در حالی که سر و صدای ناشی از کشتن سرلشکر قاسم سلیمانی اندک اندک فروکش میکند، مسئله مهمی که پیش از این حادثه مطرح بود و هنوز هم مطرح است، شایسته توجه بیشتری میشود: چگونه میتوان کلاف سردرگمی را که آن «اسطوره شهادت» در بخشی از خاورمیانه به وجود آورد، با حداقل خسارت باز کرد؟
این کلاف سردرگم، رشتههای گوناگون دارد. از یک سو، با بیش از ۱۰۰ هزار سرباز مزدور یا داوطلب شهادت، روبهرو هستیم که هنوز در سوریه زیر پرچمهای گوناگون، اما با کنترل جمهوری اسلامی، حضور دارند. این سربازان، از جمله ۲۰هزار افغان، ۱۴ هزار پاکستانی، ۶ هزار لبنانی، ۵ هزار ایرانی و بقیه سوری یا از ملل دیگر، در جنگ داخلی سوریه نقش پیادهنظام را برای نیروی هوایی روسیه و دولت بشار اسد بازی کردند.
در حال حاضر اما، این نیروها که اساسا در گوشهای از صحرای میان سوریه و عراق مستقر شدهاند، در ساختوساز جدید وضع موجود نقشی ندارند. واحدهای ایرانی این نیروها به صورت هدفهایی آسان برای اسرائیل در آمدهاند که توانسته است بیش از ۵۰۰ افسر و سرباز ایرانی را با حملات هوایی و موشکی به افتخار شهادت نایل سازد.
رهبران جمهوری اسلامی میدانند که طرح سلیمانی برای ایجاد این «لژیون خارجی» از نظر دراز مدت یک اشتباه بزرگ بود با عواقب نامعلوم. به همین سبب است که در ماههای اخیر، تهران کوشیده است تا مذاکراتی را با پاکستان و افغانستان به منظور بازگرداندن تدریجی اتباعشان از سوریه شکل بدهد. مشکل این است که «داوطلبان شهادت» که گاه «مدافعان حرم» نیز خوانده میشوند، علاقهای به بازگشت به موطن اصلی خود ندارند. تقریبا همه آنان میخواهند در ایران مستقر شوند. تصویری از حضور دهها هزار جنگجوی جهادی در ایران و چگونگی جذب آنان در جامعه ایرانی، چالشی است که به فکر «سردار شهید» خطور نکرده بود، اما اربابان او اکنون باید چارهای برای آن معضل احتمالی بیندیشند.
«سردار عارف و سالک» در چند نوبت به مزدوران جهادی قول داده بود که همگی دارای گذرنامه ایرانی خواهند شد. اما این هفته در سخنرانی برادر ابومهدی المهندس که او نیز همراه سلیمانی به «شهادت» رسید، روشن شد که حتی او، که مادرش ایرانی و پدرش عراقی است، نتوانسته بوده است گذرنامه ایرانی به دست آورد.
شبیه همین مشکل را در لبنان نیز میبینیم. سرانجام روزی خواهد رسید که لبنان به وضع عادی باز خواهد گشت و در آن صورت، حضور یک ارتش موازی به نام «حزبالله» قابل قبول نخواهد بود. مسئلهای که اربابان «سردار فیلسوف» با آن روبهرو هستند، چگونگی پایین آوردن شتری است که سلیمانی به پشت بام برده است.
«حزبالله» بخشی از یک شبکه گسترده بینالمللی است که در آن تجارت، بانکداری، بازار سیاه، قاچاق مواد مخدر، آدم ربایی و عملیات نظامی کلاسیک، در هم آمیختهاند. تغییر شکل این شبکه به صورتی که لبنان بتواند حزبالله لبنان را به عنوان یک نیروی سیاسی عادی بپذیرد، کار آسانی نیست.
شبیه همین وضع را سلیمانی در عراق به وجود اورد. البته سلیمانی بنیانگذار حزبالله و گروهای مشابه آن در عراق و سوریه نبود، و سوار اتوبوسی شد که آیتالله خمینی از سال ۱۹۸۲ میلادی براه انداخت. شاخه لبنانی حزبالله را آیتالله علیاکبر محتشمیپور تاسیس کرد، و الگوی اصلی که در تهران ایجاد شده بود، پیرو اندیشههای آیتالله هادی غفاری بود. در عراق نیز سلیمانی هنگامی وارد بازی شد که گروههای شبهنظامی، از جمله فیلقه البدر، سالها بود که در صحنه حضور داشتند.
بازسازی مناسبات ایران با این گروهها که جملگی در بخش سیاه اقتصاد کشورشان نیز سهم دارند، کار آسانی نیست؛ بهویژه در افغانستان، پاکستان و یمن که سلیمانی و تشکیلات او، نفوذی را که در لبنان و عراق بهدست آوردهاند، ندارند.
در اینجا نیز نباید سلیمانی را تنها مسئول ایجاد این باتلاق برای ایران دانست. حسین سلامی یادآور شد که سرلشکر اسماعیل قاآنی، جانشین سلیمانی در فرماندهی سپاه قدس، سالها پیش از ورود «سردار عارف» به صحنه، در زمینه سازماندهی گروههای مسلح عرب فعالیت داشته است.
برنامه «صدور انقلاب» نیز زاده اندیشه « سردار شاعر و ادیب» نبود. «صدور انقلاب» در قانون اساسی جمهوری اسلامی یک وظیفه رسمی به شمار میرود. برنامه «صدور انقلاب» با ایجاد یک مدیریت کل در وزارت امور خارجه اسلامی، به سرپرستی آیتالله هادی خسروی آغاز شد و در دوران ریاست جمهوری آیتالله علی اکبر هاشمی رفسنجانی، اندک اندک، در هیات «سپاه قدس» تبلور یافت. در دوران ریاست جمهوری حجتالاسلام محمد خاتمی، قدرت و بودجه بیشتری به این سپاه اختصاص یافت و عملا اداره سیاست جمهوری اسلامی را در بخش مهم خاورمیانه به عهده گرفت.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
هنگامی که فیلم این جریانات را در ذهن خود به نمایش در میآوریم، به خوبی میبینیم که سلیمانی همواره سوار موجی شده است که تحولات شاید اجتنابناپذیر یک انقلاب راه گم کرده، دیکته میکند. به عبارت دیگر، سلیمانی مبتکر خطاهای سیاسی بزرگ جمهوری اسلامی در منطقه نبود، بلکه مجری استراتژی کودکانهای بود که بهناچار آن خطاها را به وجود میآورد.
روزنامه کیهان، که ظاهرا بازگوکننده نظرات آیتالله علی خامنهای، «رهبر جمهوری اسلامی» است، در سرمقاله خود به مناسبت کشته شدن یا «شهادت» سلیمانی مینویسد:«دنیا حق دارد بپرسد او کیست که از کشمیر و هند و افغانستان و پاکستان و ایران تا ترکیه و عراق و سوریه و لبنان و یمن و حتی آفریقا و اروپا و آمریکا، دلباختهاش شدهاند؟»
پرسش خوبی است؛ حتی اگر این تصور که تمامی مناطق ذکر شده کسانی «دلباخته» سلیمانی هستند، درست نباشد.
نکته جالب اینجاست که هیچ یک از صدها سخنرانی و مقاله در رثای سلیمانی در جمهوری اسلامی، کوششی برای ترسیم او به صورت یک فرمانده نظامی جدی و موفق دیده نمیشود. ما میشنویم که او «داعش» را از صحنه پاک کرد، اما کسی نمیگوید که او کی، کجا و چگونه این کار را کرد. آیا ادعای ائتلاف ۲۷ کشور، به رهبری آمریکا، که خود را نابود کننده داعش میداند، دروغ محض است؟ آیا ارتش عراق در شکست داعش نقشی نداشت؟ آیا کُردهای سوریه و عراق فقط برای هورا کشیدن برای «حاج قاسم» به رقه، موصل و کرکوک و دهها شهر و روستای دیگر حمله بردند؟ آیا «حاج قاسم»، حتی به عنوان توریست، به موصل و رقه رفته است؟
در تمامی سخنرانیها، فقط یک بار، آن هم از زبان آیتالله علوی بروجردی در قم، از جزئیات یک نبرد که «حاج قاسم» در آن ظاهرا نقش تعیین کننده داشته است، میشنویم. آیتالله میگوید که «سردار سلیمانی» ۳۰ هزار شیعه عراقی مقیم شهر آمرلی را از کشتار حتمی نجات داد. اما آیا او در نبردهایی که سه ماه طول کشید، آن هم بین نبردهای عراقی و داعشیها که شهر را محاصره کرده بودند، حضور داشت؟ سلیمانی استاد روابط عمومی و تبلیغ برای خود بود و هر جا میرفت، یک سری «سلفی» از خود میگرفت و در فضای مجازی پخش میکرد. بدین سان، باید انتظار داشت که «سلفی»های زیادی از او در حال فرماندهی نیروهای متعدد وجود داشته باشد.
آیتالله خامنهای در مرثیه سه هزار کلمهای خود برای «حاج قاسم»، از همه خصایص راستین یا خیالی او سخن میگوید، بی آن که حتی یک کلمه درباره دستاوردهای نظامی او، حتی در یک نبرد، با ذکر محل و تاریخ مشخص، بر زبان آورد.
خامنهای میگوید:«او شجاعت و تدبیرش را برای خدا خرج میکرد»، و میافزاید:«او فرماندهی جنگاور و مسلط برعرصه نظامی بود، اما در میدان جنگ نیز حدود شرعی را کاملا رعایت میکرد.»
بسیار خوب! اما آیا لازم نیست از حداقل یک «میدان جنگ» یاد شود؟ کسانی که کوروش بزرگ را به خاطر نبوغ نظامیاش میستایند، از فرماندهی او در «نبرد بابل» یاد میکنند. جولیوس سزار، با اشاره به نبرد علیه ورسنٓتوریکوس، فرمانده و متحدکننده ساکنان منطقه «گل»ها، تجلیل میشود. علی ابن ابیطالب به عنوان فاتح خیبر ستایش میشود. ناپلئون بناپارت، ستاره نبرد استرلیتز قلمداد میگردد.
تردیدی نیست که در بررسی یک «اسطوره»، نمیتوان توقع داشت که واقعیات در مرکز صحنه قرار گیرند. آنچه امروز شاهد آنیم، یک «اسطورهسازی» پیرامون شخصیت قاسم سلیمانی است که در یک بررسی غیراحساساتی، به صورت فرماندهی متوسط از نظر نظامی، استادی در روابط عمومی و تبلیغ برای خویش، و سیاستمداری زرنگ که موفق شده بود در نبرد قدرت در تهران با همه جناحها رابطه برقرار کند، ظاهر خواهد شد. کسی نمیخواهد بخیل باشد. هر انقلابی، بهویژه انقلابهای شکست خورده، نیازمند «اسطوره» است. یادآوری سابقه دردناک «حاج قاسم» در جریان جنگ ایران و عراق، بهویژه سه شکست فاجعهبار برای ایران در نبردهای جنوب باختری خوزستان که سلیمانی جوان در آنها نقش فرماندهی داشت، مانع شکل گرفتن و پر باد شدن بادکنک «اسطوره»اش نخواهد شد.
تجلیلگران از «حاج قاسم»، نقش او را در نوسازی پارهای از حرمهای شیعیان در عراق و سوریه، بهحق، ستودهاند. یک تجلیلگر به تفصیل از کمکهای او برای بازسازی روستای زادگاهش در نزدیکی کرمان، سخن گفته است. یک تجلیلگر دیگر، «حاج قاسم» را به صورت «یک شیشه عطر» توصیف میکند که شکستن آن، یعنی «شهادت سردار»، به سود همه بشریت است؛ زیرا «بوی خوش آن فضا را پر میکند.» نامههای متعددی که «حاج قاسم» به دوستان و آشنایانش نوشته است، همواره حاوی ابراز علاقه او به «کسب شهادت» است.
برمیگردیم به پرسش نخست در این مقاله: فراتر از «اسطوره»، دنیا، بهویژه ایران، آیا حق دارد بپرسد که «حاج قاسم که بود؟»
در بسیاری از پوسترهای اسطورهسازی «حاج قاسم»، این شعار دیده میشود:
«او رفت تا ایران بماند!»
این شعار ممکن است درست از آب در آید، به شرط آن که اشتباهات بزرگ «حاج قاسم» را بشناسیم و تصحیح کنیم. رفتن او فرصتی است برای تجدید نظر غیراحساساتی، بهدور از هوچیبازی و های و هوی، درباره استراتژیای که ایران را به بن بست خطرناک کنونی کشانده است.