گفتم گور بابای انتخابات آمریکا و خیمهشببازی ترامپ و بایدن، که همهچیز میگویند و همه حرفی میرود غیر از دو کلمه از حقوق بشر بایکوت شده و حصر خانگی شده و توسریخورده و از رمق افتاده.
گفتم گور بابای روحانی و مرگ بر روحانی که جماعتی زورشان به خر نمیرسد پالانش را میزنند و فریاد روحانی استعفا، استعفا، سر دادهاند. حالا ببین چه کیفی میکند مقام معظم رهبری که لابد توی اتاقش راه میرود و همراه با تلویزیون، فریاد روحانی استعفا، استعفا سر میدهد.
گفتم اصلاً طنز چی بنویسم؟ طنز موقعی خوب است که بتواند واقعیت را اگراندیسمان کند و اغراق کند و نکتهای و لطفی و قاهقاهی. نشد، لبخندی، نیشخندی، پوزخندی... اینجا آدم فقط باید گریه کند.
پس گفتم ولش کن. اصلاً کار تحقیقی میکنم، با یک کلیک روی ویکیپدیا که امروزه همه را کارشناس و محقق کرده. چهبسا فردا هم از این تلویزیونهای ایرانی زنگ بزنند که بهعنوان کارشناس مسائل داخلی و خارجی در برنامه شرکت کنم و اون خانمه از من سؤال کند و من هم حال کنم.
لپتاپ را باز کردم و چشمهایم را بستم که فال ویکیپدیا بگیرم. نشد. هنوز کامپیوتر را مثل دیوان حافظ درستش نکردهاند. البته دیوان حافظ شکل و شمایل هر کتاب دیگری دارد، این ما هستیم که آن شاعر بزرگ را فالگیر و طالعبین کردهایم و شاید در آینده جنگیرش هم بکنیم.
پس باید اول موضوع را انتخاب کنم. گفتم چه موضوعی بهتر از دانش و پرورش، که ما هرچه میکشیم، از بیدانشی و نادانی میکشیم. تیکتیک و کلیککلیک، سر درآوردم در ویکیپدیای حسن رشدیه که صد و اندی سال پیش نخستین مؤسس مدارس جدید در تبریز و دومین مدرسه در تهران (بعد از دارالفنون) بوده.
«حاجی میرزا حسن رشدیه با توصیه و مشورت پدرش که از روحانیان بود تصمیم گرفت که بهجای رفتن به نجف و خواندن درس طلبگی روانه استانبول و مصر و بیروت گردد و آموزگاری نوین را یاد بگیرد.» پدرش، روحانی بوده ولی آدم بوده. شعور هم داشته.
«او به بیروت رفت و در آنجا سبک نوین آموزش الفبا و دروس جدید مانند حساب و هندسه و تاریخ و جغرافیا را آموخت.»
یعنی بهجای فراگیری آداب طهارت و انگشت کردن به خویشتن خویش!، ریاضیات و معلومات فرا میگیرد و در تفلیس معلم میشود.
حالا ناصرالدینشاه میرود آنطرفها «ناصرالدین شاه، در دیدار از مدرسهٔ رشدیه در ایروان، از میرزا حسن خواست تا برای تأسیس مدرسهٔ ابتدایی به ایران بازگردد اما دریغا که حسودان تنگنظر و عنودان بدگهر با دسایس و نیرنگهای مختلف، خدمات صادقانهٔ او را طور دیگری جلوه دادند و به شاه تفهیم میکنند که او میخواهد با تأسیس دبستان جدید، قانون اروپایی را در ایران رواج دهد که برای سلطنت، خطرناک خواهد بود و به این ترتیب، شاه را وادار میکنند که از حمایت او چشم بپوشد ...» خلاصه آخوندها و طلاب و مصباحها و جنتیها میگذارند توی کارش. حالا قضیه بامزه میشود:
«در نخجوان، شاه پس از توقف لازم حرکت میکند و به رئیس چاپارخانه دستور میدهد که به بهانهای مانع حرکت رشدیه به تهران گردد. رئیس چاپارخانه نیز به بهانهٔ اینکه کالسکهٔ حامل او اسب ندارد و باید تا آوردن اسب از چاپارخانه دیگر، در آنجا بماند، او را توقیف میکند. پس از ساعتی، رشدیه متوجه میشود که در آنجا زندانی است و تصمیم میگیرد به ایروان بازگردد. اما رئیس چاپارخانه به او میگوید: تا رسیدن شاه به تهران او نباید به ایروان بازگردد.»
به گمانم به دستور روحانیون محل اسبها را پنهان میکنند و چند تا الاغ رو میکنند که «بو دور که وار دور» (احتمالاً به زبان محلی یعنی همین است که هست)
خلاصه اینکه آن مرد بزرگ سرانجام به وطن میآید و در تبریز مدرسه درست میکند، آخوندها هی مدرسهاش را خراب میکنند و شاگردانش را کتک میزنند. رشدیه هی به مشهد فرار میکند و دوباره برمیگردد هی مدرسه درست میکند دوباره هی فرار میکند.... (مقاله تحقیقی، دقیق است ولی به زبان آکادمیک ننوشتم که خودم هم بفهمم) سرانجام میزنند دستش را میشکنند و به پایش تیر میزنند که این بیت شعر را میگوید:
«مرا دوست بیدست و پا خواسته است - پسندم همان را که او خواسته است»
آن عزیز که طبع شعر خوبی هم نداشته، حتی به تأسیس اکابر (مدرسه آموزش بزرگسالان) همت میکند و خلاصهاش اینکه او را «پدر فرهنگ جدید ایران» نامیدهاند.
به اینجا که رسیدم و با زحمت زیاد و تفحص بسیار مقاله تحقیقی را یک خط در میان رونویسی کردم، رفتم سراغ عکس. عکسهای خودش در سالیان مختلف بود، عکس مجسمهاش که پای تختهسیاه ایستاده بود، تندیس نیمتنه، عکس مدرسه و شاگردانش بود. یک عکس باحال پیدا کردم از مدرسه یا مکتبخانهاش در تبریز که شاگردان با لباس و کلاه یونیفورم، مرتب و منظم دو صف در ایوان ایستادهاند، پائین تر آموزگار هست و شاگردی بسیار خوشنویس که با گچ روی تختهسیاه نوشته:
آهان! مقاله تحقیقی و پژوهشی همینجا به پایان میرسد. نتیجه اخلاقی جانفشانیهای آن مرد بزرگ آنچنان در این عکس به ثبوت رسیده که عکاس فرصت نداده جمله تمام شود. روحانیت مبارز (مبارز با دانش) و همدستانش (مثل کتشلواریهای امروز لندن و نایاکی های آمریکا و غیره) کتک زدن شاگردان و تیر زدن به معلم بسشان نبوده بلکه احتمالاً چند نفر مردمان عادل و متمدنشان، یکیشان میخواسته برود کانادا، یکیشان زن سومش را برداشته فرار کرده به لندن و یکیشان میخواسته در لواسان قصر بسازد. یکیشان را هم لابد از پلکان مسافرخانهای پرت کردهاند پائین. بیضه اسلام را از همان روزگار حفظ کردهاند. انالله و انا الیه راجعون.
بعد از این هم من دیگر مقاله تحقیقی نمینویسم. فشار خونم میرود بالا. برای سلامتم ضرر دارد.
***