برای نوروز میتوانم ساعتها بنویسم. از خاطرات دوران کودکی و نوجوانیام که با ذوق مهربانی فامیل و عیدی گرفتن و آجیل و شکلات همراه بود و رفتوآمدهای شلوغ تا عیدهای دوران جوانی که همه به سفر با اتوبوس و قطار و بعدها خودرو شخصی و پیمودن جادهها گذشت.
عید در روزگار جوانی من تا امروز که ۴۰ سالهام و دو سال است که به ناچار و از سر اجبار عید، را بیرون از ایران گذراندهام، برایم جاده بوده و خیابان و رفتن و بدون توقف دیدن و مسحور شدن. نگاه کردن به مسیرهایی که هر کدام برایم رویایی شدند در شعری و یا خیالی خوش در لحظهای.
عید برایم سرخوشانه گشتن در بازار وکیل شیراز است و دیدن رنگ پارچهها و فرشها و گلیمها و رفتن پشت ارگ کریم خان به هوای فالوده و نشستن روی نیمکت و نگاهکردن به مردم. سر کشیدن به دبههای ترشی، جوری که انگار کاشف آمریکا هستم و پس از سالها پیمودن اقیانوس به سواحل بکر رسیدهام و دنبال کشف چیزی هستم که تا به حال ندیدهام.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
عید برایم چهارباغ بالا و پایین در اصفهان و میدان امام و ساعتها و ساعتها راه رفتن و چند باره و چند باره دیدن مغازهها و درشکهها است؛ آن قدر که از پا بیفتم و فکر کنم برای درازکشیدن و خیره شدن به معماری بینظیر و هنر شگفتانگیز کاشیها و طرحها، چه جایی بهتر از اینجا است. عید برایم اصفهان است؛ اصفهان به معنای واقعی کلمه، آنجا که همه چیزش رنگ و بوی دیگری دارد.
عید برایم تبریز است؛ ائلگلی است که بعد از دو روز رانندگی بیوقفه از خوزستان تا کرمانشاه و کردستان و اردبیل و ارومیه به آن رسیدهام و تازه دلم میخواهد به سبک نوجوانی میان درختهایش بدوم و راهی باز کنم به بازار قدیمی و زیرگذرها و حجرههای آن.
عید برایم یک روز ماندن در جاده چالوس است؛ در پیچهای تند و گردنههایی که گویی دستی از غیب چنان آنها را در مسیر هم قرار داده تا به ما بگوید که زندگی چگونه شکل دیگری داشت، پیش از آن که انسان رنج بردن را بیافریند.
عید برایم کرمان است؛ هرسال که خود را در روزهای آخر عید آنجا میرساندم و منتظر بودم تا قدم در بازار قدیمی بگذارم و صدای کار آهنگرها را بشنوم که میکوبند و با مردم حرف بزنم تا آن لهجه شیرینشان بر سر ذوقم بیاورد.
عید برایم خوزستان است؛ آبادان است؛ وقتی عصر میرسیدم آنجا و آنقدر در مسیر کارون و اروند در آبادان و خرمشهر راه میرفتم، آنقدر تا عرق تمام تنم را مانند تن رودخانه خیس کند و تازه احساس کنم که زنده شدهام و زندگی شکل واقعیاش را در آن گرما با دستی مهربان در برابرم گذاشته است. عید برایم روستای بدریه است؛ صبح که رفتهایم برای صبحانه و رودخانه چنان آرام است انگار میخواهد به ما بگوید خبری نیست، هیچ وقت خبری نبوده، آن طور که ما اخبار را شنیدهایم و خواندهایم.
عید نوروز برای من چیزی بیشتر از عید است و حالا که عید را باید با مرور خاطرات عید بگذارنم، بیاختیار لرزش چشم و گونهام بسیار میشود. به سمت پنجره برمیگردم و به بوته تمشک و آن سو تر به ساختمانهای بلندی نگاه میکنم که میگویند حالا عید جای دیگری است.
به هر حال زندگی است دیگر، همیشه کاری با آدم میکند که غم بگیرد دل و دست ببرد تا عمق وجود و به تو بگوید که باید عادت کنی و عبور کنی و خیابان و جاده دیگری پیدا کنی برای زندگی.
میدانم؛ اما هیچ کجا برایم آن مسیر رویایی و پر از خیال بازار خان یزد نمیشود. میدانم؛ اما این را هم میدانم که زندگی است دیگر؛ کاری با قصههایش نمیشود کرد.