روی کارآمدن دونالد ترامپ در آمریکا همانقدر یک رویداد غیرمنتظره بود که رییس جمهور شدن یک سیاه پوست دموکرات متمایل به چپ میانه به نام باراک اوباما. نقطه مشترک هر دو تنزل سیاسی نیروهای میانه رو جناح راست و چپ در آمریکا است و تجسمش هم باخت پیاپی هیلاری کلینتون و جمهوری خواهان معتدل در انتخاباتهای درون حزبی و فدرال. رای دهندگان طرفدار ترامپ و اوباما نیز نقاط مشترکی دارند: از وضعیت موجود خستهاند و به سیاستمداران جریان اصلی بی اعتماد هستند. این موضوع در مورد سیاست اروپا نیز صادق است.
سفیدپوستان محافظه کار آمریکایی همانقدر از رییس جمهور شدن باراک اوباما خشمگین شدند و به تکاپو افتادند که اکنون لیبرالهای آمریکایی به خاطر قدرتگیری دونالد ترامپ عصبانیاند و برای شکستش در انتخابات ۲۰۲۰ میلادی رجز میخوانند. سفیدهای محافظهکار میخواستند آمریکا را از دست یک «مسلمان رادیکال» و «سوسیالیست» نجات دهند و حالا لیبرال های سفید و رنگین پوست قصد دارند که شر یک «فاشیست» و «اقتدارگرای عوام فریب» را از سر این کشور کم نمایند. امید آن ها به صندوق انتخابات و به سر عقل آمدن رای دهندگان است.
یکی از شیوه های مخالفان ترامپ ارجاع به تاریخ و ترساندن مردم از تکرار «فجایع گذشته»، مانند تسلط فاشیسم و استبداد است؛ کاری که تیموتی اسنایدر، استاد تاریخ در دانشگاه ییل، با تقلای فراوان و بیثمر انجام میدهد. او تاریخ را همانند یک قصه گو به شکل ساده برای خوانندگان خود حکایت میکند؛ جهان را به «خیر و شر»، «قهرمانان و شریران» تقسیم مینماید و از مردم میخواهد که جانب «خیر مطلق» را بگیرند و به نیروی شر نه بگویند. اسنایدر به تاریخ به عنوان یک منبع اخلاقی و الهام بخش سیاسی میبیند که «ما را با سرگذشتها و نشانهها آشنا مینماید و به ما قدرت قضاوت میبخشد». با این حساب، تاریخ کمک میکند تا نشانههای بازگشت گذشته خطرناک را بشناسیم و جلوی آن را بگیریم.
اسنایدر در کتاب «در باب استبداد» میان ترامپ و نیروهای فاشیست در اروپای پیش از جنگ جهانی دوم و استالینیسم در روسیه و اروپای شرقی مشابهتهای زیادی میبیند و با تصوری توام با یقین میگوید که ترامپ میتواند آمریکا را به سوی فاشیسم و استبداد سوق بدهد. به گفته او، «تاریخ اروپا در سده بیستم به ما نشان میدهد که چگونه جوامع درهم میشکنند، دموکراسی و اخلاقیات عمومی سقوط میکنند، و یک انسان معمولی میتواند با تفنگی در دست روی اجساد هم نوعان خود بایستد».
با این حال، اسنایدر فراتر از این مقایسه ظاهری تاریخی نمیتواند نشان دهد که چرا جامعه امروز آمریکا شبیه اروپای نیمه اول قرن بیستم بوده و چطور ترامپ همانند هیتلر و استالین قادر به سرنگونی نظام لیبرال دموکراسی در این کشور است؟ احتمالا میتوان گفت که او در اینجا به دام پیشگویی و موعودگرایی افتاده و از ارزش کتاب خود کاسته است. ترامپ در حالی دور اول ریاست جمهوری خود را به پایان میبرد که هیچ تغییر اساسی در نهادها و فرهنگ سیاسی آمریکا به وجود نیاورده است. احتمالا، ظهور ترامپ و قدرت گیری سفیدهای دست راستی در عرصه سیاسی آمریکا را باید واکنشی به قدرتمند شدن و پررنگ شدن طیفهای مختلف چپ و رنگین پوست دید که در اثر آن نیروهای میانه رو به خاطر از دست دادن رای دهندگان منزوی شدهاند. البته، این هم واقعیت دارد که قدرت میان جریانهای مختلف دست به دست میشود. رای دهندگان در یک دوره به نامزد رنگین پوستی چون باراک اوباما رای دادند و در یک دوره دیگر به کسی مانند ترامپ.
اسنایدر از این آگاه است که رفتارها و گفتارهای ترامپ جدی گرفته نمیشود و تصور میرود که فرهنگ و نهادهای لیبرال دموکراسی قدرتمندتر از ترامپ است. او این موضوع را به خوشبینی آمریکاییها به «پیشرفت ناگزیر تاریخ» نسبت میدهد. به گفته او، «ما به این تصوریم که تاریخ تنها در یک مسیر حرکت میکند: به سوی لیبرال دموکراسی». گویا «زمان حال به سوی آیندهای که میشناسیم در حرکت هست؛ به سوی توسعة جهانی شدن، گسترش خردگرایی و رفاه عمومی».
او تقصیر این خوشبینی را به گردن ایده «پایان تاریخ» و فضای پس از ختم جنگ سرد میاندازد که تخیل و مبارزه برای یافتن «گزینهها و چشماندازهای بدیل» متوقف گردید و همه به وضعیت موجود تن دادند. اما با توجه به حضور نیروهای ناراضی ضد سیستم مسلط، «خطر واقعی در برابر ما گذار از جمهوری دموکراتیک کم بنیه و پرخلا به الیگارشی متوهم و بدبین هست». او خطر سقوط دموکراسی از داخل را جدی میداند که به این دلیل باید از «دموکراسی آمریکایی در برابر آمریکاییهایی که با استفاده از آزادی در صدد ختم آن هستند، حفاظت شود».
اسنایدر برای درک خطر فاشیسم و استبداد خوانش تاریخ مبارزات مردم و روشنفکران اروپای شرقی علیه «فاشیسم وکمونیسم» را ضروری میداند. اما، نگاه او به تاریخ ساده سازی است. اسنایدر به خوانندهایش این حس را القا میکند که تاریخ متنی سرراست با دلالتهای مشخص است، اما در عمل، نگاه هر کسی به رویدادهای تاریخی و معاصر تحت تاثیر گرایشهای سیاسی، فکری و جناحی اش قرار دارد. مثلاً، اسنایدر شکست هیلاری کلینتون در انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۶ را به اقدامات روسها نسبت میدهد اما هیچ اشارهای به عدم محبوبیت سیاسی کلینتونها و بسیج نیروهای راست و چپ فراحزبی علیه او نمیکند. از سوی دیگر، ترامپ با همین خصوصیاتش نه پدیدهای استثنایی در تاریخ آمریکا است و نه تجسم بازگشت فاشیسم اروپایی در ینگه دنیا.
ترامپ را بیشتر در چارچوب سنت دیرینه انزواگرایی و ملی گرایی سفید محافظه کار آمریکایی میتوان درک کرد. از این رو، ارجاعات اسنایدر به تاریخ فاشیسم و استالینیسم در اروپا گمراه کننده است و چیزی نیست جز هیستری لیبرالهای نزدیک به حزب دموکرات و ناتوانیشان از درک اجتماعی معضلات و ساختارهای سیاسی موجودی که از ارایه بدیلها به رای دهندگانی خواهان تغییر ناتوانند.