مگر که استادی، ادیبی، اسلامشناسی، پژوهشگری، نظریهپردازی، عضو شورای عالی انقلابی، راستگویی، گزیدهگویی، سخنسنجی، نقلی بکند ساده و صادق و معقول و متین، که آدم دلش باز شود.
«حسن رحیمپور ازغدی در توییتی نوشت: یکی از همرزمان حاج قاسم سلیمانی میگفت در یکی از سفرهای سردار سلیمانی در بحران داعش در عراق در زمستان، از عراق تماس گرفت. صدای تیراندازی میآمد و شرایط جنگی بود. شهید گفت شنیدهام تهران برف سنگینی آمده است. آهوهای کوه نزدیک مقر سپاه حتماً برای غذا پایین میآیند. همین امروز علوفه تهیه کن و چند جا بگذار که از گرسنگی تلف نشوند. بعدازظهر مجدداً زنگ زد که چه کردی؟! گفتم انجام شد اما وسط نبرد داعش چرا نگران آهوهایید؟ حاج قاسم گفت بهشدت به دعای خیر آنها محتاجم.»
نه خیر ببخشید. این هم مفرّح نبود. تازه تلخ هم بود. تلخ است که چرا سرداری با آن رشادت به دعای خیر چند آهوی گرسنه محتاج بوده. تلخ است از این بابت که بار رأفت و محبتی در کار نیست و پای معاملهای پایاپای در میان است: نون بیار کباب ببر، علوفه بگیر دعا بخوان. تازه مگر دعای اینهمه مردم مسلمان و شیفته حاج قاسم، از مقام معظم رهبری تا مقام معطل مهاجرانی، کفایت نمیکرد که هنوز سردار باید از آهوها دعا بخرد؟ تلخ است.
تلخترش اینکه آیا آهوها علوفه را خوردهاند ولی دعا نکردهاند؟ تلخترینش اینکه آهوها دعا هم کرده باشند و اثر نکرده باشد!
بله تلخترینش محتمل است. آهوها بدحساب و بخور و دررو نیستند. پس آیا آقای ترامپ آهوهای مستجابتری داشته؟ («آهوی مستجاب!» البته معنی ندارد، برای اختصار و ایجاز کلام گفتم. منظور را میرساند. البته با این توضیحی که دارم مینویسم، کار ایجازم به اطناب کشید.)
بههرحال میتوان قبول کرد که همه آهوها مسلمان نیستد و قرار نیست همه دعاها هم به عربی باشد. پس این گمانهزنی نمیتواند بیربط باشد که سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا و پنتاگون و اف. بی. ای. هم با گزارشهایی که دریافت میکنند و جاسوسهایی که دارند، غافل از تاکتیک «آهودعائی» نبوده باشند و با پرورش آهوهایی که گرسنه نگه میدارند، همیشه آنها را به حالت «استندبای»، آمادهباش، در اختیار دارند تا سربزنگاه، ناگهان بهترین نوع علوفه را به آنها بدهند. آهوها هم وقتی علوفه میخورند، وظیفه خود را میدانند و نیازی به التماس دعا نیست.
آهو جماعت نه میداند پهپاد چیست، نه میداند سلیمانی و ابومهندس کیست. میخورد و اتوماتیکمان دعا میکند. نمونه تاریخی و مثبتش ماجرای یک سردار کشورگشای دیگر است حدود هزار سال پیش، به اسم سبکتکین که بیهقی از قولش نوشته و من از قول بیهقی مینویسم:
در بیابانهای بلخ میتاختم با یک اسب صفرکیلومتر تیزتک. آهویی با بچهاش مثل شصت تیر میرفت. اسب من سبقت گرفت بچه آهو را کشیدم بالا توی بغلم. مادرش دنبال ما میآمد. چند بار کورس بستم که بگیرمش، فرزتر از این حرفها بود ولی تا نزدیکی شهر دنبالم میآمد و ناله میکرد. آخرسر به خودم گفتم سردار عارف! تو که نتونستی مادره را بگیری، آخه این بچه آهو به چه دردت میخوره؟ ولش کن بره ننهاش خوشحال شه. انداختمش پائین. آقا چه حالی کردند مادر و بچه. ذوقزده بودند و فلنگ را بستند. (البته بیهقی فلنگ نمیگوید. کنجکاو شدم که «فلنگ بستن» از کجا آمده. به لغتنامههای دهخدا و معین و چندتای دیگر سرزدم. هیچکدام رویشان نشده بگویند نمیدانیم! با یک حرفهایی، پژوهنده را سنگ قلاب کردهاند. آخرش هم کم آوردهاند و الکی گفتهاند انگلیسی است!)
بگذریم. کجا بودیم؟ سردار بچه آهو را رها میکند. شب شده برمیگردد به خانه. اسبش علوفه ندارد و گرسنه است. سردار میخوابد. تعریف کرده: پیرمردی نورانی به خوابش میآید و میگوید سبکجان! چون تو بچه آهو را رها کردی و اسب خود را گرسنه گذاشتی (پیرمرد ابله به خیالش قرار بوده اسبه بچه آهو را بخورد!) بنابراین شهر غزنین را از این پس به تو و آقازادههایت بخشیدم «و من رسول آفریدگار جل جلاله» هستم.
دمش گرم به خدا. سبکتکین میرود غزنین را میگیرد. نتیجه میگیریم آهو هم آهوهای قدیم.
***
گالیله بود بکتاش
***
فیسبوک همگانی هادی خرسندی (با یک کلیک)