این روزها دو فیلم، تقریبا هم زمان، منتشر شده است. یکی از آنها فیلم متعارفی است با شیوههای ساخت نامتعارف، و دیگری فیلمی نامتعارف است که با شیوههای متعارف ساخته شده است. فیلم نخست «شیطان وجود ندارد» اثر محمد رسولاف است و فیلم دیگر «ترومای سرخ» ساخته اسماعیل میهندوست. نسل رسولافها نسلی هستند که در جمهوری اسلامی ایران فیلمساز شدهاند. آنها راه و روشهای موفقیت در این نظم و نظام و دور زدن سانسور آن را میدانند و ضمنا سرکوب و داغ و درفش دهه شصت را هم تجربه نکردهاند و تنها در مورد آن شنیدهاند، و از قدیم گفتهاند: «شنیدن کی بود مانند دیدن». اما میهندوستها نه تنها شنیدهاند، که آن دوران را زندگی کردهاند و چه بسا از داغ و درفشش هم بینصیب نمانده باشند و شاید به همین دلیل، زبانشان گنگ شده است مانند «یاقوت»، (یگانه رجبی، نوه مش بایرام، آتش تقیپور) که حاصل عشقی عجیب و رازآلود است. با گفتن این جمله به فیلم «ترومای سرخ» پرتاب شدیم.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
«ترومای سرخ» با پاهای نگار، پریوش نظریه، آغاز میشود و طی روزی پر از مشغله و تماس تلفنی و تصویری و حرف زدن از در و دیوار و زندگی این و آن، به بام تهران میرسد و تکگویی نگار روی تصویر تهران که رفته رفته تاریک میشود و تیتراژی که بالا میآید و صدای ویگن که فیلم را تمام میکند.
فُروز، مهتاب کرامتی، خواهر فرزین، همسر جانباخته نگار، دارد روی یکی از تراژدیهای شهری تهران به نام دختر سرخپوش تحقیق میکند و قرار است با کاوه، پسر فرزین، بیایند امامزاده پیش مش بایرام تا خاطرهای از او را تعریف کند؛ خاطرهای که نام غلامحسین ساعدی را هم به میان میکشد، نامی که نیمه نصفه بیان میشود اما به هر حال همه میدانیم در مورد چه کسی دارد صحبت میشود. خاطره بیان میشود، اما رازی هم در جوارش گفته میشود که داستان را به سمت و سوی دیگری میبرد.
آنچه از لابهلای تمام این دیالوگهای بیپایان، و گاه درهم و برهم و همزمان، میتوان بیرون کشید، این است که همسر اول نگار سالها پیش اعدام شده است و احتمالا در جایی مانند خاوران خاک است که هر سال نمیگذارند سر خاک او بروند، اما امسال خبری نبوده است و کاری نداشتهاند و کاوه پسرشان سر خاک پدر رفته است. متوجه میشویم که پدر نذری داشته که هر سال به مش بایرام ادا میشده است و پس از اعدام او، این کار بدون آن که خودش وصیّت کرده باشد، توسط نگار هر سال ادا میشود و او هر سال این راه را تا امامزاده میآید و پاکتی که احتمالا حاوی پولیست، به مش بایرام میدهد. امسال هم چنین میکند، اما امسال مش بایرام پرده از رازی برمیدارد که نگار را به هم میریزد و بُعد تازهای به او و «قرار» و «نذر» همسر جانباختهاش میدهد. «یاقوت»، گویا، تنها نوه مش بایرام نیست، او فرزند فرزین هم هست. فرزند فرزین و ماهرخ، و حاصل عشقی تراژیک و افسانهای که در حادثهای پرپر شد و کارش به بیمارستان کشید و مُرد و اکنون در قبرستان امامزاده خاک است و دخترش بر سر مزارش هر شب فانوس روشن میکند تا در تاریکی نماند؛ بیآنکه سراغی از پدر بگیرد.
این که چرا مش بایرام تا به حال این راز را نهفته نگه داشته بود، معلوم نیست. شاید به دلیل این که میبیند دارد میمیرد و میخواهد اکنون برملایش کرده است، تکلیف نوه ناشنوای خود را مشخص کند. شاید هم سرانجام هر رازی روزی به چهار عدد یا مشتی کلمه تبدیل میشود و دیگر رمز و راز نیست و در مورد راز فرزین، امروز آن روز بود.
میهندوست دارد دست به تجربه میزند. تجربه در فرم، در تصویر، در صدا، در رابطه برقرار کردن بین ادبیات و سینما، در بازیگیری از علاقهمندان به بازیگری، به کارکردن با رسانهها و ابزارهای مختلف، به داستان تعریف کردن همزمان و صدادرصدا جوری که صدا به صدا نرسد... اما آیا این همه تجربه برای کارگردانی که حالا باید از تجربههاش بهره ببرد، زیاد نیست؟ آیا ذهن خوکرده به متعارفها، تاب تحمل این همه تجربه نامتعارف تازه را دارد؟ همه اینها را اضافه کنیم به این که به نظر میرسد کارگردان دیدگاه عدمقطعیتی نسبت به حقیقت دارد و حقیقت را آنچنان وابسته به ناظر میداند که معتقد به حقیقت مطلق خارج از ذهن مشاهدگر نیست. برداشت ماتریسی از اطلاعات که ورنر هایزنبرگ را به اصل عدم قطعیت رساند، یا برداشت مکانیک موجی که اروین شرودینگر را به فرمولهای دیگری که همین نتایج را در بر دارد، حالا قرار است در این فیلم بیقرار، قراری تازه بگیرد؛ اما آیا میگیرد؟
تمام ضربهای که فیلم خورده است، از گرفتن مجوز خورده است و از ماموری که در ذهن کارگردان نشسته است. محمد رسولاف فیلم متعارف خویش را بدون گرفتن مجوزهای متعارف ساخت و به خارج فرستاد و جایزهای ارزشمند هم از آن خود کرد، اما اسماعیل میهندوست چنین نمیکند و فیلمش در گرفتن مجوز دچار مشکلاتی میشود. مشکل فقط در وزارت ارشاد نیست. در ایران امروز هر کس برای خودش حکومتی دارد. همه فیلمنامه میخواهند و متر و معیار دارند. البته فقط برای نشان دادن حقایق متر و معیار دارند. برای سازماندهی کار، متر و معیاری در بین نیست. دزدی، گدایی، فروشندگی، کودکان کار...، در تمام سطح شهر و خطوط ترابری شهری دیده میشود، اما نمایش باید داده نشود، و اینگونه میشود که بخش متروی فیلم کاملا از این ممیزی صدمه دیده است و بخشهای دیگر هم به دلیل وجود آن مامور ممیزی که در ذهن کارگردان نشسته است، دچار مشکل میشود. میهندوست باید در هزار لفافه حرفش را بپیچید و بگوید تا بیننده حدس بزند که فرزین اعدام شده است یا یاقوت دختر فرزین است، یا نام خانوادگی «غلامحسین» ساعدی است! اما رسولاف به سادگی و شفاف همه این حرفها را میزند و بیانیهای علیه اعدام صادر میکند؛ در کشوری که در سرانه اعدام در جهان رتبه نخست را دارد.
تصور نکنید رسولافها یا پناهیها مُرتد و منفور و مطرود میشوند. مطرود نمیشوند، زیرا جمهوری اسلامی ایران در واقع به آن جوایز و سرمایههای بینالمللی و افتخاراتش بیشتر نیاز دارد تا این که مردم این حرفها را بدانند یا ندانند. آنها خوب میدانند که اکثریت مردم کوی و برزن این چیزها را میدانند. ولی نمیخواهند که این حرفها روی پرده سینما برای عده زیادی گفته شود. برای همین، تیغ سانسورشان به کار میافتد، وگرنه دانستن این چیزها به خودی خود چیزی را عوض نمیکند.
«ترومای سرخ» فیلم خوبیست که میتوانست شاهکار باشد؛ اگر کارگردانش قصد ساختن شاهکار را داشت. اسماعیل میهندوست همان فرزین است؛ فرزینی که محکوم به زنده ماندن شده است تا با چشمان خود ببیند چگونه «انقلاب سرخ» به «ترومای سرخ» تبدیل میشود و «زردها» «سرخ» که نشدند هیچ، دلالی برای «سیاهی» هم میکنند.