«من نشستم روی پله، یک صحبت گرم و گیرایی کردم. قبلاً هم فکرش را نکرده بودم. خدای متعال همینطور حرف میزد. در واقع، زبان من بود، حرف خدا بود.»
***
مصاحبه اختصاصی با آقای وحید حقانی
-آقا وحید. شما محرم آقا بودی و شب و روز در خدمتش. توهم پیغمبری آقا از کی شروع شد؟ (خیلی کوتاه لطفا)
-با سلام. از موقعی بود که حضرت آقا به من فرمودند برایشان اذان بگویم. میفرمودند «بلال برای من اذان بگو بخوابم». عرض میکردم بنده بلال نیستم وحید هستم. میفرمودند «غلط کردی. تو بلالی حالیت نیست». آنقدر با عصایشان مرا میزدند که مجبور میشدم اذان بگویم. بعد از اذان هم دوباره مرا با عصا میزدند که «چرا بد صدا هستی؟، اذانگوی پیامبر باید خوش صدا باشد». یک بار هم خیلی مرا با همان عصا زدند فرمودند «تو چرا سیاهپوست نیستی؟».
-علائم دیگری هم از پیغمبری در ایشان میدیدی؟
-یک مدت حضرت آقا دَمبل میزدند. به مجتبی هم فرمودند وزن کم کند. به او مژده دادند که میخواهند روز عید غدیر او را سر دست بلند کنند!
-یعنی دقیقاً میخواستند شبیه پیامبر اسلام باشند؟
-حضرت آقا میخواستند جای همه پیغمبرها باشند. همان عصا که ذکر خیرش بود برای همین بود. یک روز فرمودند «وحید برو قایم شو، این عصا را که زمین بیندازم یکهو مار میشود. باید در برویم!». بعد جیغ کشیدند و عصا را انداختند زمین. هردومان فرار کردیم. چند دقیقه بعد من برگشتم به اتاق، آقا تشریف نداشتند عصا هم مار نشده بود. بعد حضرت آقا یواشکی از لای در کمد فرمودند «وحید عصا را بردار من بیایم بیرون، نمیدانم موسی چه کلکی زده».
-آقا هیچوقت میگفت که میخواهد برود به غار حَرا یا کوه حَرا؟
-نخیر. عنداللزوم ایشان می نشست روی پله. میگفت حرای من پله است. همینکه روی پله می نشست پرچانگی خدا شروع میشد یا به قول حضرت آقا «خدای متعال همینطور حرف میزد.». آقا روز اول به من گفتند «وحید اصلا باور نمیکردم خدا باشد، از صدایش شناختم!»
-شما چیزی میشنیدی؟
-خیر ولی حضرت آقا میفرمودند «وحید خدای متعال شروع کرد. میگوید یک چای قندپهلو بیاوری ایشان با دهان من سر میکشند.»
-چه تغییراتی در زندگی عادی آقا مشاهده میکردی؟
-هر روز با حجت الاسلام سعیدی امام جمعه قم تماس میگرفتند و یک موضوعی را به ایشان یادآوری میکردند و تازهاش میکردند.
-چه موضوعی؟ (خیلی کوتاه لطفاً)
-بین خودشان بود. ایشان فقط با صدای بلند میگفتند «یا...علی» و گوشی را میگذاشتند.
-خدا با زبان ایشان به فارسی حرف میزد؟
-بعله ولی حضرت آقا دوست داشت مهمترین حرفی که بلد است به عربی خدمت خدا عرض کند. مرتب به خداوند میفرمود «يرى الجمل بذور القطن في المنام.».
-یعنی چی؟
-یعنی شتر در خواب بیند پنبه دانه.
-چطور شد که آقا موضوع را رسانهای کرد؟
-نمیدانم. تعجب میکنم. اتفاقا همیشه میخواستند پنهان بماند. خیلی احتیاط میفرمودند. آن اوايل کلام خدا واضح نبود. حضرت آقا هروقت آروغ میزدند میفرمودند «هیچی نگو. آروغ خدا بود از دهان من». هر صدای دیگری هم که از ایشان درمیآمد میفرمودند «مال خدا بود، بین خودمان بماند.»
-شما چه میکردی؟ (۲ ثانیه لطفاً)
-من پنجرهها را باز میکردم عرض میکردم اجازه بدهید بین خودمان نماند!
***