دلم میخواهد خیلی چیزها دربارهی خودم به مردم بگویم، مثلاً این که پدرم نمیداند چند سال دارد (قدیم در افغانستان روز تولد را ثبت نمیکردند)، یا این که هر روز شکرگزارم که تحت زمامداری حکومتی دموکراتیک زندگی میکنم. از سن خیلی کم به شهروندی بریتانیا عادت کردهام. زندگی در لندن تنها چیزی است که از سه سالگی تا به حال تجربه کردهام. ولی خیلی چیزهای کوچک هست که از آنها خوشم میآید حال آن که شهروندانی که زاده بریتانیا هستند اغلب این چیزها به چشمشان نمیآید.
از وقتی در انگلستان زندگی میکنم پیش آمده که به زادگاهم کابل برگردم. آنجا نه فاضلاب را جمعآوری میکنند، نه زبالهها را ساماندهی میکنند و نه قاعده و قانونی دارند. مردم زبالهها را وسط خیابان آتش میزنند. نامه نمیشود فرستاد چون نظام نامهرسانی وجود ندارد. اگر بخواهید برای اولین بار به خانه دوستی بروید، امیدوارم در پیدا کردن نقشهای که کمکتان کند مکان خانه را پیدا کنید موفق باشید. خانهها حتی پلاک ندارند. در سفر به افغانستان از زیبایی بعضی جاها لذت بردم، اما این سفر در سن کم باعث شد دیدم باز و جهانبینیام وسیعتر شود. خواندن مردمسالاری در کتابهای درسی کجا و تجربه شخصی این که چگونه در عمل کیفیت زیست انسان را دچار دگرگونی میکند کجا.
مجبور بودهام همه عمر با جنبههای مختلف خودم کلنجار بروم، گاهی میبینم هنوز هم دارم با خودم به توافق میرسم. وجه بریتانیاییام بسیار مؤدب است، خوش دارد شام کبابی باشد و غالباً دارد شوخی میکند و متلک میاندازد. اما بزرگ شدن با فرهنگ افغان به من هدیه دادن را یاد داده است. افغانها سنتی دارند که طبق آن دست خالی به خانه کسی نمیروند و میوه یا لباسی برایش میبرند. گاهی میبینم حتی به همکاران یا دوستانام بیمناسبت کادو میدهم و نمیدانم چطور باید برایشان توضیح دهم که این فقط یک واکنش خودکار است.
هویت من جنبههای شرورتری هم دارد. مثلاً جرات ندارم به هیچکدام از دوستان افغانام بگویم که خداناباورم. در واقع ترجیح میدهم بگویم اهل کشور دیگری هستم تا به کلی از گفتگو درباره چنین مسائلی اجتناب کنم. ترسام از این است که به خاطر نظام باورهایم یا به خاطر اینکه به چیزی باور ندارم به من حمله کنند. در سن ۱۷ سالگی دیدم خداناباورم، و تازه آن موقع بود که هدفام از زندگی را کمکم بهتر فهمیدم. دیگر احساس سردرگمی یا جدال با واقعیت طبیعی موجود نداشتم. حالا وقتی مثلاً اولین مراحل شهوت را تجربه میکنم به نظرم جادو نمیآید، میدانم که این زیستشناسی تکاملی است که موجب میشود سیلی از مواد شیمیایی در بدنم به راه بیفتد. وقتی محور را خودم قرار بدهم دیگر حس نمیکنم به نیروی برتری وصل شدهام. در عوض میدانم که شبکه پیچیده اعصابم است که دارد فعالیت میکند. یا اگر بخت به من پشت کند، میتوانم مسئولیت همهچیز را بپذیرم و اتفاقات را تنها به اعمال خودم و نه به خرافات ارتباط دهم. خدا ناباوری شکیبایی و خویشتنداریام را در میان امواج این زندگی بیشتر کرده است. اما مهمتر از آن باعث شده سعی کنم از راه علم جهان طبیعی را تبیین کنم، و با آموختن و گفتگو امکانات شخصیام را رشد و پرورش دهم و درباره وضعیت بشر به من دید بهتری داده است.
عامل دیگری که میتواند در عمل مانند شمشیر دولبه عمل کند کنار آمدن با این حقیقت است که فرزند یک خانواده مهاجر بودن باعث میشود آدم آسیبپذیرتر باشد. اگر اتفاق بدی بیفتد هیچ نداریم که از ما محافظت کند، نه اصل و تبار قدرتمندی داریم که بتوان به آن اتکا کرد، نه نظام حمایتکننده مطمئنی داریم. این عامل به خصوص مرا از لحاظ ذهنی قوی کرده است.
عجیب است که چیزهایی که ظاهراً باید آشفتهام کنند در واقع بیش از پیش به من انگیزه دادهاند. مثلاً احتمالاً چون میدانم کسی را ندارم که به او اتکا کنم، خود را به او بسپارم یا انتظار داشته باشم بار مرا به دوش بکشد آدم خودمبتکری شدهام. در سن ۲۱ سالگی با رتبه ممتاز از دوره کارشناسی فارغالتحصیل شدم و کارشناسی ارشدم را شروع کردم. تا ۲۵ سالگی در سه قاره مختلف زندگی کردهام. فکر نمیکنم اگر یک خارجی، یک بچه مهاجر و یک زن نبودم هیچکدام از اینها اتفاق میافتاد. همیشه احساس کردهام نسبت به دیگران چیزهای بیشتری دارم که باید به خودم و آنها ثابت کنم.
من هر روز شکرگزار دسترسی به دانش، انسانیت، خرد و شکوه ادبیات هستم. اگر والدینام تصمیم به ماندن در کابل گرفته بودند زندگیام به کلی متفاوت از این بود. احتمالاً بیسواد بودم و نمیگذاشتند سر کار بروم، و از اینها بدتر، ممکن بود هرگز با بوکوفسکی، عصبشناسی یا فلسفه رواقی آشنا نشوم.
نمی توانم بگویم چقدر از جزئیات سادهای از زندگی در لندن لذت میبرم. هر بار روزنامه رایگان را برمیدارم به این فکر میکنم که دسترسی چنین آسان به دانش چقدر ارزشمند است و واقعاً نعمت بزرگی است که قدرش را نمیدانیم. با پنج دقیقه پیادهروی به بانک محلمان میرسم، با کارت هوشمند شیرینی کروسان تازه میخرم و وارد یکی از کتابخانههای عمومی لندن میشوم که به وفور در این شهر وجود دارند. قدر قوانین کار و استخدام را هم نمیدانیم. در چین که زندگی میکردم، بیش از حد از من کار میکشیدند، در محل کار با من بدرفتاری میکردند و وقتی از کارمندان سوء استفاده میکردند نمیتوانستیم گزارش دهیم چون در چین دعوا و بگومگو با دیگران بیادبی تلقی میشود. تازه من در یکی از معتبرترین دانشگاههای خصوصی گوانگجو کار میکردم. اما این تجربهها مرا به یاد زیبایی حاکمیت قانون میاندازد. حاکمیت مردمسالاری از نقاط قوت غرب است و باید خجالت را کنار بگذاریم و از دستاوردهایمان در این زمینه سخن بگوییم.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
البته درست است که شهروندان بریتانیا از موهبتهایی برخوردارند که قدرش را نمیدانند، اما مردمسالاری مشکلات خودش را هم دارد. هنوز در حکومتمان بحرانی در رابطه با فرهنگ رایج در سیاست و انتخابات وجود دارد که عمدتاً به احزاب سیاسیمان برمیگردد. خیلیها بر این عقیدهاند که اکنون در گرماگرم خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا به فروپاشی کامل در این زمینه نزدیک میشویم. مجلس برای جلوگیری از خروج بدون توافق بریتانیا از اتحادیه اروپا لایحهای داده، ولی بعضی میگویند کشور فروشکسته است.
نکته اصلی مد نظرم این است که همه ما که در غرب زندگی میکنیم از موهبت مردمسالاری بهره میبریم و بیتوجهی به نعمتهای کوچک علت نارضایتی بسیاری از مردم از زندگی است. یکی از فیلسوفان رواقی محبوبام اپیکتت زمانی گفته «ثروت واقعی در بیشتر داشتن نیست، بلکه در قناعت است». واقعاً معتقدم خوشبختی یعنی تا ابد شکرگزار همهچیز حتی کوچکترین نعمتها بودن. بدبینی از کی تا به حال پسند روز شده؟ به نظرم دائم از همهچیز شکایت کردن و همه را قضاوت کردن نه اصالت دارد و نه کار خوبی است. کاش وقت بیشتری صرف شادمانی و لذت بردن از زندگی میکردیم.
زندگی در غرب واقعاً اعجابانگیز است. من پس از سفر به اقصی نقاط دنیا این را دریافتم و یک عمر هم طول میکشد تا این دانستهام را در زندگی به کار ببندم. اما توصیه فلسفه به ما همان است که بود: انسان عاقل غصه نداشتههایش را نمیخورد و از داشتههایش شاد است.
© The Independent