امروز صبح روزنامهنگاران سیاسی که چند ماه است مدام مثل بچههای ۱۱ ساله پشتِ چراغ قرمز، استعفای قریبالوقوع ترزا می را پیشبینی میکنند یک «حالااااااا»ی دیگر هم گفتند و شروع به شادی و پایکوبی کردند. من هم درگیر کارزار طولانی و مصمم خودم هستم که ستونی راجع به برگزیت (خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا) ننویسم. قابل شما را ندارد.
در عوض میخواهم راجع به موضوعی بنویسم که امیدوارکنندهتر است: بیداری. آیا لحظهای را به یاد دارید که بهتان جان داد و هلتان داد سمت رویاهایتان؟ من دو مورد اینطوری یادم هست.
اولی وقتی بود که روی دیوار سالن اصلی دبیرستان دنبال نمرهام در آزمون زبان و ادبیات انگلیسی سال آخر دبیرستان میگشتم. دوران تحصیلم شبیه شنای بدون عینک در یک ظرف شیره شکر بود (کسی اختلال کمتوجهی-بیشفعالی و خوانشپریشیام را تشخیص نداده بود و مدیران مدرسه که هم و غمشان صرف دانشآموزان خیلی پرچالشتری از من میشد ازم خسته شده بودند و میگفتند فلانی در عالم خودش است). اما حالا یک نمره واحد و بیبر و برگرد را میدیدم (یک نمره کامل پرشکوه و واضح و پرافتخار) و نوری ناگهانی و دوستداشتنی تمام گوشههای ذهنم را روشن کرد.
مدتی بود نومید شده بودم و بیسر و صدا منتظر بودم «شادترین روزهای زندگیام» بالاخره تمام شوند. حالا اما اثبات مستند فکری را میدیدم که قبلا به ندرت جدیاش گرفته بودم: من واقعا ابله نبودم و اگر معلم درست و حسابی میداشتم (کسی که بتواند پتانسیل بچههایی که در عالم خودشان هستند را ببیند)، میتوانستم به دستاوردهایی برسم که از آنچه جرأت باورشان را داشتم بیشتر بودند. تا ابد ممنونتم، ای خانم ویکی کینگستون، معلم دبیرستان «ریچموند آپان تمز».
لحظه دوم اولین تجربهام در تماشای استندآپ کمدی زنده در سن ۱۷ سالگی بود.
آن موقع فکر اینکه خودم بتوانم کمدین شوم همانقدر رویایی و سرمست و ابلهانه بود که ابتکار بازکردن خشکشویی روی کره مریخ. اما حالا راه درازی از خانه طی کرده بودم و خودم را رسانده بودم به «کافه کمدی» در آن خرابآباد شهریِ شبه اسطورهای: شوردیچِ اوایل دهه ۱۹۹۰ (محلهای در شرق لندن).
فضا پر بود از آدمهای مست شنگول با لیوانهای گنده چوبیِ پر از یک نوع میانگبین قوی یا شرابِ جو (معترفم که گذشت روزگار شاید حافظهام را مهآلود کرده باشد). شور و شوق حیوانی جمعیت برقرار بود و مشوقشان هم یک خانم «استریپرگرام» بود، یعنی استریپری که هنگام در آوردن لباسهایش نقش پیغامرسان را بازی میکرد — حرفهای باستانی که اکنون دیگر تقریبا منقرض شده چون فکر اینکه ۷۰ پوند پول بدهی که نوک سینه کسی را ببینی که نقش مامور پلیس را بازی میکند در این عصر ریاضتکشی و وبسایت «پورنهاب» زیادی ولخرجی است.
بعد، نوبت آغاز کمدی بود. مجری برنامه (مردی قدبلند و آرام) جمعیت کف به دهان را به سرعت آرام کرد. بعد اولین کمدین آن شب را معرفی کرد: یک زن. یک زن واقعی.
بگذارید فضای ماجرا را بدهم دستتان. من آرزوی کمدین شدن داشتم اما دختری که مخفیانه دوجنسگرا بود و علنا ایرانی در برنامههای کمدی رایج در تلویزیون دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ الگویی که سرمشقش باشد را پیدا نمیکرد. میتوانستم تلاش کنم پا جای پای برنارد منینگ و بعدها جیم دیویدسون بگذارم اما امید چندانی نداشتم که هرگز در هنر مزهپرانی نژادپرستانه و همجنس گراستیزی به استادی برسم.
اما آن لحظه که دیدم آن زن (یادتان باشد، یک زن واقعیِ حقیقی) پا به صحنه گذاشت، در سرم روزنهای باز شد. از هیجان در پوستم نمیگنجیدم. خانم آمد پای میکروفن، دهنش را باز کرد و هنوز یک کلمه هم نگفته بود که مردم داد زدند «سینهها تو بده بیرون» و بعد هم شروع کردند هو کردن. زن کمدین یک کلمه هم نگفت و برگشت و از صحنه رفت کنار.
آقایان و خانمها! در همین لحظه بود که از ته دل به این نتیجه رسیدم که در کل دنیا هیچ شغل دیگری نمیخواهم جز این که کاری کنم که آدمهای مست (که از من متنفر بودند) به خنده بیافتند.
یک نکته جدی در حرفهایم هست و آن اینکه استندآپ، هنری است که باید روی صحنه و به طور زنده دید. البته که پای تلویزیون و یوتیوب هم میشود، اما راه صحیح تجربه آن این است که در اتاقی باشی کنار بقیه مردم و ببینی که کمدین حرفهای چطور تلاش میکند مخاطرات اجرای زنده را مثل بندبازی که میخواهد به مقصد برسد، طی کند.
از قصد میگویم «تلاش میکند» چون بهترین و مشهورترین کمدینها هم با این خطر که در اجرای زنده گند بزنند روبرو هستند و شاید مجبور شوند از مهارتهای بسیارشان استفاده کنند تا دوباره روی پا بایستند و جمعیت را از نو جذب کنند.
و هیجان داستان هم در همین است، مگر نه؟ خطر «مردن». خودتان به طور غریزی همه این حرفها را میدانید. همانطور که میدانید میلیونها نفری که پای تلویزیون مینشینند تا ببینند ایویل کنیول چطور با موتورسیکلتش از روی چند ردیف اتوبوس میپرد، علاقه چندانی ندارند که ببینند ایشان چطور با مهارت پارک دوبله میکند. هیجان ما کمدینها هم در همین است؛ همین است که باعث میشود به این شغل معتاد باشیم و واقعاً هم اعتیادآور است. من اگر یک هفته بگذرد که روی صحنه نروم شروع میکنم به خوش و بش با مردم در ایستگاههای اتوبوس.
در دهه ۱۹۹۰ که کار استندآپ را شروع کردم، هر جا میرفتی یک باشگاه کمدی زنده پیدا میشد. اصلا برای مردم مهم نبود که کمدینهایی را که میخواستند تماشایشان کنند قبلا در تلویزیون دیده بودند یا نه. متاسفانه خیلی از این مکانها مجبور به تعطیلی شدند چون مردم بیشتر و بیشتر ترجیح دادند خودشان را در خانهشان زندانی کنند و همه چیز را اینترنتی تماشا کنند.
اما اگر همیشه این کار را بکنید بخش اعظم تجربه کاملاً مشارکتی کمدی زنده و تدوین نشده را از دست میدهید. در این تجربه است که خود شما بخشی حیاتی از کل نمایش هستید.
به عنوان کمدین مسافر، سالنهایی را دیدهام که به دست داوطلبین زنده نگاه داشته میشوند چون بودجه هنری محل قطع شده است. اولین بار که در سالن «بگرز» شهر میلوم (در شمال غربی انگلستان، نزدیک مرز اسکاتلند) اجرا کردم، صندلیها را خود تماشاچیان در سالن گذاشتند چون بودجه به طور کامل قطع شده بود. این صحنه به روشنی نمایانگر جامعهای بود که در آن مردم فضای هنری میخواهند و به آن نیاز دارند و دور هم جمع شدهاند تا محققاش کنند.
امید من این است که شاهد رستاخیز این جور سالنها باشیم و همین است که خیلی هیجان زدهام که شورای شهر والتام فارستِ لندن و تئاتر سوهو (که برای شفافیت کامل اعلام میکنم عضو هیات امنای آن هستم) سرمایهگذاری کردهاند تا یک سالن زیبا در والتامستو که قبلا سینما بوده، به سالن کمدی جدیدی با هزار صندلی بدل شود که قرار است در سال ۲۰۲۲ افتتاح شود. این سالن چیزی بسیار بیشتر از یک فضای تجاری است: این سرمایهگذاری در سنت فرهنگی صحنهگردانی و کمدی ما است.
شورای شهر قدم بزرگی در احیای این تالار زیبای قدیمی برداشته، اما تالارهای کوچکتری در سراسر کشور هم هستند که به پشتیبانی شما نیاز دارند. پس بروید جلو: برنامه بریزید، از خانه بزنید بیرون و لطفاً فکر نکنید دارید کاری از سر وظیفهشناسی انجام میدهید. برعکس. شاید همین شبها، بهترین شبهای زندگیتان باشند.
© The Independent