وقتی علم الهدی گریه میکند
فاطمه خلیلی بهفر، دروازهبان تیم هَندبال ایران در مسابقات جام جهانی در مقابل نروژ درخشید، عنوان بهترین بازیکن را گرفت. گریست و اشکهایش جهانی شد. گمان میکنم همزمان با گریه او آیتالله علم الهدی هم در مشهد اشک ریخته باشد.
ایشان یازده سال پیش فرمودند «در مسابقات بینالمللی که بانوان شرکت کردند از این مملکت، ناموس فاطمه زهرا (س) را بردند و در عرصه بینالمللی مقابل چشم دهها مرد کافر به فعالیت و جستوخیز وادار کردند.»
با تمام سختگیریهای حراستیها از هرگونه تماس و مصاحبه این دختر قهرمان، به نظر میرسد که باز هم در بازگشت به ایران، توسط یکی از قضات شرع انور به محاکمه کشیده شود:
دختر قهرمان در دادگاه
-چرا اول شدی در مسابقات؟
-برای اینکه خوب بازی کردم حاج آقا.
-مگر برای بازی رفته بودی؟
-مسابقه بود حاج آقا.
-چه جوری خوب بازی کردی؟ چرا بد بازی نکردی؟
-نمیشد حاج آقا، عرض کردم مسابقه بود.
-چرا نگذاشتی یک مرد بشود بهترین بازیکن؟
-نمیشد حاج آقا، هندبال زنان بود.
-هندبال چی هست؟
-توپ را با دست میزنند.
-با دست مگر فُل نیست؟
-خیر حاج آقا، در فوتبال با دست فُل است.
*
-بالا پائین هم میپریدی؟
-بعله.
-ورجه ورجه هم میکردی؟
-فراوان حاج آقا. مجبور بودم.
-پس به جستوخیز واداشتی!
-چی را حاج آقا؟
-برو از آقای علم الهدا بپرس.
-خودتون بگین حاج آقا.
-استغفرالله یا حضرت زهرا. چند دفعه پریدی بالا؟
-نشمردم حاج آقا.
-چند دفعه پریدی پائین؟
-به همان تعداد. هروقت میپریدم بالا، مجبور بودم بپرم پائین.
-خُب معلوم است. بالا که نمیتوانستی بمانی!
-بعله حاج آقا. خودتون که واردین.
-من سررشته ورزشی دارم، وگرنه یک آیتالله دیگر محاکمهات میکرد.
-شانس آوردم حاج آقا.
*
-بعد از مسابقه، تیم نروژی را بغل کردی. نمیتوانی منکر بشوی، عکس داریم ازت!
-بعله حاج آقا. خودم هم دارم.
-ماچ کردین همدیگر را، فشار هم دادین.
-چطور مگه حاج آقا؟
-از کجا میدانی هیچکدامشان لواط کار نبودند؟
-لواط کار؟
-لواط کار اُناث. منظورم اینکه التذاذ همجنسی نبردند؟
-یعنی لزبین باشند؟
-بعله، همجنسکار.
-نه حاج آقا، فضا ورزشی بود.
-کسی زیاد فشارت داد؟
-نه حاج آقا، همه یک اندازه فشار دادند.
-مگر فشارسنج همراهت داشتی؟
-خیر حاج آقا.
-دفعه دیگر ببر. ببند به اینجا. مرا نگاه کن.
-ببندم به اینجای شما؟
-مسخره نکن دختر. یهودی هم بینشان بود؟
-نمیدانم حاج آقا. از کجا میفهمیدم؟
-اگر دیدی از این پهپادهای کوچک توی کیفشان دارند، حتماً یهودی هستند.
-حاج آقا اگر هم یهودی بودند یهودی نروژی هستند نه اسرائیلی.
-ولی اگر پهپاد داشته باشند حتماً جاسوس اسرائیل هستند. هیچکدامشان ازت پرسید در شورآباد چقدر اورانیوم غنی میکنید؟
-نه حاج آقا نپرسید.
-پس مخصوصاً نپرسیدهاند که لو نروند. اطلاعاتی که ندادی؟
-نداشتم حاج آقا.
-اگر داشتی، میدادی؟
-نه حاج آقا، اما از زیر زبانشان میکشیدم که شهید فخری زاده را چطوری کشتند.
-آفرین.
-پس چی حاج آقا.
*
- وقتی به نروژ رسیدی ته دلت میخواست پناهنده بشوی؟
-خیر حاج آقا.
-یکذره هم هوایی نشدی؟
-نه حاج آقا. دلم میخواست هرچه زودتر برگردم.
-پس اینجا یکی را داری!
-منظورتون چیه حاج آقا؟
-شرم دارم بیشتر بشکافم.
-نشکافین حاج آقا.
*
-اون تابلو چیه دستت گرفتی؟ چی روش نوشته؟
-نوشته بهترین بازیکن مسابقه حاج آقا.
-چرا عکس مقام معظم رهبری را دست نگرفتی؟ ایشان هم بهترین رهبر هستند. آقامجتبی هم خیلی رهبر خوبی خواهند بود بعداً. چرا عکس این بزرگواران را دست نگرفتی؟
-ندادند.
-خواستی که ندادند؟ اینهمه حراستی دور و برت. اگر اشاره میکردی ...
-شرمنده حاجآقا.
-خوب شد حراست نگذاشت آنجا مصاحبه کنی. سفت جلوت واستاد.
-بعله حاج آقا. تیم حریف به آن سفتی جلوم نایستاده بود که تیم حراست!
-برنده واقعی همان مأمور حراست بود.
-دفعه دیگر تابلو را میدهم ایشان دستش بگیرد.
-اگر دفعه دیگری بود. اینجا را امضا کن.
-چی هست حاج آقا؟
-هیچچی. میبینی که کاغذ سفید است. ما دوست داریم از سلبریتیها امضا بگیریم... اینجا نه...، پائینش را امضا کن، بالاش را خودمان پر میکنیم برات!
***
مثنوی دختر در استادیوم
دختری وارد به ورزشگاه شد
شیخی از این ماجرا آگاه شد
جانب تهران روان گشتی ز قم
بین مردان رفت در استادیوم
دخترک با ریش بند و با کلاه
پشت مردان بود آنجا در پناه
زد هوار آن شیخ که هستی کجا؟
با چه جرأت کردهای این ماجرا؟
از کجایی؟ کیستی؟ نام تو چیست؟
دخترک، بابای دیّوث تو کیست؟
آمد از پشت جماعت این صدا:
کای پدر، بابای دیّوثم شما!
این منم عاصی شده فرزند تو
کردهام خود را رها از بند تو
خواستی بدجور محصورم کنی
از میان مردمان دورم کنی
خانه زندان بود و من زندانیت
حبس در بیرحمی و نادانیت
گر که مردی کرد از کوچه عبور
تو مرا میخواستی با چشم کور
گفته بودی گر که باشم یار کس
از من و از یار من گیری نفس
موی من گر شد برون از روسری
از جنابت فحش بود و توسری
من شکستم آن قفس را ای پدر
دور محکومیّتم آمد به سر
آمدم از قم به اینجا روز پیش
تا هواداری کنم از تیم خویش
بر سر خود کوفت آن شیخ، آن پدر
تیم هم داری تو؟، پس خاکم به سر
دختری تنها میان جمع مرد؟
هیچ دختر یک چنین خبطی نکرد
گفت دختر ای پدر، کم گو سخن
بویفرندم هست اینجا پیش من!
شیخ روی کول خود بگذاشت دم
پس پسک برگشت تا اعماق قم
***