هفته آینده در کییف! این شعاری بود که الکساندر دوگین فیلسوف، موردعلاقه ولادیمیر پوتین، در آغاز حمله روسیه به اوکراین عرضه کرد. اما هفتهها و ماهها گذشت و این هفته در سومین سالگرد این جنگ بیتوجیه، دوگین و سربازان روس هنوز در همان جایی هستند که در آغاز جنگ بودند.
بدینسان شگفتیآور نیست که ضرورت پایان دادن به این جنگ با شدت بیشتر احساس شود. این از آن جنگهایی است که در چارچوبی از سوءتفاهمها، جاهطلبیهای کودکانه و برخورد منافع نامشروع شکل گرفت. روسیه به رهبری ولادیمیر پوتین احساس میکرد که تحقیر شده است. باراک اوباما، رئیسجمهوری ایالات متحده در ۲۰۱۴، پس از فتح شبهجزیره کریمه به دست ارتش پوتین، روسیه را یک «قدرت محلی» خوانده بود. در حالی که پوتین هوای احیای روسیه بهعنوان یک قدرت جهانی را در سر داشت.
از دید اسلاووفیلها، یعنی ملیگرایان روس، میهن آنان آخرین پرچمدار مسیحیت راستین است و در نتیجه محکوم است که نقش رهبری در سطح جهانی را بخواهد. بردیایف، فیلسوف ناسیونالیست روس، تاکید میکند: «ما یا باید بالای بالا باشیم یا پابوس دیگران بشویم!»
از دید میهنپرستان روس، انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ یک فاجعه بزرگ بود که قوم روس را به حاشیه تاریخ راند. با سقوط اتحاد شوروی، این قوم بار دیگر فرصت یافت تا در متن بازگشت به خویش، خواستار یک موقعیت رهبری در سطح جهانی شود. در آن مسیر، نخستین گام پذیرفته شدن روسیه نو به عنوان یک قدرت درجه یک اروپایی بود. اروپاییان اما، به دلایل مختلف به هیچ وجه حاضر نبودند که فیل بزرگ روس را به خانهای که در خور فیل نبود، یعنی اتحادیه اروپا، بپذیرند.
در نخستین دهه آزادی روسیه از یوغ بلشویکی، روسیه تبدیل شد به یک سرزمین بیدولت و محل تاختوتاز انواع ماجراجویان از سراسر جهان که با هدف غارت در مقیاس نجومی بار سفر بسته بودند. در آن دهه حیرتانگیز، تاسیسات زیربنایی، منابع طبیعی بهویژه نفت و گاز و صنایع غیرنظامی روسیه در چارچوب برنامههای «خصوصیسازی» طرحشده به وسیله استادان آمریکایی اقتصاد بهویژه از دانشگاههای بزرگ ایالات متحده مانند هاروارد و پرینستون، به ثمن بخس، به سرمایهداران نوپای داخلی و خارجی واگذار شدند. در موج دوم خصوصیسازی، فروش ساختمانهای دولتی مطرح شد. شما میتوانستید بهترین هتلهای مسکو و سنپترزبورگ را به بهای چند صد هزار دلار بخرید. حتی ساختمانهای کاگب و سازمان جاسوسی اتحاد شوروی در بسیاری شهرها به حراج گذاشته شد.
از سوی دیگر، حکومتهای اروپایی با بستن قراردادهای غیرمنصفانه از خرید نفت و گاز روسیه با قیمتهای پایینتر از متوسط جهانی، دوشیدن این گاو شیرده را شدت دادند. بدیهی است که بسیاری از این عملیات غارتگرانه با شرکت و همکاری گروهی از «مدیران» نوپای روس صورت گرفت.
رفتاری که جهان سرمایهداری با روسیه پس از اتحاد شوروی کرد، باعث بدنامی سرمایهداری، اقتصاد بازار و دارایی خصوصی شد و افکار عمومی را به سوی گرایشهای سلطهگر سوق داد. ولادیمیر پوتین محصول این گرایشها بود، با این پیام اعلامنشده: اگر قرار است بخوربخور و بچاپبچاپ زندگی ما را شکل دهد، چرا خودمان یعنی مردم روس، فقط ناظر بماند؟ بدین ترتیب، پوتین صحنه را برای شکل گرفتن نظام الیگارشی آراستــ نظامی که در آن چند هزار نفر با اتکا به قدرت دولت بر تمامی بخشهای مهم اقتصادی تسلط دارند. این اقتصاد نه در چارچوب سرمایهداری عرفی قابلفهم است و نه در چارچوب مالکیت و برنامهریزی عمومی به شیوه کمونیستی. در این الگوی جدید، کنترل اقتصادی در انحصار یک نهاد ناآشکار، با تلفیقی از قدرت دولت و سرمایه خصوصی شکل میگیرد.
جالب اینجاست که قدرتهای اروپایی بلافاصله بسیج شدند تا از این الگوی جدید نیز بهره گیرند. سرمایههای گردآمده در نتیجه چپاول الیگارشها بلافاصله در بانکهای بزرگ کشورهای اتحادیه اروپا، بریتانیا، کانادا و در سطح محدودتر، ایالات متحده آشیانه یافت.
پوتین بهعنوان نماینده نظام جدید التقاطی در پایتختهای غربی از برلین و پاریس و لندن گرفته تا واشینگتن، خواستار دعوت روسیه به میز بزرگ ضیافت شد، اما آنچه غربیان عرضه میکردند، جز یک سهپایه تقولق در حاشیه میز بزرگ نبود.
بدینسان فرصت بزرگی که برای نخستین بار در نزدیک به دو قرن پیش آمده بودــ فرصت پذیرفتن روسیه بهعنوان یک عضو درجه یک خانواده اروپاییــ از دست رفت و روسیه پوتین بهسرعت زیر سلطه فکری کسانی مانند دوگین و ژیرینوفسکی قرار گرفتــ یعنی مبلغان عقاب دوسری که یک سرش به آسیا مینگرد و سر دیگرش نگران اروپاست.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
طبیعی است که این دوگانگی هویتی، شیزوفرنی در سطح یک ملت، هراسانگیز است. هم برای خود ملت موردبحث و هم برای همسایگان دور و نزدیک و روسیه هرگاه دچار هراس شده، به تهاجم و تجاوز روی آورده است. یکی از باورهای رایج در قلمرو دیپلماسی همواره این بود که اگر خرس روس را نترسانید، کاری به کار شما نخواهد داشت!
متاسفانه قدرتهای غربی با گسترش پیمان آتلانتیک شمالی به جمهوریهای بالتیک و کشورهای اروپای مرکزی و شرقی و بدتر از آن با زمزمه درباره پیوستن گرجستان، ارمنستان، و آذربایجان (باکو) به پیمان و ایجاد پایگاههای نظامی آمریکا در قرقیزستان و ازبکستان، دانسته یا ندانسته، خرس را ترساندند. این ترس هنگامی شدت یافت که مسئله عضویت اوکراین و بلاروس در «ناتو» نیز مطرح شد. از دید مسکو، پیمان آتلانتیک شمالی برای رویارویی با پیمان ورشو و در نتیجه اتحاد شوروی تشکیل شده بود. اما حالا که نه پیمان ورشو در کار بود و نه اتحاد شوروی سوسیالیستی، هدف ناتو کدام رقیب یا حریف است؟
البته خرس ترسیده و به انزوا رانده لااقل در دنیای فرضیات، میتوانست از راههای دیپلماتیک با این چالش بزرگ روبرو شود. جورج دبلیو بوش، رئیسجمهوری وقت ایالات متحده، حتی در یک دیدار با پوتین در مزرعه بوش در تگزاس، احتمال عضویت روسیه در ناتو را مطرح کرد. فرانسوا اولاند، رئیسجمهوری وقت فرانسه، نسخهای متواضعانهتر از طرح بوش را به میان آورد؛ یک قرارداد همکاری دفاعی و امنیتی میان ناتو و روسیه. اما هیچ یک از آن طرحها هرگز به مرحله اجرا نرسید و این احساس روسیه که همچنان دشمن به شمار میآید، در ذهن رهبران کرملین باقی ماند.
در طی سالها، پوتین نکته مهم دیگری را درک کرد؛ رهبران غربی قابل خرید هستند! سه سال پیش که ارتش روسیه دومین حمله خود را به اوکراین آغاز میکرد، دهها سیاستمدار و دولتمرد غربیــ از جمله یک صدراعظم آلمان، یک صدراعظم اتریش و یک نخستوزیر فرانسهــ البته همگی سابق یا اسبق، در فهرست حقوقبگیران خرس بزرگ قرار داشتند. کرملین همچنین با سرمایهگذاری در احزاب رادیکال اروپاییــ هم راست و هم چپــ ضد حمله خود را در مسیری تازه قرار داد.
از سوی دیگر، پوتین در روابط روسیه با کشورهای خارج از حیطه نفوذ اروپا و آمریکا به تحقیر آنان پرداخت. بدترین نمونه این روش را در مورد رهبران جمهوری اسلامی در ایران دیدهایم. دور انداختن بشارالاسد، مستبد دمشق، به مثابه یک دستمال کاغذی آلوده، نمونه دیگری است. در قزاقستان پوتین پس از شنیدن خبر شورشهای کارگری در منطقه نفتخیز قرهبغاز گل در دریای مازندران، نیروهای سرکوبگر را برای «کنترل اوضاع» اعزام کرد، بی آنکه نظر مقامات دولت آستانه را جویا شود. همین روش تحقیرآمیز روسیه را در ماورای قفقاز دیدهایم. نیروهای به اصطلاح حافظ صلح اعزامشده از مسکو کوچکترین اقدامی برای جلوگیری از عملیات نظامی باکو علیه ارمنستان انجام ندادند.
پوتین امیدوار بود که با شکست سریع اوکراین، درها را بشکند و وارد تالار بزرگان شود. سه سال بعد، این امید بر باد رفته است.
جنگ اوکراین تبدیل شده است به جنگ که هیچ یک از دو طرف قادر به پیروز شدن نیستند و در همان حال امکان پذیرفتن شکست را هم ندارند. در طرف روسی، پذیرفتن شکست به هر شکل به معنای پایان تسلط پوتین بر روسیه خواهد بود و حتی از این بدتر، ممکن است به گرایشهای مرکزگریز در بخشهایی از فدراسیون متزلزل جانی تازه بدهد. در طرف اوکراینی، پرزیدنت ولودیمیر زلنسکی نمیتواند برخلاف نظر متحدان اروپایی و آمریکایی، یا در واقع حامیان خود، موضعگیری کند.
نتیجه کار ادامه خونریزی در سطح گسترده و بیحاصل است. روسیه بیش از ۱۵۰ هزار سرباز و افسر خود، یعنی بیش از ۱۰ درصد نیروی نظامی خود را از دست داده است. اوکراین با بیش از ۵۰ هزار کشته نظامیــ نزدیک به ۲۰ درصد نیروهای خودــ در وضعی وخیمتر قرار دارد. تعداد واقعی قربانیان غیرنظامی دو طرف هنوز معلوم نیست، اما آنچه معلوم است، ویرانی گسترده در بیش از ۸۰ شهر اوکراین و ۱۱ شهر روسیه و تعدادی نامعلوم از روستاهای دو طرف است.
این جنگ بیحاصل همچنین ضربات سنگینی به اقتصاد شکننده هر دو طرف وارد کرده است. سقوط ارزش پول ملی، تورم لگامگسیخته و از دست دادن بازارهای خارجی هر دو طرف را به یک بحران اقتصادی بیسابقه کشانده است. اوکراین با فرار بیش از ۱۰ درصد جمعیت خود صدمه بیشتری دیده است، اما روسیه نیز از فرار نزدیک به سه میلیون اتباع خودــ غالبا جوانانی که نمیخواهند به جنگ بروندــ صدمه دیده است.
به این تصویر شوم که مینگریم، بدیهی است که کوشش دونالد ترامپ، رئیسجمهوری جدید آمریکا، برای یافتن راهی برای پایان این جنگ هم ضروری است و هم تحسینبرانگیز.
هنوز نمیدانیم که این کوشش به چه شکلی انجام خواهد شد، اما یک نکته مسلم است؛ تنها ایالات متحده میتواند دو طرف را به پای میز مذاکره برای صلح بکشاند.
بدینسان، قدرتهای اروپایی میبایستی رهبری آمریکا را بپذیرند، حتی اگر بعضی گفتههای ترامپ را نابجا یا حتی تحقیرآمیز میپندارند. بدترین کار این است که بحث بازشده درباره صلح را تبدیل کنیم به یک جنگ لفظی میان اروپا و آمریکا و وسیلهای دیگر برای خالی کردن دقودلی از ترامپ.
حمایت از اوکراین برای حفظ استقلال، تمامیت ارضی و حاکمیت ملی خودــ یعنی سه شرطی که لازمه وجود یک ملت-دولت استــ هم در اروپا و هم در آمریکا، عمیق و گستردهتر است. حتی در آمریکایی که هنوز در حال جنگ فرهنگیــارزشی داخلی قرار دارد، حمایت از اوکراین هم در میان جمهوریخواهان در اکثریت است و هم در اردوگاه دموکراتها. آنان که به خاطر کینه و نفرت از ترامپ از «سازشکاری» به سبک اروپایی پیش از جنگ جهانی دوم سخن میگویند، میتوانند به فرصتی که برای صلح پیش آمده، صدمه بزنند.
با این حال مسئله اساسی فراتر از جنگ جاری در اوکراین، تعیین و ترسیم جایی است که روسیه میتواند و باید در خانواده جهانی داشته باشد. دموکراسی غربی و در راس آنان آمریکا، میبایستی تصمیم بگیرند که چه تصویری از روسیه دارند: رقیب، چالشگر، مخالف یا دشمن؟ تعیین هر یک از تصاویر ذکرشده به آنان امکان خواهد داد که سیاستهای لازم و موثر برای رویارویی با «خرس» بزرگ را شکل دهند و صلح و ثبات درازمدت اروپا را تضمین کنند.