خانواده اوباما با این که چند سال است کاخ سفید را ترک کردهاند، اما هنوز تأثیر و محبوبیتشان در ایالات متحده پابرجا است. شاید عامل این تأثیر و محبوبیت ترامپ و یا شبکهای وسیع از دوستان و هواخواهانشان در هالیوود و رسانههای آمریکایی باشد. محبوبیت و استقبال از فروش و برنامههای معرفی و تبلیغ کتاب خاطرات جدید میشل اوباما، بانوی اول پیشین امریکا، نشان میدهد که این دو هنوز هم یک زوج خوش شانساند. او شش ماه پیش کتابی را به نام «شدن» انتشار داد که تاکنون ۱۰ میلیون نسخه از آن به فروش رفته است و ۶۰ میلیون دلار هم از بابت تحریر آن دریافت کرده است. نقد و بررسیهای این کتاب هم در روزنامهها و مجلات انگلیسی زبان اغلب مثبت و ستایشگرانه بوده است. شرکت «رندوم هاوس پنگوئن»، پس از نشر خاطرات میشل اوباما، با باراک اوباما، رییس جمهور پیشین، نیز قرارداد بسته است تا کتاب خاطرات وی از دوره خدمتاش در کاخ سفید را امسال منتشر کند و انتظار دارد که از این کتاب هم استقبال خوبی بشود.
موفقیت و استقبال عمومی از خاطرات میشل اوباما لزوماً ارتباطی با محتوای آن ندارد که به طور هوشمندانه، تصویری جذاب و ارزشمند از رئیس جمهور و بانوی اولی به دست میدهد که در خدمت تغییر و امید، بهبود وضعیت مردم، حمایت از لایههای محروم و آسیبپذیر جامعه بودند. اما فارغ از این که آنها تا چه حد میراث مثبتی از خود به جا گذاشتند، نوعی از نوستالژی نسبت به دوره اوباما در بخشهایی از جامعه آمریکا شکل گرفته است که قبل از هر چیز محصول فضای پس از روی کارآمدن دونالد ترامپ در ایالات متحده است.
میشل اوباما خاطرات زندگی خود را به شیوهای تحریر کرده است که این فضا را تشدید کند. داستان زندگی او از آمریکایی متفاوت، از انسانهایی با ارزشها و سرگذشتهای گوناگون سخن میگوید که سرشار از نوع دوستی، همبستگی، تلاش، امید، اعتماد به نفس و خوشبینی به آینده بودهاند. او که به عنوان یک زن سیاهپوست همیشه از سوی منتقدان محافظهکار و سفیدپوست خود به «غیر آمریکایی بودن» متهم شده بود، به نحوی در این کتاب سرگذشت خود را بازگو میکند که مصداق تحقق «رویای آمریکایی» باشد؛ دختری از یک خانواده کمدرآمد سیاهپوست در جنوب شیکاگو که با حمایت خانواده سختکوش و فداکارش، با استعداد و تلاش فردی از فرصتهای کشور استفاده کرد، مدرسه رفت، با بهترین نمرات وارد بهترین دانشگاههای آمریکا، پرینستون و هاروارد شد، حقوق خواند و در یکی از بهترین شرکتهای حقوقی شیکاگو کار گرفت، و نهایتاً به عنوان نخستین بانوی اول سیاهپوست وارد کاخ سفید شد.
میشل اوباما مینویسد که در یک محله مختلط نژادی و مهاجر به نام «ساوت شور» در جنوب شیکاگو بزرگ شد که به مرور زمان «خانواده های مرفهتر از آنجا به حومههای شهر کوچ کردند، وکسب و کارها یکی پس از دیگری تعطیل شدند... در سال ۱۹۵۰ میلادی، زمانی که خانوادهام به جنوب شیکاگو آمدند، ۹۶ درصد اهالی منطقه سفیدپوست بودند. زمانی که من در سال ۱۹۸۱ میلادی به کالج رفتم، نزدیک به ۹۶ درصد اهالی آنجا سیاهپوست بودند.» اوباما توصیف میکند که چگونه خروج خانوادههای مرفهتر و سفیدپوست، بر وضعیت اقتصادی و اجتماعی محله، به ویژه کیفیت مدارس، تاثیر گذاشت: «هیچ کسی از این واقعیت آزرده نبود که معلم سرکلاس چیزی سرش نمیشد... من با ناراحتی پشت میزتحریرم نشسته بودم، هیچ چیزی نمیآموختم و منتظر زنگ تفریح بودم، و این که چه وقت به منزل بروم، ساندویچم را بخورم و به مادرم از وضعیت مدرسه شکایت کنم. مادرم نیز به حرفهایم گوش میداد و میگفت: برو و تلاشت را بکن!»
در آن سالها، زندگی در محله سیاه فقییرنشین به معنای فرصتهای محدود، خشونت و تبعیض نژادی بود؛ امکانات و فرصتها عمدتاً در اختیار خانوادههای سفید قرار داشتند، اما میشل اوباما در مورد این بخش از زندگی خود با لحنی مثبت حرف میزند، و بیشتر به ابعاد مثبت زندگی و امکانات بالقوه آن اشاره میکند که برای پیشرفت و ساختن خود پیدا میکرد. او با یک لحن نوستالوژیک از خوشیهای کوچک در یک محیط پر مشقت حکایت میکند: «زمانی که من و برادرم کِریگ کارنامه درسی خود را از مدرسه میآوردیم، پدر و مادر بعنوان پاداش، برای ما از اغذیه فروشی محبوب مان (ایتالین فییستا) پیتزا میخریدند. در روزهای گرم بیرون میزدیم و بستنیهای مورد علاقه خود را میخریدیم.» یا از خانه پدر بزرگش حرف میزند که پر از موسیقی بود. او نواده بردهای از ایالت جورجیا بود که دوران کودکیاش را در ایالت آلاباما در دوره قوانین نژادپرستانه جیم کرو سپری کرد و بعداً به شیکاگو آمد. میشل میگوید پدربزرگش به هیچ کس، به هیچ سفیدی حتا به دندانپزشک خود اعتماد نداشت و به همین دلیل تمام دندانهای خود را از دست داده بود. او هر زمان پولی پیدا میکرد یک آلبوم میخرید، و «گویا با موسیقی غمها و نگرانیهایش را فراموش میکرد و به آرامش میرسید. او به طور مرتب برای بستگانش مهمانی راه میانداخت، و بخاطر صدای بلند موسیقی استریو، همه را مجبور میکرد با صدای بلند حرف بزنند.»
میشل در دوران نوجوانی با این تصور جاافتاده روبرو بود که به دلیل فقر و رنگ پوست امکان پیشرفت و به دست آوردن فرصتهای بهتر تحصیلی و کاری را نخواهد داشت. زمانی که کِریگ برادرش، به خاطر درخشش در ورزش بسکتبال بورس تحصیلی دانشگاه پرینستون را گرفت، او نیز تصمیم گرفت به این دانشگاه برود، که در آن روزها برای بچههای جنوب شیکاگو یک رویای دست نیافتنی بود. میشل، با آن که در مدرسه نمرات بسیار خوبی داشت، اما یکی از مشاوران مدرسه به وی گفته بود: «دختر! پرینستون جای تو نیست.» او به این دانشگاه نامه نوشت، از زندگی خود، از رویاها و علاقهاش به پرینستون گفت. در کمال تعجب، دانشگاه درخواست تحصیلیاش را پذیرفت و وی درس را در جایی آغاز کرد که دانشجویانش عمدتاً پسر و کمتر از ۹ درصدشان سیاهپوست بودند.
میشل اوباما رشتة حقوق را در دانشگاه هاروارد تمام کرد و در یک شرکت حقوقی بزرگ در شیکاگو کار گرفت. او همانجا با باراک اوباما آشنا شد و مجذوب هوش و عمیق بودنش شد که «ترکیبی از همه چیز بود.» به گفتة خودش، «با این که میخواستم در برابر تعریفهایی که از وی[در میان کارمندان شرکت] میشد، خود را کنترل کنم ولی اعتماد به نفس ومتانت او تحسین برانگیز بود. او با نشاط و نامتعارف و به شکل عجیبی برازنده و موزون بود.»
میشل در جریان آشنایی و نامزدی با باراک اوباما احساس کرد که کار در شرکت حقوقی با وجود حقوق بالا و آینده کاری و مالی درخشان، برایش جالب و ارضاء کننده نیست و به سوی فعالیتهای اجتماعی خیریه کشیده شد. «تمایلم به سوی کار برای یک مؤسسه غیرانتفاعی بود. میخواستم کودکان محروم را کمک کنم... طیفی از مسایل اجتماعی برایم جالب بود: آموزش و پرورش، بارداری نوجوانان، خودباوری سیاهپوستان و...» زمانی هم که به کاخ سفید رسید، تلاش کرد از همین زاویه، با فعالیتهایی چون ترویج تغذیه سالم و مبارزه با چاقی کودکان، نقش سنتی «بانوی اول» را تا حدی دگرگون کند. ورای آن، میشل در این نقش چیزی بیشتر از یک زینت سیاسی و اجتماعی برای افزایش جذابیت عمومی شوهرش بود.
میشل اوباما بارها در طول کتاب خود به تردیدها و نگرانیهای خود اشاره میکند و صادقانه میگوید نسبت به موفقیت شوهرش در کارزار انتخاباتی تردید داشت. او در طول کمپین انتخاباتی شوهرش را با تردید و نگرانی همراهی کرد و در کمال شگفتی دید که آمریکا به نخستین رئیس جمهور سیاهپوست رأی داد. اما آیا این رویداد بازهم تکرار خواهد شد؟ میشل با توجه به واکنشهای دست راستی نژاد پرستانه و خشونت پلیس علیه سیاهپوستان میگوید: «زمانی که باراک برای نخستین بار انتخاب شد، بسیاری از مفسران به طور ساده لوحانهای گفتند کشورمان وارد عصر «پسانژادی» شده است که رنگ پوست در آن دیگر مهم نیست. اما این رویدادها خلاف آن ادعاها را ثابت میکند. آمریکاییها آن قدر درگیر تهدید تروریسم شدهاند که نژادپرستی و قبیلهگرایی را که دارد ملت ما را چند پارچه میکند، نادیده میگیرند.»
میشل اعتراف میکند که بودن آنها در کاخ سفید به ذات خود برخی گروهها را برانگیخت: «اقلیتها در سرتاسر کشور در سیاست، تجارت و دنیای سرگرمی نقش برجستهای پیدا کردهاند. حضور ما در کاخ سفید از سوی میلیونها آمریکایی تجلیل شد، ولی در عین حال یک حس ارتجاعی ترس و کینه توزی نیز در میان دیگران برانگیخته شد. این نفرت کهنه و عمیق، و بیش از هر زمانی خطرناک است.» او برعکس باور دارد که آنچه این روزها در تلویزیونها گفته میشود «بازتاب دهنده روح حقیقی کشور ما نیست و میتوانیم علیه آن رأی بدهیم. من روی عزت و کرامت ملت خود حساب میکنم.»
میشل اوباما در کتاب خاطراتش با زبانی نیشدار در مورد ترامپ صحبت میکند و به گونهای این وضعیت را محصول رفتار وی میداند. اما آیا در انتخابات ۲۰۲۰، بخت با لیبرالهای خوشبینی چون اوباما خواهد بود که رأی دهندگان «خشمگین سفید» به کاندیدای دموکراتها رای بدهند؟