فشاری که به هدف دستیابی به خوشبختی و آرامش برای جمع و جور کردن خانه روی خودم احساس میکنم، سخت موجب پریشانیم شده است. هرجا نگاه میکنم، پوستر، برنامه، آگهی یا کتابی میبینم که تشویقم میکند لباسهایم را طبق رنگشان مرتب کنم، از کفشهایم بپرسم خوشبخت هستند یا نه و قبل از دور انداختن جورابهای کهنهام، از آنها برای خدمتی که به من کردهاند، تشکر کنم.
همین امروز صبح، در کافهای در حال نوشیدن یک فنجان شیر سویا بودم. قاشق و چوب همزنی که در آن بود، چندان خوشحال به نظر نمیرسیدند! میزی که پشتش نشسته بودم پر بود از تبلیغ برای خدمات محلی. یکی از آنها که درباره راهنمای حرفهای برای مرتب کردن خانه بود چشمم را گرفت. راه فرار وجود ندارد.
سالها پیش، خیلی قبل از این که ماری کندو (خدای جمع و جور که در شوی ویژه خودش در «نت فلیکس» نشان میدهد چطور چیزها را تا کنید و کنار بگذارید)، اولین صفحات کتاب پرفروشاش را منتشر کند، چنین کسی را استخدام کرده بودم. نمیدانم چرا ماری کندو با این پولی که در میآورد چرا یک نظافتچی استخدام نمیکند.
کسی که استخدام کرده بودم، به دردم نخورد. همهشان مثل هم نیستند. در مقابل هر کسی که در این کار حرفهای است، کسی هست که فکر میکند این راه آسانی برای پول درآوردن است. او با یک کارتن که رویش عبارت «متفرقه» نوشته شده بود، آمد و گفت:«چیزهای متفرقه را در این کارتن بگذارید تا هفته دیگر که با کارتنهای دیگری بیایم.» و برای همین چهل پوند صورتحساب فرستاد.
من در زندگی با گنجههای مملو از لباس و کشوهای آشپزخانه پر از برگههای بانکی دست و پنجه نرم کردهام. «بیش فعالی» مزمن همه عمر با من بوده که شلختگی بخشی از آن است. برای اثبات، گواهی دکتر هم دارم. میدانم که آسان میشود آن را به تمسخر گرفت، اما خوشبختانه با بالا رفتن سن، میتوان در مقابل عدم درک سایرین که نمیفهمند دم پاییهای من روی پیانو چه میکند، شانه بالا انداخت.
بیشتر سالهای زندگیام فکر میکردم که تنها شلخته و رویا پرورم. روزی بهترین دوستم که در دهه بیست سالگی در یک آپارتمان با او زندگی میکردم، در نهایت ادب به من گفت:«روزها که برای کار از خانه بیرون میروم، از این گوشه به آن گوشه میروی و لباسها را از گنجهها بیرون میکشی و این طرف و آن طرف میاندازی؟» فکر میکنم همین کار را هم میکردم بدون آن که بدانم چطور همه چیز را دوباره سر جایش بگذارم.
واقعیت این است که قرار نیست این همه وسائل داشته باشیم. جنگل نشینان «کالاهاری» هرگز از این گوشه کلبهشان به آن گوشه نرفتند اشیاء را بردارند، به آنها نگاه کنند و از خودشان بپرسند آیا این اشیاء به آنها لذت میدهد یا نه. آنچه داشتند، لازم بود و بقیه وقتشان را صرف شکار و یافتن غذا میکردند. چطور یک جنگل نشین میفهمید به بیماری «بیش فعالی» مبتلا هست یا نه؟ «با استیو دنبال بوفالو میدویدیم که ناگهان در جهت دیگری احتمالا به دنبال یک پروانه ناپدید میشد، و وقتی بعد از مدتها بر میگشت و میپرسید آیا کسی تیر و کمانش را دیده یا نه، می گفتیم: ای کله پوک، به شانهات آویزان است.»
ما زندگیمان را با اشیاء و بازهم اشیاء و اشیاء بیشتری پر میکنیم تا سرانجام صنعتی چند میلیونی ایجاد شود که بتواند به زندگیمان نظم و ترتیب بدهد. خانه مادر بزرگ من، اقامت درخانههای سه فرزندش در سه کشور مختلف بود. تمام مایملکاش در کیف دستیاش بود. آرامترین انسانی بود که تا به حال دیدهام. هرگز در پی داشتن کیف برند «مالبری» یا ماهی آوازه خوانی که بشود به دیوار آویزان کرد، نبود! بسیار مرتب بود و همیشه قبل از آن که من موچیناش را قرض و گم کنم، میدانست کجاست.
بیش فعالی من خواندن کتابهای غیر داستانی را کند میکند، اما توانستم کتاب ماری کندو را تا آن جا بخوانم که بتوانم یک گنجه را کمی مرتب کنم. چهار سال است که کشوی لباسهای زیر من مرتب مانده و لباسهایم به ترتیب قد و رنگ آویزان شدهاند. حالا به محض آن که در گنجه را باز میکنم، میدانم کدام لباس را پانزده سال است نپوشیدهام.
زندگی شیرینتر است وقتی برای باز کردن یک قوطی کنسرو به یک بولدوزر احتیاج ندارید، اما صرف اینکه چشمتان به نور افتاده، به معنی آن نیست که میتوانید به طرفش پیش بروید. اخیراً، بهترین دوستم که برای شام آمده بود، گفت:«در دستشویی صابون نیست.» گفتم:«چرا هست، کنار دستشویی است.» دوباره نگاه کرد و گفت:«نه، نیست، آنجا فقط یک سیب زمینی است.» باید اذعان کنم که قالب صابونی که کنار دستشویی بود، شبیه یک سیب زمینی کوچک بود!
این که دوستم بدون تأمل، به این نتیجه رسیده بود که من احتمالا یک سیب زمینی را بهجای صابون کنار دستشویی گذاشتهام، نشان میدهد سالها تا چه اندازه از نامرتب بودن من رنج برده است.
اگر به خانهام بیائید و یک پیاز بخواهید، چندان بعید نیست که در جعبه ابزار پیدایش کنید. چیزهایی وجود دارد که هیچ تلاشی برای ایجاد نظم و ترتیب تغییرش نخواهد داد.
© The Independent