استیون ورتهایم، تاریخنگار و پژوهشگر دانشگاه کلمبیا، در کتاب خود به این موضوع میپردازد که چطور آمریکا که عمدتا خود را در نیمکره غربی محدود کرده بود، بعد از جنگ جهانی دوم به ابرقدرت سلطهجو تبدیل شد که در امور اکثر کشورهای جهان مداخله میکند و موضع میگیرد.
آمریکا همیشه خود را نه یک هژمون (سلطهجو) خودمحور بلکه قدرتی نیکخواه پنداشته است که برخلاف قدرتهای شریر اروپایی و آسیایی، از نظم مترقی دموکراتیک و صلحطلب لیبرال دفاع کرده است.
ورتهایم در این کتاب توضیح میدهد که چطور در فاصله دو جنگ جهانی، دولتمردان و اندیشمندان سیاست خارجی آمریکا به این نتیجه رسیدند که میان گسترش نظم دموکراتیک لیبرال و توسعه نفوذ آمریکا در جهان همپوشانی وجود دارد.
از نظر آنها، آمریکا در مقام یک ابرقدرت صاحب ماموریت تاریخی، باید نظم جدیدی در نظام بینالملل ایجاد میکرد که موجب صلح پایدار، گسترش تجارت، و همکاری دولتها میشد. ناگفته پیداست که آنها آمریکا را حافظ این نظم و سدی در برابر «قدرتهای توتالیتر جنگطلب» مانند کمونیسم و فاشیسم میدیدند.
با این که کتاب ورتهایم شرحی تاریخی از تحول سیاست خارجی آمریکا از یک قدرت منطقهای به هژمون جهانی است، روایت او از موضع فکری منتقدان دولتمردان و متفکران بینالمللگرا بیان میشود که سیاست خارجی آمریکا را فقط به آمریکای جنوبی و شمالی محدود نمیدیدند.
دولتمردان و متفکران بینالمللگرای لیبرال، تا پیش از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم اقلیتی محدود بودند که بیشتر در دانشگاهها و پژوهشکدههای آمریکایی کار میکردند. ولی به مرور زمان، سیاستگذاران خارجی در کاخ سفید و کنگره آمریکا را متقاعد کردند که ماموریت تاریخی آن کشور، آغاز یک نظم جدید جهانی است. از این رو، بخش عمدهای از کتاب به شرح مباحث فکری اندیشمندان سیاست خارجی آمریکا اختصاص یافته است.
به گفته نویسنده کتاب، سیاست آمریکا پیش از جنگ جهانی دوم، مداخله نکردن در جنگها و مسائل دولتهای اروپایی و آسیایی بود. کنارهجویان، یا به تعبیر منتقدان، انزواگرایان، میگفتند که آمریکا با ورود به امور اروپا و آسیا کشوری قدرتطلب می شود که به گفته سناتور رابرت تفت، «همواره درگیر جنگهای بیپایان تا آخر حیات خود خواهد بود.»
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
انزواگرایان تا قبل از حمله ژاپن به پرل هاربر، جنگ جهانی دوم را متفاوت با دیگر درگیریهای تاریخی قدرتهای اروپایی و آسیایی نمیدیدند. در یک برهه، نخبگان سیاست خارجی باور داشتند که حتی با شکست خوردن بریتانیا، آمریکا میتواند با آلمانها در اروپا مبادله تجاری کند.
با این که آنها فکر میکردند آمریکا به اتکای مزیت جغرافیایی خود، در پناه دو اقیانوس بزرگ اطلس و آرام، از تهدید نظامی آلمان و ژاپن در امان است و نیازی به کمک به بریتانیا ندارد، روزولت خیلی زود عقیده خود را تغییر داد و به کمک متفقین در جنگ شتافت.
ورتهایم باور دارد که دولت آمریکا حتی قبل از حمله پرل هارپر، و در واقع پس از سقوط فرانسه به دست نیروهای آلمانی، تصمیم گرفت به کمک بریتانیا برود.
در واقع، این دولت برخلاف سیاستمداران و روشنفکران کنارهجو، خیلی زود متوجه شد که تسلط آلمان و ژاپن بر اروپا و آسیا به معنای پایان تجارت آزاد است، زیرا این دو قدرت جدید میتوانستند شرایط ظالمانه اقتصادی را بر آمریکا تحمیل کنند. آمریکا از این پس نمیتوانست بدون دردسرهای سیاسی با کشورهای دیگر دادوستد کند.
آن طور که نیکولاس اسپایکمن، نظریهپرداز آمریکایی، بعد از سقوط فرانسه در سال ۱۹۴۲ نوشت، تسلط آلمان و ژاپن بر آسیا و اروپا میتوانست صنایع آمریکا را از دسترسی به منابع مواد خام محروم کند.
آمریکا نخست فاشیسم و بعد کمونیسم را خطری برای تجارت آزاد میدید، و کنارهجویی را به نفع خود نمیپنداشت. ازاین رو، تقابل آمریکای سرمایهداری با فاشیسم آلمانی و کمونیسم روسی این حس را به آمریکاییها داده بود که کشورشان ابرقدرتی استثنایی است که قدرت نظامی و اقتصادی خود را در اختیار یک نظم مطلوب جهانی در راستای صلح و توسعه روابط و مبادلات کشورها قرار داده است.
اما به گفته ورتهایم، همانطور که منتقدان مداخلهگرایی پیشبینی میکردند، آمریکا خیلی زود درگیر سیاست قدرت و ورود به جنگهای متعدد شد.
ورتهایم با آنها همدل است. به گفته او، زمانی که هواپیماهای بی-۵۲ بر ویتنام بمب میریختند، مدافعان خوشبین مداخلهگرایی و صلح جهانی قرن آمریکایی متوجه شدند که قدرت نیکخواه آنها به یک هژمون و سلطهطلب تبدیل شده است.
به اعتقاد ورتهایم، تمایل پیوسته آمریکا به گسترش نفوذ و سلطه در جهان، ریشه در چند عامل دارد. یک عامل، تهدیدهای پیوسته خارجی مانند فاشیسم و کمونیسم است. بخشی از مداخلهها و درگیریهای نظامی آمریکا را در این بستر میتوان تحلیل کرد. ولی بخش دیگر، به گفته آیزنهاور، مجتمع صنعتی-نظامی داخلی است که منافع آن در مداخله و لشکرکشی آمریکا به دیگر نقاط جهان است.
با این حال، منتقدان دیگری مانند جان میرشایمر، نظریهپرداز محافظهکار آمریکا، باور دارند که سیاست خارجی لیبرال، ماهیت توسعهطلب و سلطهجو دارد. در این سیاست خارجی، صلح و نظم و توسعه تجارت محصول گسترش دموکراسی و لیبرالیسم در جهان است. بنابراین، آمریکا در مقاطعی احساس کرده است که برای صلح پایدار و حفظ نظم بینالملل لیبرال باید در کشورها دیگر مداخله و حتی رژیمهایی را سرنگون کند.
از این منظر، ورتهایم نیز میگوید که منشا موجودیت تهدیدهای خارجی برای آمریکا، تعریف گسترده این کشور از منافع ملی خود و اقدامهای تحریکآمیز و ماجراجویانه برای دستیابی به آن است.
در این مورد، میرشایمر در یکی از سخنرانیهای معروف خود خطاب به لیبرالهای آمریکایی میگوید که آمریکاستیزی پیش از آن که بهزعم فرید زکریا، مجری محبوب سیانان، ناشی از «نفرت دشمنان آمریکا از ارزشهای آمریکایی» باشد، محصول سیاست خارجی آمریکا است.
مشخصات کتاب: استیون ورتهایم، «دنیای فردا: تولد سلطه جهانی آمریکا»، انتشارات دانشگاه هاروارد، ۲۰۲۰، ۲۷۲ صفحه.