظر به مقام ولایت ندارد) زمینهساز انتقال باشد اما جلیلی و باقری هنوز قدرت را مزمزه میکنند و ریاستجمهوری برایشان زود است، در حالی که معاون اولی بر قامتشان مینشیند.
عبدالناصر همتی، رئیس سابق بانک مرکزی، هم نامزد صاحب برنامه اقتصادی پنج ساله است.
علیرضا زاکانی از سلاله فکری احمدینژاد است. زاکانی به درد خامنهای میخورد، اما رسواییها و بدنامیاش به ضرر او تمام خواهد شد.
دیگرانی نیز در حسرت ریاست پرپر میزنند اما به همین راحتی نمیتوان ره به بالا کشید. به ریاستجمهوری اندیشیدن یک مسئله است و بر کرسیاش نشستن، مسئلهای دیگر.
آرزومندان صف کشیدهاند اما تا «یار که را خواهد و میلش به که باشد»، ۵۰ روز فاصله داریم. باید این فاصله طی شود، آنگاه شاید بتوانیم چشمانداز فردای پس از ولی فقیه را شفافتر ببینیم.