به ماه اوت که میرسیم، همهگاه با یاد دکتر شاپور بختیار زندگی میکنم. چه وحشتآور است تصویرکردن آنهایی که از درون و بیرون خانه پدری، سینه پر از عشق به ایران بختیار را دیرگاهی به تیغ بیمعرفتی و خیانت هدف قرار داده بودند. و سرانجام، فتحالفتوح خود را جشن گرفتند و پیکر خونین بختیار را بر دوش نهادند، به این خیال که از ارثیه خان سهمی ببرند، بیآنکه بدانند میراث خان همان بود که سردار فاتح پدرش بر سر دار برایش گذاشت و سردار اسعد با بهخاککشاندن استبداد محمدعلیشاهی رایتش را در خانه پدری برافراشت.
بختیار نه پذیرفت که خون بکارت ثریا دختر عمش را در بازار بیع و شری [خرید و فروش] مورد معامله قرار دهد و نه پذیرفت که با یک تکان به گردن، در زمره چاکران آستان ملک پاسبان درآید.
(دو روز بود خمینی نعلین منحوسش را بر خاک وطن نهاده بود که بعد از پانزده سال، احساسش به رویت جمالش همان هیچی قلمبهای بود که در پرواز ایرفرانس بهصورت قطبزاده و دکتر منصور تاراجی پرتاب کرد.)
پدرم از آخوندهای سیاستزده بیزار بود، با آنکه پدربزرگم (مرحوم سیدتقی نوریزاده، سردفتر شماره یک اصفهان، و بعد از مهاجرت به مشهد، دفتر شماره ۳ کوچه عدلیه) از یاران سیدحسن مدرس بود و هزینه این همدلی، ۵ سال زندان و تبعید به بروجرد شد (که خود قصه مفصلی است). پدرم میگفت آخوند سیاستباز از نوع خمینی صادق نیست. دروغ میگوید و در شقاوت و وحشتآفرینی تجلی دنیای ضحاک حضرت فردوسی است.
اما من آخوندهای سیاسی را میپسندیدم، با آنکه با دوستان پدر نیز بیمهر نبودم. مرحوم سیدهادی خسروشاهی را در انتشارات بعثت شناختم که مدیرش رضا امامی (نویسنده سرشناس و شیرینقلم امروز) دفتر شعر فلسطین من را چاپ میزد. در بعثت، در بالاخانهای در پاساژ حاج فواکهی، کنار سینما تاج و روبهروی سینما رویال، با خیلیها آشنا شدم. فخرالدین حجازی که اطوار طوطی را برای سیدروحالله کشمیری داشت، ولی صدای زغن از گلویش خارج میشد. علی حجتی کرمانی که زرتشتیتبار بود و برخلاف برادرش محمدجواد، از همان ابتدا عطای انقلاب را به لقایش بخشید. شادم که از آن جمع رضا امامی، یار شبانه ما، همچنان پایدار است و مینویسد و گاه مرثیههایش برای رفیقان رفته، اشک به دیدهام میآورد.
خسروشاهی بود که یکی از تکاندهندهترین رویدادهای زندگیام را رقم زد و آن شبی بود که خمینی بر بام مدرسه علوی چهار ژنرال را تیرباران کرد. و همو در سفرهایش به لندن به ما تاکید میکرد که «روزی که شماها بازگشتید، یادت باشد که همهگاه جانب ملت و اخلاق را داشتم». او رفت با جسدی ناشناخته برای یک هفته در غسالخانه قم. کرونا گریبانش را در خیابان گرفته بود. جسدش را بهعنوان ناشناس به غسالخانه بردند و هفت روز در آنجا بود تا فرزندش محمود پدر را یافت. او در خلوت مدعی بود که پیشنهاد بختیار به خمینی برای برپایی واتیکان شیعی در قم بسیار خردمندانه بود.
این روزها، من با یادآوری روزهای انقلاب فرصتی دوباره یافتهام که در اوراق و نوشتههای آن روزها و خاطرهها و یادها تاملی کنم. برای بسیاری از راهبران فکری آن روز نسل ما، یعنی نسل ۲۰ تا ۳۰ سالگان، که هنوز در قید حیاتاند، ظاهرا اقرار به اشتباه خیلی سخت است. اما من از همان نخستین هفتههای انقلاب بهصراحت اعلام داشتم انقلاب یک خودکشی جمعی بود (گواهم ۲۸ شماره امید ایران، مقالات هفتهنامه خلق مسلمان، و نوارهایی است که پس از توقیف امید ایران با همکاری علیرضا میبدی یا تنهایی منتشر کردم).
مهندس بازرگان هم این را اقرار کرد: «ما منتظر باران رحمت بهاری بودیم، سیلاب آمد و خانه را ویران کرد.» همه آرزوهای ما برای رسیدن به آزادی و حاکمیت ملی و داشتن کشوری پیشرفته که ژاپن خاورمیانه باشد با روی کار آمدن زندهیاد دکتر شاپور بختیار قابل تحققیافتن بود. شگفتا که قبل از عوامالناس، جامعه نخبگان ما نهتنها به بختیار پشت کرد، بلکه با تمام نیرو برای بهشکستکشاندنش بسیج شد.
مردی را که در همه عمرش حتی سیگار نکشیده بود، با چاپ نخستین تصویرش افیونی خواندند و دولتمردی را که هرگز در زندگی تسلیم زور و زر نشده بود، نوکر بیاختیار خطاب کردند. در آن روزهای تلخ و سرد و اضطراب، تقریبا همهروزه و گاهی دوبار در روز به دکتر بختیار سر میزدم. خانم پری کلانتری عزیز، که منشی مخصوص نخستوزیر و نخستوزیران پیش از او بود، آنقدر لطف داشت که تا میرسیدم، با همه مشغله آن روزهای دکتر، زنگی به اتاقش میزد که فلانی اینجاست، و من به درون میرفتم. اغلب رضا حاج مرزبان هم آنجا بود، مشاور بختیار در امور امنیت ملی، که وفادار به مرغ طوفان در ایران ماند تا پیگیر اندیشه او شود و در لحظهای که ریشهری به تماشای تیربارانش آمده بود، فریاد زد ایران هرگز نخواهد مرد.
مینشستم و از اوضاع، از نگاه روزنامهنگار، و آنچه در مدرسه رفاه و کمیته استقبال از امام میگذشت، گزارشی به دکتر میدادم. او که از رفقای دیرین و یاران دیر و دور جبهه ملی گلایهها داشت، همیشه میپرسید «واقعا این مردم مسخ شدهاند؟ گیرم شاه بد بود و استبداد و فساد مردم را عاصی کرده بود، حالا که شاه رفته و از فساد هم خبری نیست و زمینه برای حکومت و پارلمان آزاد فراهم شده است، پس چرا این مردم تب خمینی گرفتهاند؟» یک روز که از سخنان دکتر سنجابی و برخی دیگر از رهبران جبهه ملی و بهاصطلاح ملیون آن روز عصبانی بود، در حضور آقای محمد مشیری یزدی، معاونش، گفت: «این آقایان فکر میکنند خمینی گاندی است؟ میآید و زمام امور را میدهد دست اینها؟ دیکتاتوری نعلین هزار بار از دیکتاتوری چکمه بدتر و سیاهتر است.»
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
فردایش من این جمله را در اطلاعات تیتر کردم. بختیار خیلی خوشحال شد. تقریبا هر روز، در کنار سیل خبرهای خمینی و تظاهرات و اظهارنظرهای ضددولت و در حمایت از انقلاب، ما در اطلاعات و در صفحه نخست تیترهای مهمی از دکتر بختیار داشتیم و اغلب این اظهارنظرها از گفتوگوهای اختصاصی گرفته میشد. از نگاه من، با روی کار آمدن بختیار، انقلاب به پیروزی نشسته بود. بختیار بر این باور بود که اگر فقط سه ماه وقت داشته باشد، میتواند بهسرعت با پایاندادن به اعتصابها و اجرای برنامه ضربتی اصلاحی، افکار عمومی را جلب کند و بعد در انتخاباتی آزاد، اساس پارلمان نوین را بریزد. در مورد مطبوعات آزاد، او سعه صدر و آزادگی خود را در همان نخستین روزی که روی کار آمد نشان داد.
از من خواست ترتیبی بدهم که سردبیران و مسئولان روزنامهها با او دیدار کنند. (این حکایت را بارها بازگو کردهام و نیاز به تکرارش در اینجا نیست). در آن جلسه، بختیار یادآور شد که آقایان میتوانید به اعتصاب خود خاتمه دهید و روزنامههایتان را منتشر کنید. زندهیاد غلامحسین صالحیار، سردبیر اطلاعات، گفت پس ماده پنج حکومت نظامی چه میشود که بهموجب آن هر دقیقه میشود روزنامهها را توقیف کرد. بختیار گفت بخش مربوط به مطبوعات آن را کنار میگذاریم. و بلافاصله به صالحیار گفت: «من و دل گر فنا شدیم چه باک/غرض اندر میان سلامت اوست.»
و بعد یادآور شد که «هرچه میخواهید علیه من بنویسید، اما یادتان نرود این آخرین بخت همه ما برای رسیدن به آزادی و دموکراسی است. فکر وطن خود را بکنید...». این وقایع پیش از آمدن خمینی بود.
شبی در دفتر دکتر بختیار با حضور مهندس امیرانتظام متن نامهای که قرار بود بختیار قبل از ترک تهران از رادیوتلویزیون قرائت کند، آماده شد. بختیار به من گفت که علاقهمند است سردبیران کیهان و اطلاعات و آیندگان در آن سفر همراه او باشند. مرا نیز دعوت کرد. صالحیار گذرنامه نداشت یا تاریخش گذشته بود. بختیار فوری دستور داد برای او گذرنامه صادر شود. متن مورد اشاره چهار بار تغییر کرد. متن آن پای تلفن برای دکتر بهشتی خوانده میشد. یک بار هم دکتر احسان نراقی توصیهای کرد که در متن نهایی به کار آمد. من از میان همه کتابها و دفترها و یادداشتهایم، این یکی را دارم. بختیار ساعتها جنگید و زیر بار نرفت که در متن بنویسد «برای کسب تکلیف به دیدار آیتالله العظمی خمینی میروم». «برای تبادل و کسب نظر» را جایگزین آن عبارت کرد.
سرانجام، ساعت ۳ صبح، بهشتی بعد از خواندن متن برای آقای خمینی خبر داد که همهچیز آماده سفر نخستوزیر به پاریس است. روز بعد، ما خبر را منتشر کردیم و قرار شد من از پاریس لحظهبهلحظه گزارش دیدار را به روزنامه بفرستم. غروب روز بعد بود که زمزمه ضرورت استعفای دکتر بختیار از پاریس به گوش رسید. بعدها، دکتر ابراهیم یزدی و مهندس بازرگان و تنی دیگر نوشتند و گفتند که در پاریس ظاهرا آقای بنیصدر و شاید هم دیگری رای آقای خمینی را زدند (مرحوم منتظری هم مخالف دیدار بود و این را اقرار کرد)، که اگر بختیار به پاریس بیاید و استعفا نکند، او برنده خواهد شد و شما راه بازگشت خود را به دست خود میبندید، چون او میخواهد از شما مهلت بگیرد که خواستهایتان را برآورده کند و در همین مهلت، او خواهد توانست اوضاع را عادی کند.
وقتی بازرگان با تاثر به بختیار گفت که طرف زیرش زده، بختیار نیز اعلام کرد من از خمینی حکم نگرفتهام که استعفایم را به او بدهم. حتی اطمینانهایی که داده شد، مبنیبر اینکه بلافاصله خمینی به شما تکلیف نخستوزیری خواهد کرد، مرغ طوفان را به تردید نینداخت. بهجای خودش رئیس شورای سلطنت، سیدجلال تهرانی، را به پاریس فرستاد. پیرمرد هم بر دست خمینی بوسه زد و هم استعفایش را به او داد.
آیا از انقلابی که با توفیق بختیار میتوانست با استقرار حاکمیت ملی و دموکراسی، کشوری را که از نظر توسعه اقتصادی و اجتماعی و جامعه مدنی سرآمد همه کشورهای منطقه بل همه اروپای شرقی و بعضی از کشورهای اروپایی بود، امروز پیشگام در هدایت خاورمیانه کند و به سوی توسعه و تحول و دموکراسی سوق دهد، اما زمام آن بهدست خمینی و متحدان چپ و رادیکالش افتاد، انتظار داریم که موجوداتی شایستهتر از احمدینژاد و رئیسی پرورش دهد؟ اینها فرزندان حرامزاده یک خودکشی جمعیاند.
انقلاب در روایت ولایت فقیهی زلزلهای بود که زمین را شکافت و حشرات ارض را بیرون ریخت. حشرات ارض متعفن، بددهن، دریده، فریبکار، دروغگو، لافزن، دزد، فاسد، و متظاهر به دیانت، بیاحساس به آب و خاک و ملت. اما با محتشمی و موسوی تبریزی و یوسف صانعیها که به خمینی و خلخالی پیوست چه کنیم که امروز جامه مصلحان بر تن کردهاند. اینها نیز پایوران همان انقلاباند و خطرشان کمتر از خطر خامنهای و رئیسی و قالیباف و محسنی اژهای نیست.
اگر بختیار موفق شده بود، امروز ما در خانه پدری حکومتی ملی و سکولار داشتیم با پارلمانی که نمایندگان واقعی مردم در آن حضور داشتند. نسل بعدی مردان و زنان ملی میداندار صحنه سیاسی و اجتماعی، و اقتصاد و فرهنگ و هنر بودند. وزارت خارجه را میرفندرسکیها عهدهدار بودند و ریاست پارلمانش با اللهیار صالحها بود. و دکتر صدیقیها بودند.
کینه خمینی و بازماندگانش به دکتر بختیار چنان بود که پس از بالا رفتن اعتبار و جایگاه او نزد مردم - تا جایی که به گزارش خبرگزاری رویترز، در نخستین دعوتش از مردم برای ابراز حمایت از او و نهضت مقاومت ملی، هزاران ایرانی در خیابان پهلوی (مصدق و سپس ولی عصر امروز) راه رفتند و بعضا سرود ای ایران را خواندند - طرح دوباره حمله به بختیار را وارد مرحله اجرا کردند. یک تیم کامل از آدمخواران سپاه با هیکلهای درشت، دستان سنگین آهنیناثر، تمریناتشان را آغاز کردند. دکتر بختیار، دلخسته از بازی روزگار، با فروش منزلش قصد سفر به کبک فرانسهزبان در کانادا را داشت. وضع مالی نهضت مقاومت ملی مجال هرگونه حرکتی را از مرغ طوفان سلب کرده بود.
فریدون بویراحمدی، که بختیار چونان فرزندانش به او محبت داشت، ناگهان زمزمهای در گوشش خواند که شاپورخان دوبار جان گرفت. دو مبارز در جمع پاسداران رژیم به دیدار شما میآیند که طرح محرمانه خود را مطرح کنند... و آمدند قاتلان ذوبشده در ولایت سیدعلی. سر بختیار را بریدند و سینه دستیارش سروش کتیبه را دریدند.
امروز جایگاه بختیار کجاست؟ و خمینی و خامنهای کجایند؟
ساعتی بعد از آگاهی از قتل او، نوشتم حالا که دیگر مرغ طوفان نیست/ سردار فرداهای ایران کیست؟ شبکورها شادند و در پرواز/ در شهرشان امشب چراغانیست... اما میدانستم که او، «یک لحظه بود، اما چه بسیاری».