زمانی که خبر ابتکار عرضه «سوسیس عشق» از سوی شرکت Marks و Spencer را به مناسبت روز ولنتاین شنیدم، از این که شادی و شعف این انگیزه مهرورزی در میان طبقه متوسط جامعه نیز جا باز کرده است، عمیقا احساس خوشحالی کردم. اما وقتی دانستم که این ارمغان ویژه، در قسمت خیلی خاص، کم نور، نزدیک به بخش لباسهای زیر و جایی که معمولا مردی با لباسهای چرمی و زبان سوراخ شده پشت میز فروش نشسته است، فروخته نمیشود، بلکه در قسمت مواد غذایی به فروش میرسد، احساس ناامیدی کردم.
«سوسیس عشق» از قطعات گوشت خوک پیچیده شده در «بیکن» درست میشود که به صورت یک استوانه بزرگ و درشت و شبیه به شکل قلب است، و با دو تخم مرغ سرخ شده سرو میشود. تردیدی نیست که آدم هیچ وقت همچون هنگام جویدن قطعات ترد گوشت، آن هم در لحظهای که تراوش زرده تخم مرغ چانهاش را رنگین کرده باشد، نمیگوید: «دوستت دارم!»
اما آیا فروش جان و جسم یک خوک مرده با عنوان «ارمغان عشق و محبت»، کاری درست است، و آیا تمامی تصورات فریبنده ولنتاین همان خرید برای کسی است که دوستش داریم، در حالی که نمیدانیم این شخص تا آخر زندگی ما را همراهی خواهد کرد یا خیر؟ من همیشه عاشق مهر و محبت هستم، اما نه چنان عشقی که تنها در دفترچه خاطرات باشد.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
یک بار در روز ولنتاین متحمل صدمه بزرگی شدم، و سپس سوگند خوردم که دیگر هرگز به عقب برنگردم. در سال ۱۹۸۸، زمانی که پانزده سال داشتم، با دوستی که همه هوش و حواسم به او بود، در سیرک پیکادلی در پاریس وعده ملاقات گذاشتم. او پسرک نوجوانی نبود، بلکه مردی بود در اواخر دهه دوم زندگیاش. خوب میدانست که چگونه مرا مجذوب و شیفته نگاه دارد، به جای آن که مانع ادامه این علاقه غلط در ابتدای آن شود؛ یعنی همان رفتاری که بیشتر مردانی که در پی استفاده جنسی از کودکان نیستند، در پیش میگیرند.
اما افسوس که آن زمان، دهه هشتاد بود و اگر دختری زیر سن قانونی، برای مردان بالغ عشوهگری میکرد، به عنوان یک «کودک وحشی» به شمار میآمد. همانطور که در آن دوران، پدوفیلها (بیماران روانی مایل به برقراری رابطه جنسی با کودکان) فقط در اطراف دستشوییهای پارکها، با کت بارانی بر تن پرسه میزدند و هیچگاه نمیتوانستند به عنوان افرادی جالب و قابل معاشرت (بر فرض، مثل نمونههای شناخته شده جهانی در گروههای موسیقی راک) شناخته شوند.
من از این که مورد توجه او قرار گرفته بودم، حسی خوبی داشتم. در طول هفتهای که با هم بودیم، با او مشروب خورده بودم، ولی زمانی که از من خواست تا او را در تراکادرو در ساعت هفت بعد از ظهر در ۱۴ فوریه دیدار کنم، با هیجانی آمیخته با سوز و گداز، پذیرفتم، و البته فقط چهارده ساعت وقت برای آمادگی داشتم.
جذابیت من برای او در واقع همان تاریخی بود که در گواهی تولدم ثبت شده بود، که بعدها متوجه این موضوع شدم. یعنی نیازی به صرف آن همه وقت برای آرایش و پیچش یا حلقه زنی موهایم به سبک دهه هشتاد آن روزگار نداشتم.
به پدر و مادرم درباره مکانی که میرفتم، دروغ گفتم و در مسیر، آنچنان در اضطراب و نگرانی بودم که گویی قلبم در دهانم میتپید و تک تک اتمهای بدن نوجوانم به تلاطم درآمده بودند. اما او بر سر قرار حاضر نشد. حتما دوستدختری داشت که او را از فرارسیدن روز «ولنتاین» آگاه ساخته بود و میبایست ناگزیر آن دیدار را به زمان دیگری موکول میکرد.
در آن روزها از تلفن همراه و پیامک خبری نبود و من هم یک دانشآموز مرتب و تمام عیار بودم. حدود سه ساعت را در انتظار سپری کردم و نیم بیشتری از وقت را با گریه گذراندم. سرانجام به خانه برگشتم و با روز ولنتاین خداحافظی کردم و سوگند یاد کردم که دیگر هرگز حرفی از ولنتاین به میان نیاورم، و البته به عهد و پیمان خود وفادار ماندم. من دیگر ولنتاین را دوست ندارم و در آن شرکت نمیکنم، و این تصمیم باعث ناراحتی دوستپسرهایم شده است.
یک بار یکی از دوستپسرهایم که خیلی ناراحت شده بود، خواست با دعوتم به یک رستوران مجلل و بلیط تئاتر، مرا غافلگیر کند اما من حتی یک کارت تبریک هم به او ندادم. (به او گفتهام. هشدار دادهام. ولی هنوز هم نفهمیده است.)
یک دوستپسر دیگرم یک مجموعه از ترانههای ناب عاشقانه را جمعآوری کرده بود تا به آن شکل مرا در خاطر داشته باشد. (البته نمیتوانم بگویم چه ترانههایی، کارت حافظهای که درست کرده بود، هنوز در کشوی میز ناشنیده باقی مانده و آن دوستپسرم هم خیلی وقت است پی کارش رفته است.)
هیچ چیزی غیرعاشقانهتر از عشق تحمیلی نیست. در روز ۱۴ فوریه، رستورانها در واقع شبیه عرشه کشتی نوح میشوند که از هر نوع و گونه، یک جفت در آن گرد میآیند. برخی از این افراد کسانی هستند که از نخستین یا دومین دوستیهاتی خود خاطره خوشی ندارند؛ چنانچه در آغاز دوستی نیز درکی از مفهوم ولنتاین نداشتند. گروه دوم، کسانی هستند که در آستانه طلاق قرار دارند و تصمیم به جدایی گرفتهاند، یا کسانی که میخواهند با معشوقی غیرقانونی باشند، و گروهی دیگر، که حرفی برای گفتن به یکدیگر ندارند و ساکت میمانند و به خانه بازمیگردند و منتظر مرگ میمانند تا به پیوند آنها خاتمه بخشد.
هنوز برایم چندان آشکار نیست که به روز ولنتاین اهمیت نمیدهم. در حال حاضر، عاشق هستم و فکر میکنم که ترجیح میدهم اسباب بازی جویده شده سگ خود را بلیسم، تا آن که با پررویی بنشینم و در انتظار گرفتن گل رز بیارزشی از دوست پسرم باشم که مجبور به خریدن آن شده است.
«سوسیس عشق» آخرین ذرههای علاقهام را به «ولنتاین» به پایان رساند. من به مَرد خودم چنان علاقه فراوانی دارم که اکنون قلبی را که با ولنتاینستیزی منجمد کرده بودم، کم کم دارد گرم میشود، اما این هم شاید حیلهای بیش نباشد.
سوسیس، در بهترین حالتش، شبیه مدفوع بهنظر میرسد، ولی این که سوسیس به صورت قلب و نماد عشق درآید، بیش از یک ترفند مزخرف نیست تا آدم را وادارد به این که برود و از قصاب چیزی بخرد که انگیزهای برای خریدن و لذت بردن از آن ندارد.