۲۶ دی ۴۱ سال پیش، روزی به یادماندنی برای همه ایرانیان بود. روزی که فردایش روزنامهها با تیتر درشت نوشتند: «شاه رفت»، در یک سو گروهی با تلخکامی کشور را ترک میکردند و در سوی دیگر اکثریت مردم جشنی بر پا کرده بودند.
روایتها از آخرین روزهای شاه در ایران، نشان میدهد که تقریبا شیرازه کشورداری از هم گسیخته شده بود. بیماری شاه، اقتصاد رو به ورشکستگی، فشارهای خارجی و اخبار وشایعاتی که همگی در تردید و تزلزل شاه تاثیر داشت، فضا را به سمتی راند که او تصمیم بگیرد همان کاری را انجام دهد که مرداد سال ۱۳۳۲ انجام داده بود؛ شاید با خروجش از ایران، بتواند مدتی التهابات را فروبنشاند و آب رفته را به جوی بازگرداند.
فرح پهلوی دو عامل را در تصمیمگیری شاه برای خروج موثر میداند؛ دو عاملی که یکی در بیرون و دیگری در درون، توان شاه را برای ماندن و جنگیدن از او ستانده بود. این دو عامل، یکی آیتالله خمینی بود - که از اوایل سال ۵۷ مبارزه با شاه را شدت و حدتی ویژه بخشید، و دیگری مبارزه پنهان با بیماری سرطان که شاه آن را ۴ سال از همسرش هم مخفی کرده و دیگر اوج گرفته بود. خانم دیبا توضیح پزشک شاه را درباره وخامت این بیماری آورده است: «در آخرین ملاقات (آخر دسامبر ۱۹۷۸) وضع بیمار، زیر فشار و تنشی آشکار که به نظر خطرناک میرسید، دگرگون شده بود.» (کهن دیارا- ص. ۲۸۵)
اما جدای از این دو عامل میزان وفاداری افراد به شاه نیز از جمله موضوعاتی بود که تردیدها را نسبت به اقتدار او برای ادامه حکمرانی افزایش داد. حتی وفادارترین افراد او نیز از زاویه باورهای دینی به خمینی ابراز ارادت میکردند.
علیرضا افخمی در کتابش خاطرهای را از کامبیز آتابای نقل میکند که نشان از نفوذ آقای خمینی تا عمق کاخ دارد و آدمی را به یاد ماجرای همسر ناصرالدین شاه وتحریم تنباکو میاندازد.
AFP
به گفته آتابای، یکی از سربازان گارد سر ناهار از کوره در رفت و خواست عکس شاه را از روی دیوار پایین بیاورد. این سرباز پسر مردی به نام "حساسی" بود که در ماجرای سوء قصد به شاه - در فروردین ۱۳۴۴ - خود را سر راه ضارب قرار داد و هر چندگلولهای به بازویش خورد، در را بسته نگاه داشت و مانع ورود ضارب به دفتر شده بود. آتابای ماجرای پسر حساسی را با پدر در میان میگذارد و ابراز تاسف میکند و میگوید، چطور میتوان تصور کرد که خمینی بتواند به کشوری مثل ایران فرمان براند؟ که پاسخ میشنود: «من سرسپرده اعلیحضرت هستم، ولی پیرو امام هم هستم. به هیچ کس اجازه نمیدهم در برابر من به امام توهین کند.» (زندگی و زمانه شاه- ص. ۹۷۰)
حتی نزدیکترین افراد رده بالای ارتش نیز به او وفادار نبودند. برای نمونه تیمسار قرهباغی - که ریاست ستاد ارتش را بر عهده داشت و حتی در فرودگاه و هنگام خداحافظی شاه با او بود، تا امضای حکم فرماندهی کل قوا را به صورت موقت (در غیاب شاه) بگیرد، روز قبل از رفتن شاه به صورت مخفیانه با بازرگان و بهشتی نشست داشت و گزارش این نشست به گوش شاه هم رسیده بود. به همین دلیل شاه بهرغم آنکه این اطلاعات را در اختیار داشت - به نوشته عباس میلانی، در آخرین لحظات به فرودگاه رفت و با وجود اینکه «رغبتی هم به امضای حکم نداشت… بالاخره با تقلا و تلاش قرهباغی، شاه او را نزد خود خواند. فرمان را از دستش گرفت و آن را بر پشت قرهباغی امضاء کرد.» (نگاهی به شاه- ص. ۵۱۶ )
بختیار؛ انتخابی اشتباه
این حوادث و رخدادها سبب شد تا شاه تقریبا انگیزهای برای ماندن نداشته باشد و تصمیمگیریهای او برای انتخاب نخست وزیر نیز چندان از روی دقت و دوراندیشی نباشد. از جمله این تصمیمات انتخاب بختیار برای نخست وزیری بود. بختیار بهرغم آنکه حکم آزادی دوست هم حزبیاش، سنجابی، را از شاه گرفته بود، آنقدر نفوذ حزبی و حتی دوستانه نداشت که بتواند او را در جبهه خود نگاه دارد و سنجابی بلافاصله بعد از آزادی از زندان به آیتالله خمینی ابراز ارادت کرد.
بختیار مدیر موفقی هم نبود که بتواند کشتی طوفانزده را به ساحل سلامت برساند. اگرچه خود را مرغ طوفان میخواند، توفان سهمگین حوادث همانند کاهی او را به هوا پرتاب کرد.
تصمیم به نخست وزیری بختیار را بسیاری حاصل رایزنی فرح میدانند که البته با مخالفتهایی روبهرو شد.
GABRIEL DUVAL / AFP
توصیف محمدعلی قطبی از بختیار، میتواند تصویری گویا از اشتباه در انتخاب او برای نخست وزیری باشد. هوشنگ نهاوندی در کتاب «محمدرضا پهلوی؛ آخرین شاهنشاه» اشاره میکند به نامهای از محمدعلی قطبی (دایی فرح و شوهر لوییز صمصام، خاله بختیار) به شاه. قطبی که «طی این سالها از شاپور بختیار حمایت کرده و موجب انتخابش به سمتهایی در بخش خصوصی شده بود، در این نامه آورد که او سبب شد شاپور بختیار به ریاست کارخانه شیر پاستوریزه اصفهان منصوب شود و بر اثر سوء مدیریت او در زمانی کوتاه این کارخانه با ورشکستگی روبرو شد. و سپس گفت: "هنوز نزد سهامداران آن کارخانه خجلتزده است و … اعلیحضرتا، چگونه میخواهید کسی که قادر به اداره یک واحد متوسط صنعتی نبود، ایران را در شرایط دشوار امروز رهبری کند؟" (ص. ۷۶۵) اما شاه که در زمینه انتصاب اویسی در آخرین لحظه مردد شده بود، به جایش ازهاری را منصوب کرد. سپس از انتصاب اردشیر زاهدی و هوشنگ نهاوندی هم سر باز زد؛ مهلت دو هفتهای صدیقی و شرطش برای ماندگاری شاه در ایران بر او گران آمد، و در نهایت به نخست وزیری بختیار رضایت داد.
شاه در فرودگاه بود که بختیار تایید نخست وزیریاش را از مجلس گرفت و با هلیکوپتر روانه فرودگاه شد. پیش از آن افسران حتی خط تلفن فرودگاه را قطع کرده بودند. آنها مجبور شدند از طریق بیسیم با مجلس ارتباط برقرار کنند و وقتی شاه اطمینان یافت که مجلس رای قاطع به نخست وزیری بختیار داد خیالش کمی راحت شد. او ۲۰ دقیقه منتظر ماند تا بختیار با هلیکوپتر به فرودگاه برسد.
روایت بختیار از وداع با شاه
روایت بختیار از این رخداد تاریخی، تصویری متفاوت را پیش چشم خواننده مینهد. وقتی او به فرودگاه میرسد، ابتدا درباره چگونگی رایگیری از مجلس توضیح میدهد و این که با اکثریت سه چهارم رای آورد. سپس به برخی پرسشهای شاه درباره انتخاب استانداران از میان افسران پاسخ میدهد و همزمان نام چندنفری که ملکه برایشان گذرنامه میخواست را نوشته و برای انجام این کار به او اطمینان خاطر میدهد. بختیار توصیفی از لحظه وداع را در کتاب خود، به نام «یکرنگی» آورده است: «وقتی از کوشک سلطنتی خارج شدیم، پادشاه به طرف کسانی رفت که برای تودیع با او آمده بودند: افسران، امیران ارتش، محافظان شخصی و نزدیکانی که بعضی از آنها حدود سی سال بود در خدمتش بودند. بیشتر آنها به پایش افتادند ودستش را بوسیدند. پادشاه منقلب شده بود و اشک میریخت. ما، آخرین کسانی که آخرین احترامات را نسبت به او به جا آوردیم، حدود ۶۰ نفر بودیم.»
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
مراسم بدون کمترین تشریفاتی برگزار شد، نه سرودی و نه حتی سان و رژهای و به نوشته بختیار: «برخلاف آنچه ادوارد سابلیه در کتابش (ایران، مخزن باروت) نقل میکند، هیچگونه تشریفات رسمی در آن روز به عمل نیامد، همه ماجرا به سادهترین شکل برگزار شد.» (یکرنگی- ص. ۱۷۱)
شاه بعد از رفتن به داخل هواپیما مجددا بختیار را صدا میزند. آنها (به نوشته بختیار) بحثی درباره هزینههای ارتش و نیروی دریایی داشتند و سپس او خداحافظی میکند و از پلههای هواپیما پایین میآید.
روایت فرح پهلوی از سفر آخر
روایت فرح پهلوی، شهبانوی ایران از آن روز، تلخ و گزنده است. او اکنون ۴۱ سال است که در خارج از ایران به سر میبرد و شاید نخستین دیماهی باشد که میزان ماندگاری اجباری او در خارج (۴۱ سال)، بر تعداد سالهایی که در ایران ماند (۴۰ سال)، پیشی گرفته است.
فرح خود در خاطراتش نوشته است که به پادشاه اصرار کرد که او بماند و شاه تنها به سفر برود.
«آری، پادشاه به کلی خسته و ناتوان شده بود و تصمیم قطعی گرفته بود موقتا کشور را ترک کند. اما ناامیدی وفادارانش، خصوصا افسران ارتش، مرا سخت متاثر میکرد و به همین جهت از او خواستم اجازه دهد درایران بمانم.»
عکس آرشیوی است
گفتوگوی فرح با شاه در این لحظات نشان میدهد شاه حتی به نزدیکترین کسان خود هم اعتماد نداشت. شاید اگر فرح در ایران میماند با توجه به نیروی جوانی و آشناییاش با ساختار بوروکراسی و نیز شناختش از ساز و کار اداری - با توجه به این که از نظر قانونی هم نایبالسلطنه بود، میتوانست در مدیریت درست فضا نقشی ایفا کند. اما گفتوگویی که فرح از یکی از آخرین دیدارها، پیش از ترک وطن، مینویسد گویای وضعیت روحی وخیم شاه است که حتی تصور میکند اگر فرح بماند، او را همانند ژاندارک اعدام خواهند کرد. فرح به شاه میگوید: «من به هیچ کاری دخالت نخواهم کرد و هیچ کس را نخواهم پذیرفت، و فقط همچون نشانی از حضور شما در اینجا، در این کاخ خواهم ماند. و او(شاه) اندوهگین در جواب من گفت:" لازم نیست نقش ژاندارک را بازی کنی" و از من خواست در کنارش بمانم.» (کهندیارا- ص. ۲۸۵)
شک به خلبان پرواز
هدایت هواپیما در یک ساعت ابتدایی پرواز را شاه خود بر عهده گرفت. به نوشته عباس میلانی: «گرچه در گذشته چنین تصمیمی را به حساب عشق و علاقه شاه به خلبانی میگذاشتند، این بار برخی همراهان گمان داشتند که تاکید شاه، بر خلبانی نوعی بیمه بود. نگران بود که برخی از کارمندان ناباب هواپیما را به سویی هدایت کنند که مطلوبش نبود.» (نگاهی به شاه- ص. ۵۱۸)
میلانی مینویسد که نگرانیهای شاه بیمورد نبود؛ چرا که چند هفته بعد از این پرواز، خلبان اصلی تعیین شده از سوی نیروی هوایی برای هدایت هواپیمای سلطنتی، با کبکبه و دبدبه اعلام کرد که از مدتها پیش با نیروهای اپوزیسیون در تماس بوده. او سرهنگ معظمی نام داشت که بعدها بنی صدر و مسعود رجوی را از ایران فراری داد. به نوشته میلانی، سرهنگ معظمی در جایی گفته بود حاضر بود هواپیما را با خودش به کوه بکوبد.
روز قبل از پرواز، لیلای ۹ ساله و علیرضای ۱۲ ساله با هواپیمای نظامی C130 ایران را به طرف نیویورک ترک کردند و یکی دو روز بعد به ولیعهد پیوستند که از یک ماه قبل برای آموزش خلبانی در تگزاس به سر میبرد. فرحناز هم در این مدت خارج از کشور بود. وقتی شاه و فرح به سمت مصر میرفتند، عملا و با تمهیدی که برای ارسال فرزندان به کار برده بودند، به همه دوستان و مخالفان این پیام را دادند که امکان بازگشت آنها بسیار اندک است.
بر همین اساس بود که عباس میلانی در ابتدای فصل سفر آخر شاه نوشت: «از چند ماه پیش مملکت دچار نوعی فلج سیاسی شده بود. رژیم توان سرکوب یا ارضای مخاطبان را نداشت و مخالفان هم به نظر از برانداختن رژیم عاجز بودند. سازش هم به دلایلی متعدد میسر نبود و تغییر و دگرگونی اجتناب ناپذیر مینمود. مورخان و نظریهپردازان سیاسی بارها به این نکته اشاره کردهاند که فلج سیاسی دراز مدت معمولا به نوعی استبداد قیصری، یا آنچه بناپارتیسم هم نامیده شد، میانجامد.» (نگاهی به شاه، ص. ۵۰۳)