من در دورهای بزرگ شدم که تبعیض علیه همجنسگرایان امری عادی بود. اما گول نخورید، هنوز هم برای خیلیها اعلام همجنسگرایی دشوار است.
می گویند، هیچکس اولین رژه افتخارش را فراموش نمیکند.
من مطمئنا مال خودم را فراموش نکردهام، خصوصا لحظهای را دو مرد جوان که زیبایی بینظیری داشتند و لباسهای مخصوص «بیدیاِساِم» پوشیده بودند، به سمت من آمدند تا به من بگویند «تو در کل پراید بهترین مو را داری!». در ۱۹ سالگی و قبل از ظهور محصولات به درد بخور زیبایی مو، موهای مشکی من، ضخیم و فرفری بود و تا کمرم میرسید. ساعتها برای خشک کردنش وقت صرف میکردم. خیلی خوشحال بودم که این دو نفر که لباسهای «سادومازوخیستی» با تم انیمیشن «اسب پاکوتاه و کوچک من» پوشیده بودند- که در آن جمع عادی به نظر میرسید - تلاشهای من را بیجواب نگذاشته بودند.
امسال پنجاهمین سالگرد شورش استونوال در نیویورک است که باعث تحولات عظیمی در فعالیت دگرباشان شد. در دوران نوجوانی هر آنچه را که لازم بود راجع به نژادپرستی و تبعیض جنسیتی در جریان تجربیات روزانهام آموخته بودم، اما اولین تجربه آگاهانهام از همجنسگرا هراسی به شدت مرا تکان داد. این ضربه از طرف آدمهای وحشی نبود، بلکه از طرف آدمهایی بود که خیلی معمولی و عادی به نظر میرسیدند.
۱۵ ساله بودم و اولین باری بود که مستقیما با یک مرد همجنسگرا آشنا میشدم. فرد شیرین و آرامی بود و لبخندی گشاده داشت. دوست دوستم بودم. یک بعد از ظهر، او و من در کافی شاپ الیور در حال گپ زدن بودیم. جمعی از نوجوانانِ آن محله و از طبقات اجتماعی مختلف هم پس از مدرسه آنجا آمده بودند تا لمی بدهند. وقتی دوست من کافی شاپ را ترک کرد، یکی از دختران «باحال» آن گروه آمد سمتم و گفت «چرا با او حرف میزدی؟ مگر نمیدانی او چیست؟»
اصلا نمیدانستم او چه بود. خب، میدانستم که همجنسگرا بود، ولی این که یک آدم «باحال» به خودش زحمت بدهد تا بیاید سمت من و با منی که خودم را متعلق به فرهنگ ضد عامهپسند میدانستم حرف بزند، باعث شد به شک بیافتم که شاید او چیز دیگری هم بود و من خبر نداشتم. شاید او یک قاتل زنجیرهای فراری بود که این شگردش بود که با تو بنشیند و شکلات داغ بخورد و از عشقش به گروه موسیقی «ایریژر» بگوید تا گول بخوری و به او اعتماد کنی.
ولی نه. در واقع منظور آن دختر این بود که «چطور میتوانی با یک همجنسگرا صحبت کنی؟»
در چنین دورهای زندگی میکردیم. در دورهای که آن دختر یا هر کس دیگری جایگاهش را در آن جامعه به خاطر تهدید یا تحقیر همجنسگرایان و آنها را «عجیب و غریب»، «همجنسباز» یا «ک...نی» خطاب کردن، از دست نمیداد. چرا باید از دست میداد؟ بزرگسالانِ دور و بر ما از جمله معلمهایم و برخی از والدین دوستانم با پوزخند از همین واژهها استفاده میکردند. به ما میگفتند «کِنی اِوِرِت» یک منحرف جنسی است و واژه «منحرف جنسی» یک کلمه مملو از نفرت دیگری بود که به جای «همجنسگرا» استفاده میشد.
هیچکدام از ما درباره همجنسگرا هراسی صحبت نمیکردیم. اصلا نه میدانستیم چنین کلمه ای وجود دارد و نه مفهوم آن را میفهمیدیم. زیرا، این ضدیت به عنوان یک واقعیت در نظر گرفته میشد. آن دختر در کافی شاپ به راحتی میتوانست به من بگوید که معاشرت با آن مرد مهربان با آن لبخند گرمش درست نبود، «مگر اینکه بخواهی ایدز بگیری».
تنها چیزی که به آن یقین داشتم این بود که آن جوان همجنسگرا از تبار من بود. اما، این چیزی نبود که میتوانستی با صدای بلند بگویی. عشق من به میشل فایفِر به صورت یک راز باقی ماند و من در مورد عشق و احترام روز افزونم به پیتر تاچل نیز سکوت کردم؛ فردی که کارزار مسالمت آمیزش با گروه «اَوترِیج» نقطه آغاز آشنایی من با حقوق دگرباشان بود. در روزهای پیش از اجتماعات آنلاین، یک نوجوان ابزار محدودی برای پیدا کردن جوامعی داشت که بتواند به آنها پناه ببرد، بنابراین کسی حاضر نبود خطر از دست دادن گروههایی را که عضوش بود، به جان بخرد.
وقتی به دوران کودکیم فکر میکنم، بی شک واضح ترین خاطرهای که از همجنسگرا هراسی دارم به نامزدی تاچل برای حزب کارگر در انتخابات بِرموندزی در سال ۱۹۸۳ بر میگردد. او هدف وحشتناک ترین حملات از طرف رسانهها قرار گرفت. کارزار نامزد لیبرال، سیمون هیوز- دوجنسگرایی که البته آن زمان هنوز گرایشش را علنی نکرده بود- و حتی اعضای حزب خود تاچل نیز او را از این حملات بینصیب نگذاشتند. در یک بروشور لیبرالها با حروف درشت نوشته شده بود که این انتخابات یک انتخابات مختص «دگرجنسگرا»ها است. تصور این که این وقایع در دوران زندگی من اتفاق افتاده، سخت است.
در دانشگاه، من با افراد «جامعه همجنسگرایان» رفت و آمد داشتم. آن زمان بود که برای اولین بار خود را درگیر کارزار حقوق دگرباشها کردم. ما شعار میدادیم: «ما اینجاییم! ما کوئیر هستیم! به ما عادت کنید!» ما به ترانههای «کامیوناردز» گوش میدادیم، تیشرتهای بیلی برَگ میپوشیدیم و ترانه «گو وِست» گروه «ویلج پیپل» را عربده میزدیم. در دوران تعطیلات میان ترم وقتی در لندن بودم، خودم را به کلوبهای همجنسگرایان میرساندم و آنجا احساس امنیت میکردم.
و هر سال، ما به رژه افتخار میرفتیم. آن زمان دوستان دگرجنسگرایمان ما را به حال خودمان میگذاشتند ولی همراهیمان نمیکردند، اما آن دوران دیگر به سر آمده.
سال گذشته در پابی، من و دوستم یک آن به خودمان آمدیم و دیدیم که داریم به یک دختر ۱۸ ساله توضیح میدهیم که چرا ترانه سال ۱۹۹۱ بیلی برَگ با نام «جنسیت» اینقدر مهم است. برای او از اهمیت متن ترانه، از جمله آنجا که میگوید «من تو را فقط به خاطر این که همجنسگرا هستی از خودم نمیرانم»، میگفتیم. او با ادب سر تکان میداد، اما واضح بود که کمی گیج شده است. انگار داشتیم به او توضیح میدادیم که آسمان آبی است.
البته این آخر ماجرا نیست: البته که نیست. همجنسگرا هراسی، ترنسهراسی، دوجنسگرا هراسی و تمام موارد عدم پذیرش و تحمل هنوز متداول است. ما هنوز باید پلاکاردهای زیادی برای رژه افتخار درست کنیم و در رژههای افتخار زیادی شرکت کنیم.
اما بعد مثبت ماجرا این است که هنوز کلی باید در این رژهها برقصیم و من هنوز باید پیش از رژه موهای فرفریام را با سشوار درست کنم.
© The Independent