روز اول سپتامبر در بسیاری نقاط دنیا آغاز فصل پاییز و سال جدید تحصیلی است؛ امسال این روز در ضمن برای بسیاری بازگشت فیزیکی به مدارس و دانشگاهها پس از دوران کرونا بود. برای جهان سینما اما اول سپتامبر روز اول جشنواره ونیز بود، قدیمیترین جشنواره فیلم معتبر جهان که امسال برای هفتاد و هشتمین سال برگزار میشود.
ونیز مانند سالهای گذشته هم ستارههای پرشمار هالیوودی دارد و هم فیلمسازان مولفی که سینمادوستها به نامشان قسم میخورند. در همان سه روز اول جشنواره چهرههای مطرحی از هر دو صف روی فرش قرمز قصر سینما در جزیره لیدو جولان دادهاند تا قدرت جاذبه ونیز را یادآوری کنند. این جشنواره کم و بیش همزمان با چند جشنواره در آمریکای شمالی برگزار میشود: تلورید، نیویورک و تورنتو. اما هیچ کدام به پای ونیز نمیرسند. بهترین فیلمهای نیویورک و تورنتو هم ابتدا در ونیز نمایش داده میشوند.
پدرو آلمودووار کارگردان فیلم «مادران موازی» و بازیگران فیلم
فیلم افتتاحیه امسال ساخته پدرو آلمودووار، استاد مسلم سینمای اسپانیا بود. «مادران موازی» با شرکت بازیگر محبوب این کارگردان، پنهلوپهکروز، آلمودوواریترین فیلم تصور شدنی است: دنیایی گرم و پر از شخصیتهایی با قلبهای عاشق و تمهایی همچون دگرباش جنسی، مادری، وراثت و زیرمایه سیاست و تاریخ. «مادرهای موازی» داستان قدیمی «دو نوزاد که در هنگام تولد عوض میشوند» را گرفته و فیلمی با تم وراثت ساخته که میکوشد عمیقتر از آن چیزی باشد که از این خط داستانی ملودراماتیک بر میآید. آزمایش «دیانای» برای اثبات وراثت دو نوزاد در یک سوی داستان فیلم قرار دارد و نقش قبر گورهای دستهجمعی برای پیدا کردن جسد کشتهشدگان دوران دیکتاتوری فاشیستی فرانکو در سوی دیگر. در نهایت اما این احساس را داریم که فیلم به عمق لازم نمیرسد و رنگ و لعابهای معمولی آلمودوواری هم نمیتواند آنرا از فیلمی خوب به فیلمی عالی تبدیل کند. فیلم ناگزیر ما را یاد «همه میدانند» اصغر فرهادی نیز میاندازد. داستان آن فیلم هم وراثت بود و بازیگر اصلی هر دو فیلم، پنهلوپه کروز، عین عبارت اسپانیایی «او بچه تو است» (اس تو هیخا) را در هر دو فیلم به زبان میآورد. فرهادی استاد نوشتن فیلمنامههای پرکشش است اما در آن فیلم نیز موفق به این کار نشده بود. شاید باید به این نتیجه برسیم که داستان قدیمی وراثت مشکوک فرزندان به قدری کلیشه شده که فیلم عالی از آن ساختن دشوار است.
نمایی از فیلم «مادران موازی» به کارگردانی پدرو آلمودووار
دیگر سینماگر استادی که در روزهای نخست جشنواره فیلمش را ارائه کرد، جین کمپیون نیوزیلندی بود. هم او که سالها پیش با «پیانو» اولین زنی شد که نخل طلای جشنواره کن را از آن خود میکند. خانم کمپیون بسیار کمکار است و فیلم قبلیاش را بیش از ۱۰ سال پیش ساخته بود («ستاره درخشان» در سال ۲۰۰۹.) او نخستین بار با «قدرت سگ» آمده، اقتباسی از رمان توماس سوج که داستان آن در ایالت مونتانای آمریکا در سال ۱۹۲۵ میگذرد و قهرمانهای اصلیاش از یک سو دو برادر گاوچرانند و از سوی دیگر بیوه رستورانداری که با پسر جوانش زندگی میکند؛ دانشجویی پزشکی که در رستوران مادر کار گارسونی میکند تا در دنیای مردسالار پیرامونش به عنوان پسری زنانه مسخره و تحقیر شود.
«قدرت سگ» به کارگردانی جین کمپیون
اینکه کمپیون نیوزیلندی استاد تصویرگری فضاهای گسترده مونتانا و فضای جوامع استعماری-اسکانی است جای تعجب ندارد. «قدرت سگ» فضاسازی ماهرانهای دارد گرچه داستان و شخصیتهایش به آن قدرت و تکاندهندگی «پیانو» نیستند. کرستن دانست در نقش بیوه بازی خوبی دارد اما شخصیتش حاشیهای و پاسیوتر از آن است که فیلم را تکانی دهد. طرفه تلخ آنجا است که فیلمساز زنی که سالها است از نمادهای فمینیسم سینمایی بوده باید شخصیت زنی به این منفعلی بسازد که علت اینهمه بیعملیاش در داستان هم معلوم نیست. بندیکت کامبربچ و جسی پلمونز در نقش دو برادر اصلی فیلم را پیش میبرند: شخصیت کامبربچ روزگاری دانشجوی یونانی و لاتین در دانشگاه ییل بوده و حالا اما گاوچرانی است که مدام دوست دارد بر نیاز به مردانگی تاکید کند و عین جنگسالاران مغولی که در سریال «مارکوپولو» میبینیم میلی به یکجا نشینی ندارد و حتی وقتی آقای فرماندار و همسرش برای شام میآیند حاضر به حمام کردن و حضور سر میز نیست. پلمونز نقش برادری خوشقلب و عاشق زندگی را بازی میکند. این بازیگر که او را در سریالهایی مثل «آینه سیاه» هم دیدهایم در این سالها نشان داده که از نقشهای کلیشهای تلویزیونی فراتر رفته است و به یکی از بازیگران شاخص تبدیل شده است. پیرنگ اصلی فیلم اما به شخصیت کامبربچ و رابطهاش با دانشجوی جوان پزشکی باز میگردد: رابطهای که از خصومت شروع میشود و به مرشدی و مریدی میرسد. پایان غیرمنتظره فیلم به روشنی قرار بوده برگ برنده آن باشد اما به نظر من آنقدر قوی نیست که احساس کنیم فیلم با یک مشت آخری پیروز شده است.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
دیگر کارگردان مولفی که پس از چند سال تاخیر در ونیز حاضر شده پائولو سورنتینوی ایتالیایی است. او که با «زیبایی بزرگ» اسکار گرفت حالا با «دست خدا» آمده: فیلمی با الهام از روزهای کودکی خودش در شهر ناپل در جنوب ایتالیا؛ جایی که پدرش کمونیست بود و شهرش کاتولیک و اما خدای واقعی همگان مرد کوتاهقدی از آرژانتین بود: دیهگو آرماندو مارادونا؛ جایی که پسر جوان در آن به این نتیجه رسید که تنها راه سر کردن با درد زندگی واقعی روی آوردن به جهان خیالی سینما است. این فیلم در واقع داستان فیلمساز شدن سورنتینو است. دستکم از «سینما پارادیزو» به بعد، داستان بزرگ شدن پسربچهها و دختربچههای ایتالیایی از آشناترین و دوستداشتنیترین سنتهای سینمایی است. «شهر خدا» هم در همین سنت سینمایی قرار دارد و نمادهای آشنای آنرا میبینیم: زنهایی با سینههای بزرگ که پسربچهها عاشقشان میشوند؛ نگرانی و لذت نخستین تجربههای جنسی؛ رفاقت پسرانه؛ جدال کمونیستها و کاتولیکها؛ پیرزنها و پیرمردهایی که محرم اسرار کوچکترها و نوعی وجدان واقعی جامعهاند. اما چنانکه از سورنتینو انتظار میرود روایت او خیالگونه و با پیچ و تابهایی است که آنرا متفاوت از فیلمهایی مثل آثار جوزپه تورناتوره همچون «سینما پارادیزو»، «مالنا» یا «باریا» میسازد.
پائولو سورنتینوی کارگردان فیلم «دست خدا»
اگر این ژانر آشنای ایتالیایی در این سالها تحولی یافته آنرا باید حاصل رمانهای چهارگانه ناپلی النا فرانته، یکی از مشهورترین نویسندههای امروز جهان، بدانیم. این چهارگانه اکنون به یک سریال عالی ساخت «اچبیاو» تبدیل شده است اما یکی از رمانهای قدیمیترش، «دختر گمشده» (۲۰۰۷) مایه اقتباس یکی دیگر از فیلمهای بخش مسابقه ونیز امسال است. این اولیننخستین ساخته مگی گیلنهال است، کارگردان آمریکایی که در سال ۲۰۱۰ با «قلب دیوانه» نامزد اسکار شد و تجربه مفصلی در سینما، تئاتر و تلویزیون دارد. برای علاقمندان به ادبیات فرانته «دختر گمشده» کاملا ملموس و آشنا خواهد بود. فیلم روایتگر داستان استاد ادبیاتی است که برای تعطیلات به جزیرهای در یونان آمده و در مدت این سفر، هنگام آشنا شدن با یک خانواده بزرگ یونانی-آمریکایی، به یاد گذشتهها میافتد: و از جمله رابطه پیچیدهای که با دخترش و با امر مادری داشته است.
وقتی گیلنهال با خانم فرانته تماس گرفت، نویسنده ایتالیایی از او تقاضا کرد که فیلم را به چارچوب فرهنگی خودش منتقل کند. همین است که نقش اصلی فیلم استاد ادبیات ایتالیایی است اما اصلیت بریتانیایی دارد و در ایالت ماساچوست آمریکا زندگی میکند. همین باعث میشود موضوع ترجمه (که تخصص کار این استاد است) به یکی از موضوعات فرعی فیلم تبدیل شود که قرابت جالبی با این واقعیت دارد که این اقتباس کارگردانی آمریکایی از رمانی ایتالیایی است.
اولیویا کلمن در نقش اول «دختر گمشده» میدرخشد. داکوتا جانسون در یکی از نقشهای فرعی (دختری یونانیتبار که در جوانی ازدواج کرده و بچهدار شده و با ترکیبی از تحسین و حسرت به شخصیت کولمن مینگرد) یکی از به یاد ماندنیترین بازیهای تاریخ حرفهای خود را ارائه میدهد. فیلم موفق میشود بر بنیان قوی رمان فرانته شخصیتهایی انسانی استوار کند که آنرا فراتر از کلیشههای معمول و پیرنگهای غالب میبرد. تحسینمان برای این اولین ساخته گیلنهال وقتی بیشتر میشود که به یاد داشته باشیم او آنرا به صورت مستقل و بدون استودیوهای بزرگ و در ضمن در شرایط کرونایی ساخته است. از جمله سیاهیلشکرهای فیلم شهردار و سایر مقامات جزیره چهار هزار نفری اسپتسس یونانند که برای صرفهجویی در آنجا فیلمبرداری شده (حتی صحنههایی که در ماساچوست و سایر نقاط آمریکا میگذرند هم همینجا فیلمبرداری شدهاند).
در چند روز اول جشنواره چند فیلم پر سر و صدای دیگر هم دیدهایم که در مقالات بعدی به آنها میپردازم از جمله «کارتشمار»، فیلم نوآر خوشساخت به کارگردانی پل شردیر و بازی اسکار آیزاک و تیفانی هدیش (که این دومی از بهترین بازیگران امسال بوده است) و «اسپنسر» ساخته پابلو لارائین شیلیایی با بازی کریستن استوارت در نقش شاهدخت دایانا (از الان منتظر فتح شیر نقره بازیگری توسط استوارت و نامزدی اسکار برای او باشید).
اما بهترین فیلم تا کنونی بخش مسابقه به نظر من همان «دختر گمشده» است؛ یادآور اینکه بنیان قوی در ادبیات میتواند چه نقش مهمی در ساختن فیلم خوب داشته باشد؛ به شرط اینکه کارگردان به دام اقتباسهای قالبی نیافتد و مدیوم سینما را خوب بشناسد ـ چنانکه گیلنهالِ بازیگر به خوبی شناخته است تا شاهد تولد کارگردانی جدید باشیم. این فیلم در ماه دسامبر از طرف «نتفلیکس» پخش عمومی میشود.
«دختر گمشده» به کارگردانی مگی جیلنهال
از بخش مسابقه که بگذریم، در روز سوم (جمعه) تمام جشنواره محو نمایش «ماسه»اند، فیلمی بر اساس مجموعهای محبوب از داستانهای علمیـتخیلی که دنیس ویلینوو کبکی-کانادایی ساخته و قطاری از بازیگران مشهور آن فرش قرمز ونیز را غرق فلاش عکاسها و سیل مشتاقان کردند: تیموتی شالامه، زندایا، خاویر باردم. این فیلم در بخش خارج از مسابقه به نمایش در میآید و بعدتر در مورد آن مینویسیم.
در همین بخش، فیلم مستند «هالهلویا: لئونارد کوهن، یک سفر، یک ترانه» در روز اول به نمایش در آمد که در مورد یکی از مشهورترین ترانههای تاریخ معاصر موسیقی است و نگاهی به زندگی لئونارد کوهن است و راهی که تا نوشتن این ترانه پیمود. فیلم بدون شک تماشایی است و طرفداران کوهن حتما از آن لذت خواهند برد اما روی هم رفته این احساس را به ما میدهد که فیلمی که قهرمان آن شاعری یهودی با تعلقات عرفانی است میبایست چیزی بیش از فیلمهای مستند معمولی میبود؛ این فیلم اما چنانکه میشاید و میباید رنگ و لعاب کوهنی ندارد.
در بخش «افقهای تکمیلی» که در واقع متممی بر بخش «افقها» است، «سرزمین رویاها»ی شیرین نشاط و شجاع آذر که پیشتر مفصل در مورد آن نوشته بودیم به عنوان فیلم افتتاحیه به نمایش در آمد. آنا لیلی امیرپور هم فیلم «مونالیزا و ماه خونین» را در بخش مسابقه نمایش داد تا تنها دو ایرانیتبار امسال کارهای خود را ارائه کرده باشند. به زودی در مورد این فیلمها و واکنش منتقدان به آنها نیز خواهیم نوشت.