اخیرا آمار جدیدی در بریتانیا تیتر رسانهها شد؛ ۹ میلیون نفر در بریتانیا از تنهایی رنج میبرند. بر اساس آمار صلیب سرخ بریتانیا، بیش از ۹ میلیون نفر «همیشه یا اغلب تنها هستند»، و احساس تنهایی حاد بهویژه در میان بزرگسالان بالا است. ۲۰۰ هزار بزرگسال در طول یک ماه با دوستان و نزدیکان خود هیچ یا تماسی اندک داشتهاند. این مسئله به یک معضل در حوزه سلامت تبدیل شده است. دکتر ویویک مورتی، در مجله «هاروارد بیزنس ریویو» مینویسد که تنهایی میتواند «خطر امراض قلبی، زوال عقل، افسردگی و اضطراب را همراه داشته باشد». این اخبار، سیاستمداران را در کشورهایی چون آلمان و بریتانیا به تکاپو انداخته است. ترزا می، نخست وزیر پیشین بریتانیا، اذعان کرده بود که تنهایی و انزوا واقعیت گریزناپذیر زندگی مدرن است و دولت بریتانیا سمتی را تحت عنوان «وزیر امور تنهایی» بهمنظور رسیدگی به این مشکل حاد ایجاد کرد. این مسئله همچنین آتش منتقدان محافظهکار زندگی مدرن را نیز شعلهور کرده است.
لارس اسوِندسِن، فیلسوف نروژی، در کتاب جدید خود «فلسفه تنهایی»، میکوشد تصورات پیشین خود، و البته عموم مردم درباره تنهایی را به چالش بکشد. او اعتراف میکند که در طول تحقیقات خود، نگاهش به مسئله تنهایی تغییر کرده است. قصد او این است که به اخبار و مباحث رسانهای در خصوص «شیوع تنهایی» فقط از دید منفی، تراژیک و یک بعدی نگاه نکند. او این تصوارت غالب را که انسانها به دلیل گسترش فردگرایی، تکنولوژی و امکانات پیشرفته، و اخیراً شبکههای اجتماعی، تنهاتر از پیش شدهاند، قبول ندارد. اسوندسن همچنین باور ندارد که تنهایی به خودی خود پدیدهای بد و شایع باشد. او حتی مدعی است که انسان نیازمند تنهایی و خلوت است و از «تنها بودن در میان جمع» هم سخن به میان میآورد.
تلاش اسوندسن در این کتاب، نگاه چندجانبه و تفکیک شده به تنهایی است. از نظر او تنهایی یک پدیده ثابت نیست و با تحول نگاه فرد به روابط، تغییر میکند. ما در اینجا با انواع تنهایی روبهرو هستیم. تنهایی خودخواسته، موقتی و از روی نیاز، به هیچوجه با تنهایی مزمن که بر سلامت و کیفیت زندگی خیلیها تاثیر میگذارد، قابل مقایسه نیست. از نظر او، «باید تنهایی را بر اساس تجربه ذهنی تعریف کنیم، نه بر اساس عوامل عینی مانند فقدان حمایت اجتماعی». تجربه تنهایی یک جمع بزرگ سالخورده از بیکسی و بیهمدمی، به هیچوجه با نیافتن همکلام و همعقیده در یک جمع، قابل مقایسه نیست. مهمترین تفاوت این دو نوع، کشنده بودن نوع اول به دلیل طولانی بودن، و به تبع آن، تاثیرات زیانبار آن بر سلامت افراد است. باید اعتراف کرد که این ادعا عجیب، و نوعی ساختارشکنی فلسفی است.
برخلاف تصور رایج، اسوندسن تنهایی را «پدیده عام بشری» توصیف میکند که انسان آن را در مراحل مختلف زندگی به سه شکل مزمن، مقطعی و مبتنی بر موقعیت و گذرا تجربه میکند. گاهی فرد به دلیل یک بیماری روانی یا آسیب جسمی و روحی از دیگران، به تنهایی مزمن روی میآورد، یا به دلیل از دست دادن یک عضو خانواده، دچار این وضعیت میشود و رابطه برقرار کردن با دیگران، برای او دشوار میشود. از سوی دیگر، در مقاطعی کیفیت رابطه نیز بر روابط فرد با دیگران تاثیر میگذارد. بر فرض، فرد نمیتواند در محل کار و تحصیل با اطرافیان رابطه دلخواه خود را ایجاد کند و به تنهایی ناشی از «بی همدمی» دچار میشود: «تنهایی را نمیتوان با در نظر گرفتن تعداد آدمهای دور و بر حدس زد، بلکه باید دید معاشرت اجتماعی فرد تا چه اندازه نیاز او را برای برقراری ارتباط برآورده میکند... و تعامل اجتماعی برای وی چقدر بامعنا است». جز شکل اول که به مرور زمان به یک بیماری بدل میگردد، دو نوع دیگر، گذرا و تغییر پذیرند.
از این رو، اسوندسن به نقد رسانههایی میپردازد که معمولا انواع تنهایی را در یک گروه جا میدهند. آن ۹ میلیون بریتانیایی، همه از یک شکل تنهایی رنج نمیبرند. وقتی واژه تنهایی به گوش مخاطبان میخورد، باید متوجه باشند که تمام انسانها در تمام جوامع به درجات مختلف تنهایی را تجربه میکنند و این جزو لاینفک زندگی بشر است. گاهی هم افراد به دلایل کاملا شخصی خلوتگزینی و دوری جستن از جمعهای بزرگ را ترجیح میدهند. به گفته او «همه ما به نوعی دارای دورویی یا تضاد ذاتی درونی هستیم: هم به سوی دیگران کشیده میشویم، زیرا به آنها نیاز داریم، و هم از دیگران دور میشویم، چون به دور بودن از آنها هم نیاز داریم و گاه دلمان میخواهد تنها باشیم». البته یک تصور پرطرفدار این است که انسان به دلیل اجتماعی بودن خود میل ارتباط با دیگران را دارد، ولی از نظر اسوندسن، ممکن است به افرادی هم بر بخوریم که به «نوعی لذتگریزی اجتماعی مبتلا باشند... و میل و اشتیاقی به روابط اجتماعی نداشته باشند».
اسوندسن برای درک این نوع تنهایی، به برخی متون فلسفی و دینی رجوع میکند که در آنها خلوت گزینی و دوری جستن از دیگران «مجالی مناسب برای تامل و مراقبه یا نزدیکی به پروردگار» تلقی شده است. این دید نسبت به خلوت گزینی، در ادبیات عرفانی ما نیز به وفور به چشم میخورد. ولی وی با نگاهی انتقادی، همچنین تصریح میکند که انسان نمیتواند در خلوت به «حقیقت کامل» دست یابد. بر مبنای این نگاه، ما در بیرون از روابط با انسانهای دیگر قادر به نزدیکتر شدن به «حقیقت» نیستیم، زیرا انزوای فیلسوفانه و عارفانه تنها بخشی از جهان یا واقعیات موجود در آن را از طریق احوالات درونی و ادراکات خاص در پیش چشم خلوتگزین میگشاید، اما تمامی واقعیت و بخشهای دیگر جهان یا جهانهای دیگر، از نظر او غایب میماند.
پس از تحلیل لایههای مختلف تنهایی، اسوندسن بر این فرض پای میفشارد که تنهایی یک روند رو به گسترش نیست و کل جمعیت جامعه مدرن را در بر نمیگیرد. به باور او پژوهشهای موجود، نظر هماهنگی در این مورد ندارند. برخی روی افزایش تنهایی تاکید دارند و برخی بر کاهش آن. در این پژوهشها تنهایی در میان سالمندان بیشتر نشان داده شده است، که یکی از دلایل آن بازنشستگی و محدود شدن حلقه دوستان و همکاران است. اسوندسن به صراحت میگوید که این پژوهشها «با این که نقل محافل رسانههای جمعی شدهاند، در واقع استثناء به حساب میآیند»، زیرا از نظر وی آمار نشان میدهد که میزان افراد تنها در گذر زمان ثابت بوده است. او این را نیز میپذیرد که بین میزان جمعیت و تنهایی، ارتباط مستقیمی وجود دارد: در قیاس با اجتماعات بزرگ، تنهایی در میان جمعیتهای کوچک بیشتر است.
در واقع ایراد اصلی کتاب اسوندسن نیز در همین جاست. گزارش صلیب سرخ بریتانیا در این زمینه، حاکی از تنهایی ناخواسته انسانها در اثر انزوای اجباری و محرومیت از روابط با دیگران است. انسان به عنوان یک موجود اجتماعی، باید در میان آدمها زندگی کند، و از حمایت، محبت، همدمی و همکلامی انسانهای دیگری که در طول عمر خود با آنها انس و الفت داشته است، برخوردار گردد. نبود این شبکه روابط، حس تنهایی، ناتوانی، طردشدگی، افسردگی و نهایتا بیماریهای روانی و جسمی برای انسان به ارمغان میآورد. اسوندسن هیچ تلاش جدیای برای تحلیل و موشکافی این گونه تنهایی نمیکند. با این کار، این فیلسوف نروژی نه تنها فرصت تحلیل عمیق از مهمترین شکل تنهایی در جوامع مدرن را از دست میدهد، بلکه نهایتا به توصیههای فردگرایانه و غیرواقعی برای حل معضل تنهایی روی میآورد و به این ترتیب، بهسادگی جای یک فیلسوف هوشمند با یک روانکاو مبتدی عوض میشود.
او در نهایت به این نتیجه میرسد که «تنهایی از بیرون بر فرد تحمیل میشود و به همین دلیل این محیط اطراف فرد است که مقصر اصلی شناخته میشود...[در این صورت] تنها تغییر محیط میتواند شرایط تنهاییمان را بهبود بخشد. همه باید مسئولیت احساسات و عواطف خود را به عهده بگیریم». ولی، اسوندسن فراموش کرده است که انسانها با از دست دادن تعلق به یک اجتماع و خانواده بزرگ، دچار تنهایی مزمن در دوران سالخوردگی میشوند. بر خلاف دوران جوانی و میانسالی، دیگر نه دوستان مدرسه و دانشگاه در کنارشان هستند و نه همکاران و دستیاران و محیط کار پرمشغله. در یک جامعه سنتی، فرد سالخورده در کنار فرزندان و نوادگان عمر خود را به پایان میبرد، ولی با شکلگیری خانوادههای کوچک در جوامع امروزی، این فرصت از آنها ربوده میشود. «تغییر محیط» در اینجا تنها به معنای تغییر دیدگاه و روابط نیست، بلکه نیازمند احیای همان شبکههای حمایتی انسانی است که دنیای مدرن از انسان گرفته است. این وضعیت پیش و بیش از آن که اختیاری و فردی باشد، ساختاری است، و بهروشنی میتواند محصول فرآیندها و دگرگونیهای بزرگ اجتماعی باشد.