جشنواره کن، جشنواره نامهای بزرگ است. سینماگرانی که تنها با نامشان، عاشقان فیلم را پای پرده نقرهای میکشانند. در جشنواره امسال که چند هفته پیش به اتمام رسید، اوج این پدیده را در نمایش «لوکس اترنا»، ششمین ساخته «گاسپار نوئه»، کارگردان صاحب سبک آرژانتینی- فرانسوی دیدیم. این فیلم نسبتا کوتاهِ یک ساعته، در پاسی بعد از نیمهشب در تالار بزرگ «لومییر»، بزرگترین تالار قصر جشنواره کن، به نمایش درمیآمد. شوق دیدن آخرین اثر نوئه، باعث شده بود صدها نفر تالار را پر کنند. نوئه که همراه با دو بازیگر فرانسوی شهیرش، «شارلوت گینزبورگ» و «بئاتریس دال» وارد سالن شد، همه هلهله نیمهشبانه کشیدند و منتظر شدند ببینند این نابغه ۵۵ ساله با خود چه به «کن» آورده است.
«لوکس اترنا» از غریبترین و درعینحال بهترین فیلمهای کنِ امسال بود. گینزبورگ و دال، عملا نقش خودشان را بازی میکنند، دو بازیگر که دوستی و همکاری قدیمی دارند و حالا گینزبورگ قرار است در اولین فیلم دال، نقش ساحرهای را بازی کند که روی صلیب سوزانده میشود.
روز فردای نمایش فیلم، در بالکن قصر جشنواره با نوئه همکلام شدم. همراه با شارلوت و بئاتریس، با شلوغی و سروصدایی وارد بالکن شدند که باعث شده بود ماجرا بهطرز مفرحی شبیه شلوغی «لوکس اترنا» شود.
به او گفتم، «فیلمهای تجربی» خیلی مواقع کند و خستهکننده هستند، اما «لوکس اترنا» تند و جذاب است. پرسیدم که آیا خودش را تجربیکار میداند، یا نه. حوصله ندارد سوالها تمام شود. به قول امیر گنجوی، منتقد ایرانی- کانادایی، نوئه اهل روشنفکری نیست و اهل غریزه است. این ویژگی او شاید واکنشی باشد به پدرش، لوئيس فیلیپ نوئه، نقاش و روشنفکر آرژانتینی، که شیوه کارش خیلی متفاوت بود.
او به ایندپندنت فارسی میگوید: «فیلمهای اخیر «لارس فون ترییه» هم تجربی نیستند. بیشتر مثل «گدار» دارد خوشگذرانی و تفریح میکند. یعنی در روند کارگردانی بازیگوشی میکند. بیشتر کارگردانان اهل این کارها نیستند. مثل عالم موسیقی است. در پیانو هم میشود بازی کرد. با خیلی سازها میشود. با خیلی چیزها میشود ور رفت.»
نوئه البته میافزاید: «من فیلمهای تجربی را خیلی هم دوست دارم. اما مشکل اینجا است که میبرندشان در فستیوال فیلمهای تجربی و فستیوال فلان ژانر. یا باید فیلم ترسناک تجربی باشی، یا فلان نوع فیلم. چرا همه عناصر را با هم قاطی نکنیم و سالاد درست نکنیم؟ حتی اگر هم معمولا کسی اجزاء این سالاد را با هم مخلوط نمیکند.»
این ششمین فیلم نوئه است و بیاغراق میتوان گفت او با هر فیلمش سینمای دنیا را تکان داده است. از «برگشتناپذیر» در سال ۲۰۰۲ که داستان دو مرد بود که میخواهند انتقام تجاوز به شخصیت اصلی داستان، با بازی مونیکا بلوچی، را بگیرند، تا «وارد خلا شو» در سال ۲۰۰۹ که داستان تجربه خروج روح از بدن مردی در توکیو بود، تا «عشق» که در سال ۲۰۰۵ در همین بخش نمایشهای ویژه نیمهشب جشنواره کن نمایش یافت، و بالاخره تا فیلم پنجمش، «اوج» که در سال ۲۰۱۸ روی پرده آمد و از ویژهترین تجربههای او بود. فیلمی با بازی «صوفیا بوتله»، ستاره الجزایریتبارِ فرانسوی، که تمام داستانش در یک ساختمان میگذرد و بازیهای بیباکانهای نه تنها با دوربین، که با موضوعات حساسی مثل نژاد انجام میدهد. در آشوبآفرینی فیلمهای نوئه، همین بس که این نگارنده چند هفته پیش بر سر فیلم «اوج» در پاسی از نیمهشب در یک مهمانی تولد نیویورکی، وارد درگیری با یک دختر سومالیتبارِ کاناداییای شد که مدعی بود این فیلم نشان میدهد که نوئه از سیاهپوستان متنفر است. ( قضاوت در این مورد آن فیلم را میگذاریم به عهده بینندگان )
نوئه تعریف میکند که در ساختن فیلمهایش، همیشه با غریزه عمل میکند.
در مورد «لوکس اترنا» میگوید: «یک هفته وقت داشتیم فیلم را تدارک ببینیم، پنج روز وقت داشتیم فیلمبرداری کنیم، و فیلمنامهای هم در کار نبود. شاید دو خط متن داشتیم. هر که هر کاری دلش میخواست سر صحنه انجام داد. در چند روز قبل از فیلمبرداری زنگ زدم به دوستانم و گفتم فلان نقش را بازی میکنید یا نه. در ماه مارس فیلمبرداری کردیم. دو سه هفته هم مرحله پساتولید بود.» این بود که فیلم به نمایش دو ماه بعدش در کن رسید.
داستان فیلم از پیشنهادی از «آنتونی واسارلو»، مدیر هنری شرکت مد «ایو سن لوران» آغاز شد. نوئه برایم تعریف میکند که: «گفتند هر کاری میخواهی بکن، و پولش را هم میدادند. دو هفته بعد از اینکه با من تماس گرفت، کار را شروع کردیم. اولش کمی نگران بودم. قرار بود بئاتریس نقش کارگردانی را بازی کند که اولین فیلمش را میسازد و شارلوت ساحرهای باشد که میسوزانندش. اما تا آمدند و شروع کردیم به کار، همه لذت بردیم.»
از شلوغی فیلم و آن آشوبی که در صحنه «فیلم در فیلم» تصویر میکند، میپرسم. میگویم انگار آشوبش نظمی داشته، و میپرسم که آیا طبق برنامه بوده است یا نه. میگوید: «کلی دوربین سر صحنه داشتیم. نمیتوانستم مثل «اوج» ۱۵ روز لانگ شات بگیرم. بعد از روز اول، فهمیدم که باید همینطوری بگیرم و بعد تدوینش کنم. یک دوربین دادم دست یکی از دوستان و گفتم تو هم فیلم بگیر. همه شروع کردند فیلم گرفتن، و بعد در مرحله تدوین چون میخواستیم فیلم زیر یک ساعت باشد، صفحه را نصف کردم و همان شد که دیدید.»
عکس از لیلا عمار
نوئه، که وسط صحبتمان سیگار میکشد و داد میزند که گرسنه است، و البته جز چیپس چیزی نصیبش نمیشود، تاکید میکند: «همه سر صحنه از دوستانم بودند. احساس میکردم در خانه خودم هستم.» میپرسم که ایا بئاتریس دال را، که نقش اصلی فیلم است و عامل سرزندگی آن، کارگردانی کرده است یا نه، که میخندد و میگوید: «او را که نمیشود کارگردانی کرد، باید بگذاری کار خودش را بکند.»
در مورد روند تدوین، میگوید: «تدوینگر خیلی خوبی دارم. سه هفته در اتاق تدوین خوابیدیم تا فیلم به کن برسد.»
وقت صحبتمان به پایان رسیده و میگویم بگذار سوال آخر را بپرسم. میخندد و میگوید: «میخواهی بپرسی به خدا باور دارم یا نه؟ ندارم! خیلی افتخار میکنم که آتئیست (بیخدا) هستم.»
سوال اما من چیزی دیگری است. از رابطه بین تفکر و احساس در کارهایش میپرسم. این که هنگام نوشتن فیلمنامه، چطور این تعادل را ایجاد میکند و فکرهایش را روی کاغذ میآورد.
نوئه میگوید: «من فیلم میگیرم و تدوین میکنم. هر بار کسی میگوید فیلمنامه عالیای دارم، میگویم حالا بده بخوانیم، اما راستش اسم «فیلمنامه» تنم را مورمور میکند. من ترجیح میدهم فیلم ببینم. فیلمنامه خواندن اصلا کار من نیست. آدم باید فیلم بگیرد و تدوین کند! تمام!».
و همین را که میگوید، از روی صندلی میپرد و دستم را میفشارد و میرود سمت مصاحبه با روزنامه لوموند. معلوم است که نوئه همیشه بیتاب، نه وقت فیلمنامه خواندن دارد و نه وقت جواب دادن به این نوع سوالها. اما او همچنان استاد کممانند سینما است؛ پسر شورشی بیتابی که میداند چطور عاشقان سینما را به وجد آورد.