آیا ما واقعا برای تعصب‌ورزی و خشونت ساخته شده‌ایم؟

یک کتاب تازه‌ باورهای پیشین درباره رفتار انسان را به چالش می‌کشد

اعتراضات به مرگ جورج فلوید در لس آنجلس، ۲ ژوئن- Kyle Grillot / AFP

راتگِر برگمان، مورخ هلندی، سال‌های سال (۷ سال اگر بخواهیم دقیق باشیم) را به نگارش کتاب جدید و بی‌نظیر خود اختصاص داده است با نام «نوع بشر: تاریخی امیدبخش». به همین خاطر، چندان محتمل به نظر نمی‌رسید که برنامه داشته باشد کتاب خود را همزمان با شیوع یک بیماری عالم‌گیر و اعتراضاتی عمده علیه خشونت نژادپرستانه پلیس منتشر کند، ولی به هر صورت زمان‌بندی این رخداد واقعا قابل توجه است. هر دو رخداد جاری، به قلب بحث‌های او در این کتاب ربط دارد: آیا انسان‌ها ذاتا افرادی شایسته و مایل به کمک به دیگران و خرید برای همسایگان خود و محافظت از اقشار آسیب‌پذیر هستند، یا اساسا برای تعصب‌ورزی و خشونت ساخته شده‌اند؟

اینها پرسش‌هایی بزرگ و بسیار حساس هستند که این مورخ با رویکرد نامعمول خود، سرشار از توان و انرژی و با ریزه‌کاری‌های فکری، به تشریح آن‌ها می‌پردازد. به جای یک نوشته آکادمیک خشک، در این اثر با چیزی شبیه یک شرلوک هولمز هلندی روبه‌رو هستیم که با خشم به مقدسات پژوهش‌های روانکاوانه تلنگر می‌زند و در مقابل، استدلال خود را یک‌نفس و به سرعت یک قطار طرح می‌کند. اولین پیش‌فرضی که او زیر سوال می‌برد، «نظریه لایه بیرونی» است؛ یک طرح هابزی که اظهار می‌دارد تمدن یک لایه نازک است که طبیعت زشت و غرایز بی‌رحمانه‌ ما را تحت کنترل نگاه می‌دارد. اگر قوانین کنار گذاشته شوند و دسترسی به دوش آب داغ قطع شود، با چه سر و کار خواهیم داشت؟ «سالار مگس‌ها» (اشاره به رمان و فیلم معروفی با همین نام).

اما آقای برگمان به جای آن، مثالی در زندگی واقعی از کودکانی می‌یابد که کشتی‌شان غرق شد و اتفاقی که میان آنها افتاد، اشتراک چندانی با رمان وحشتناک و به یادماندنی ویلیام گلدینگ ندارد. چنان که آقای برگمان می‌نویسد، در سال ۱۹۶۵ شش پسربچه ۱۳ تا ۱۶ ساله آن قدر از مدرسه خود در شهر تونگا خسته شدند که برنامه ریختند با سرقت قایقی، به فیجی فرار کنند. اما به جای رسیدن به مقصد، یک سال در جزیره سنگی کوچکی گیر افتادند. ولی به جای توسل به هرج و مرج و خونریزی، «پسران یک مزرعه اشتراکی و یک باغچه غذا برای خود درست کردند، تنه سه درخت را خالی کردند تا آب باران جمع کنند، یک ورزشگاه با وزنه‌های نادر و یک زمین بدمینتون ساختند، آغل مرغ‌داری جور کردند و آتشی دائمی به پا کردند.» یکی از پسران روزی افتاد و پایش شکست، ولی دوستانش توانستند با ساخت آتل از تخته چوب، از او مراقبت کنند. فهرستی برای تقسیم کار وجود داشت و هرگونه کشمکشی، از طریق انتقال افراد درگیر به طرف دیگر جزیره حل می‌شد تا در آنجا سنگ‌های خود را وابکنند و به جمع برگردند.»

البته که این تنها یک مثال است تا تحقیقی جامعه‌شناسانه، اما همان طور که برگمان اظهار می‌دارد، گواهی است علیه تعصب منفی‌بافانه ما درباره  وضعیت «سالار مگس‌ها» که آن را کاملا صادق می‌پنداریم، در حالی که چنین داستان مثبتی به ندرت ردی بر وجدان جمعی و حافظه عمومی ما بگذارد. و وقتی هم که نوبت به پژوهش‌های واقعی می‌رسد، برگمان سراغ حمله‌ای حساب شده علیه «یکی از بدنام‌ترین پژوهش‌های علمی طول تاریخ» می‌رود: آزمایش زندان استنفورد در ۱۹۷۱ که در آن از دانشجویان خواسته شد به تناوب نقش زندانی و زندانبان را بازی کنند، و معروف است که تنها یک یونیفرم و قدرتی اندک نیاز بود تا دانشجویانی خوب را به ظالمانی خودکامه تبدیل کند که دانشجویان زندانی را مجبور به لخت شدن کرده و آنها را از قوزک پا به هم زنجیر کردند.

با وجود این، به روایت برگمان، چیزی کاملا متفاوت رخ داده بود. برگمان می‌گوید که در آن پژوهش، به زندانبانان به صراحت دستور داده شده بود بد رفتار کنند و آنها باور کرده بودند که برای درست عمل کردن این پژوهش، نیاز است نقش‌ خود را جدی بگیرند. حتی تحت این شرایط، «دو سوم از زندانبانان از شرکت در بازی‌های دیگرآزارانه خودداری کردند.»

برگمان اولین نفری نیست که این آزمایش را مورد انتقاد قرار داده است. همان طور که او اشاره می‌کند، تیبالت لتکسیر، جامعه‌شناس فرانسوی، نیز با نگارش کتابی با نام «داستان یک دروغ» یافته‌های این پژوهش را بی‌اعتبار خوانده است. فیلیپ زیمباردو، روانشناس پشت این آزمایش بدنام نیز در زمان خود آن را یک «داستان اخلاقی و هشداردهنده» نامید. به گونه‌ای قابل توجه اما آقای برگمان به مستندی از بی‌بی‌سی با نام «آزمایش» اشاره می‌کند که توسط روانشناسان در سال ۲۰۰۲ انجام شد. در این آزمایش هم سعی شد همان اصل آزمایش استنفورد مورد بررسی قرار گیرد، اما هیئتی اخلاقی بر آزمایش نظارت داشت و از زندانبانان خواسته نشده بود که مانند هیولا رفتار کنند. نتیجه آزمایش، «به گونه‌ای غیرمنتظره نرم‌تر» بود و همه شرکت‌کنندگان با هم دوست شدند و قرار گذاشتند پس از اتمام آزمایش، با هم در یک میخانه دیدار کنند.

«سالار مگس‌ها» و «آزمایش استنفورد» تنها حقایق تاریکی نیستند که در این کتاب از هم می‌پاشند. در نظریه «اثر تماشاگر» چه؟ تصاویر دوربین‌های مداربسته سراسر جهان نشان می‌دهد که وقتی کسی به دردسر افتاده باشد، افراد به جای آن که بی‌احساس در جای خود بایستند، برای کمک به او می‌شتابند. نظریه «سربازان ماشین‌هایی برای کشتار هستند» چه؟ از جنگ داخلی آمریکا تا جنگ جهانی دوم، پژوهش‌های انجام شده که در این کتاب ذکر شده‌اند، نشان می‌دهد که بسیاری از سربازان ترجیح می‌دهند وقت خود را با پر کردن تفنگ و بازی با مهمات تلف کنند یا به جای شلیک به دشمن، به بالای سر آنها شلیک کنند. برگمان با به چالش کشیدن فرهنگ جاری رسانه‌ها در به تصویر کشیدن خون و خون‌ریزی، به گونه‌ای به‌یادماندنی می‌نویسد: «تصاویری که در هالیوود بریده و دوخته می‌شوند، همان قدر با خشونت در دنیای واقعی ارتباط دارد که پورنوگرافی به رابطه جنسی واقعی ربط دارد. در دنیای واقعی، بر اساس یافته‌های علمی، خشونت مسری نیست، چندان دوام نمی‌آورد و اصلا امری سهل و آسان نیست.»

در دید اول، پیام خوش‌بینانه کتاب نه تنها با خشونت‌های نظام‌مندی که عامل بروز اعتراضات جورج فلوید شد، بلکه با تمام خشونت‌ها و جنایات انجام یافته در طول تاریخ در تعارض است. خود برگمان داوطلبانه می‌گوید که راه سختی برای پیدا کردن انتشاراتی در آلمان پیموده است تا این کتاب را منتشر کند. اما کتاب نوع بشر هیجانی‌تر می‌شود، وقتی برگمان به بررسی «نظریه لایه بیرونی» می‌پردازد که ما را تشویق می‌کند تا بدترین حالت را در افراد فرض بگیریم، و ممکن است باعث از دست رفتن جان انسان‌ها، هیزم ریختن به آتش نژادپرستی و انحراف نهادهای دولتی و عمومی ما شود.

یک مثال در این رابطه، رویکرد «پنجره‌ شکسته» در زمینه سیاست‌گذاری است که به شدت در کاهش نرخ جرم در نیویورک موثر شناخته می‌شود. بر اساس این نظریه، با مقابله با کوچک‌ترین تخلفات و جنحه‌ها، جلو وقوع جرایم بزرگ‌تر و ریشه دواندن آنها را در جامعه خواهید گرفت. اما پلیس در این طرح چه افرادی را هدف قرار داد؟ برگمان با ذکر آمار نشان می‌دهد که «تنها حدود ۱۰ درصد از مظنونان ارتکاب جذم سفیدپوست بودند» و بسیاری از نوجوانان سیاه‌پوست بدون این که هرگز تخلفی مرتکب شده باشند، هر ماه مورد ایست بازرسی قرار گرفتند. به عقیده برگمان، «سیاست پنجره‌ شکسته باعث مسموم شدن ارتباط میان نیروهای پلیس و اقلیت‌های جامعه شد، بر اقشار فقیر جامعه جریمه‌هایی تحمیل کرد که امکان پرداختش را نداشتند و حتی عواقبی مرگبار داشت.» او به مورد اریک گارنر اشاره می‌کند که به اتهام این که سیگار نخی می‌فروخت، تحت بازداشت پلیس در سال ۲۰۱۴ به قتل رسید و آخرین جمله او نیز این بود که «نمی‌توانم نفس بکشم.» به گفته برگمان، علی‌رغم زندگی‌هایی که در اثر این سیاست از دست رفته یا ویران شدند، بررسی گسترده داده‌ها در سال ۲۰۱۵ حاکی از هیچ مدرکی در اثبات این ادعا نبود که سیاست «پنجره‌ شکسته» کاری برای کاهش نرخ جرم کرده باشد. او همچنین به گونه‌ای قانع کننده درباره نظام زندان‌داری انسانی و کم‌هزینه نروژ می‌نویسد و آن را با وضعیت نژادپرستانه و ظالمانه جاری زندان‌های ایالات متحده مقایسه می‌کند.

اما همه اینها درباره مهربانی در نوع بشر چه می‌گوید؟ بعضی از جذاب‌ترین تحقیق‌هایی که برگمان به آنها اشاره می‌کند، از مرکز ادراک نوزادان دانشگاه ییل یا «آزمایشگاه نوزادان» است. خبر خوب؟ نوزادان به کوچکی شش ماه برای خود حسی از اخلاقیات دارند و به سمت نوزادانی گرایش می‌یابند که به نوعی یاری‌رسان رفتار می‌کنند. خبر بد؟ ما از بدو کودکی افرادی دیگرهراس به دنیا می‌آییم. نوزادان معمولا به نوزادانی گرایش می‌یابند که هرچند بدخلق، اما شبیه آنها باشند؛ در مقایسه با نوزادانی که خوش‌خلق و مهربان ولی متفاوت از آنها هستند. لازم به ذکر نیست که این تمایلات ذاتی، بسته به جوامعی که انتخاب می‌کنیم بسازیم و در آنها زندگی کنیم، قابل تقویت یا تضعیف هستند.

پاسخی ساده برای پرسش‌ها درباره طبیعت انسان وجود ندارد و اکنون هم زمان آن نیست که همه را به یک چوب برانیم. خود نویسنده درباره حساسیت زمان انتشار کتاب و نحوه حضور آن در رسانه‌ها حرف می‌زند. اما کتاب‌هایی نظیر این، سوالاتی مهم و ناراحت‌کننده درباره پیش‌فرض‌هایی می‌پرسند که رویکرد ما را در همه چیز، از مدرسه گرفته تا زندان، از پلیس تا سیاست، تحت تاثیر قرار داده است. «نظریه ونیر»، می‌تواند بسیار عمیق‌تر از آنچه تصور می‌کنیم، به افراد آسیب زند و نتیجه معکوس داشته باشد.

© The Independent

بیشتر از کتاب