در چهارم آذر ۱۳۹۹، مجموعه تلویزیونی «شرم» از شبکه سوم صداوسیما پخش شد. این شبکه، امنیتیترین شبکه صداوسیما محسوب میشود و مدیریتش به عهده علی فروغی است که زمانی ریاست بسیج صداوسیما را به عهده داشت. او از «سازمان هنری رسانهای اوج» وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میآید.
تولید «شرم» از فروردین ۱۳۹۹ آغاز شد و تصویربرداری آن در لوکیشن پردیس تئاتر خاوران تهران، در آبان ۱۳۹۹، بعد از هفت ماه به پایان رسید. این بازه زمانی، در اوج شیوع ویروس کووید-۱۹ بود. متاسفانه سیروس گرجستانی که نقش عزیز آقا را بازی میکند، در ۱۲ تیر ۱۳۹۹، هنگام بازی در قسمت ششم این سریال، به علت سکته قلبی در بیمارستان لواسانی تهران درگذشت. دقیقا مشخص نشد که آیا او با ابتلا به کووید-۱۹ درگذشته است یا سکته قلبی؛ اما واضح است ساخت سریال در دوران کرونا که افراد زیادی در فاصلههای کم، کنار هم مجبور به کار هستند، خطرناک است.
در همان صحنه نخستِ اولین قسمت «شرم»، زن و شوهر جوانی به نام «لعیا» (الهام طهموری) و «بهزاد» (نیما نادری) در حال بادبادک بازی هستند. از دهان بهزاد در میرود که لعیا عمل سختی در پیش دارد و او با شنیدن این حرف غش میکند و به زمین میافتد و بیهوش میشود. در کشورهای پیشرفته، در شرایط مشابه، پزشک تنها به خود بیمار اطلاعات مربوط به بیماری را میدهد یا همزمان به کسی که بیمار، طی امضای فرمی، او را تایید کرده باشد. هیچ نوع رابطهای از پدر و مادری و فرزند یا زن و شوهر، موجب نمیشود که پزشک مستقیم به بیمار نگوید وضعیت او چیست و چه باید بکند. طی سالها تجربه این بهترین شیوه درمانی است و بدترین نوع همین است که همه بدانند مشکل بیمار چیست جز خود او. بیاطلاعی لعیا از وضعیت سلامت خود و سپس بیهوش شدن، مضحکترین بخش از صحنه نخستِ این سریال نیست.
وقتی لعیا بیهوش میشود و در میان علفزار میافتد، شوهرش که طبیعتا نمیتواند به او دست بزند، بالای سرش نشسته و پدر و مادرش را صدا میکند! صحنههایی که در شبکههای مختلف سیمای جمهوری اسلامی به شدت رعایت میشود و در سینما کمی رقیقتر دیده میشود. اینها تنها نشانه سانسور و ممیزی مضحک و بیحساب و کتاب است. هر چند هر نوع سانسوری خلاقیت را میکُشد، اما این نوع سانسور که از سوی امنیتیها هدایت میشود، موجب نابودی و ویرانی سینما و تلویزیون میشود؛ موضوعی که شاهد آن هستیم.
کارگردان فیلم، احمد کاوری در عراق به دنیا آمده است و در جمهوری اسلامی نویسنده و کارگردان فیلمهای امنیتی، مانند نفوذی (فیلم ۱۳۸۷) است. او دو دیپلم افتخار و یک نامزدی سیمرغ بلورین از بيستوهشتمين دوره جشنواره بینالمللی فیلم فجر، در سال ۸۸ گرفته و حالا کارش به «شرم» رسیده است.
تمام اینها اتفاقات تکراری و عادی شده در سالها اخیر است. اما چیزی که موضوع «شرم» را این روزها سر زبانها انداخته است، اعتراض تند و تیز سعید فرهادی، فیلمنامهنویس این مجموعه تلویزیونی است که در صفحه اینستاگرامش نوشته است.
فیلمنامهنویسی در ایران هنری تراژیک است. «فیلمنامه» تا «فیلم» نشود موجودیت ندارد، هنری ناقص است؛ روحی بیکالبد؛ زمانی که جامه فیلم بر تن میکند و کالبد مییابد، موجودیتی پیدا کرده است که ممکن است برای خالقش بیگانه باشد. این دقیقا همان اتفاقی است که برای سعید فرهادی افتاده است.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
به نقل از «خبر آنلاین» و چندین خبرگزاری دیگر، سعید فرهادی نوشته است:
«نزدیک به سه سال، تمام وقت و انرژی و جسم و جانت را صرف تحقیق بر روی جزئیات میکنی و بارها کلمه به کلمه فیلمنامه را محک میزنی تا از هر نظر مو لای درزش نرود و چیزی از منطق، جذابیت و اصول زیباییشناختی کم نگذاشته باشی؛ تا سریالی بسازی در خور شأن و شعور مخاطب. اما ناگهان سروکله کارگردانی دستنشانده پیدا میشود؛ مهم نیست چقدر کارنابلد و بیدغدغه است، مهم این است که «خودی» باشد تا زورش به تمام اصول اخلاقی، حرفهای و حقوقی بچربد!»
اما فاجعه گریبانگیر فیلمنامهنویسان، فقط این نیست که حاصل کارشان بیکالبد جان دهد و رنجشان بیثمر شود و جنینی که ماهها و گاه سالها در جان پروردهاند سقط شود؛ فاجعهبارتر آن است که این روحِ زیبا، کالبدی کازیمودووار پیدا کند و حاصل عشقش تنها جسمِ بیجان اسمرالدا شود.
سعید فرهادی در ادامه صحبتهایش میگوید: «بالاخره کار به موعدِ پخش میرسد و بار دیگر تجربههای تلخ پیشین تکرار میشود؛ این دردِ مشترک بسیاری از فیلمنامهنویسان است. با سریالی مواجه میشوی که نه میشناسیاش از فرط تحریف و قلع و قمع و به بیراهه رفتن، نه حتی تحمل دیدنش را داری از فرط بیمنطقی، بیهنری، سخیفبودن و کمفروشی که در لحظه لحظهاش موج میزند؛ از تولید و کارگردانی و بازیگری و فیلمبرداری بگیر تا موسیقی و طراحی صحنه و لباس. آیا تمام این عوامل، افراد کارنابلدی هستند؟ بعید است چنین باشد، زیرا بارها آثار و نتایج قابل قبولی از برخیشان دیدهای؛ منتها نکته اینجاست که آب از سرچشمه گلآلود است! چه بسیار متنهای سربلندی که زیر چرخدندههای این سیستم معیوب، به آثاری سطح پایین و بیارزش تبدیل شدهاند. و چه دردناک است این جمله پر تکراری که از دهانشان شنیده میشود: «مردم این چیزها را نمیفهمند!»
سانسور زمانی در همین حد بود که بگویند فلان جمله را بردار و بهمان صحنه را اصلاح کن اما با ورود امنیتیها و مافیاهای مالی، وضعیت به شدت تغییر کرده است و کلیت طرح و فیلم را نابود میکنند.
سعید فرهادی در بخش دیگری از نوشتهاش این وضعیت را تشریج میکند: «دیگران احتمال ویران شدن آینده کاریات را، به محاق رفتن طلبهایت از صداوسیما را، و هجمه دروغها، افتراها و تخطئههایی که به سویت روانه خواهند کرد را، و البته تلختر از همه، شنیده نشدن در این بلبشوی رسانهای و خبری را به یادت میآورند. اما آینده و سرمایه زندگی تو را هنر و قلمت تضمین میکند، نه باج دهی به بیهنران! با قاطعیت درخواست میکنی نامت به عنوان نویسنده از تیتراژ سریال حذف شود تا لااقل مهر تاییدی بر این محصول ناسالم نباشی و در صف آنان که منتقدشان هستی قرار نگیری. ولی باز هم اعتنایی نمیشود.»
به هر حال سعید فرهادی باید میدانست شرایط عوض شده است و زمانی که برای مافیای امنیتی میخواهد کار کند عاقبتی خوشتر از این ندارد. زمانی بود که حضور امنیتیها استثنا بود. اکنون قاعده شده است. روزی چشم باز میکنید میبنید، خودتان هم شدهاید چرخدندهای از این دستگاه دوزخی.
سعید در بخش پایانی یادداشت خود مینویسد: «تنها کاری که میتوانی بکنی این است از محتوایی که در حال پخش است تبری بجویی و به هر که صدایت را میشنود توصیه کنی اگر برای فهم و شعور خود و اطرافیانش احترام قایل است، پای تماشای چنین آثار پایمال شدهای ننشیند.»
اکنون در مرداب باید دنبال کاسهای آب بگردید. همه چیز تغییر کرده است و هر کس متوجه این تغییر نشود آنقدر خود را با این حکومت پیوند میزند که روزی چشم باز میکند که همراه آن به دره تباهی سقوط کرده است.