اگر به غروب رسیده بودیم و ماه رمضان هم بود، میدانستم که تلفن زندهیاد دکتر محمود جعفریان برای تذکری و گاه تحسینی نیست؛ بهخصوص اگر صدای منشی درکار نبود و نازنین استاد من خود به کلام میآمد، با آن «الو» پرطنین، و «خودتی؟» و بعد دعوتش بود که «بیا باهم افطار کنیم!» آن شب هم چنین بود. به سرعت از استود پخش خودم را به اتاق استاد رساندم. روی میز، نان شیرمال، سنگک، عسل وکره و پنیر و گردو و...، به شکل زیبایی چیده شده بود. نشستیم و افطار کردیم و گپ زدیم.
(روزی که همراه احمد خمینی در مدرسه رفاه به دیدن بزرگمردان زندانی رفتم، جعفریان استوار، اما با هزار اندوه و اشک نامده در چشم، سلامم را پاسخ گفت. احمد پرسید: إیشان کیه؟ گفتم جناب دکتر جعفریان، معاون سابق رادیو تلویزیون و باشرفترین انسانی که در زندگی دیدهام. احمد گفت، مثل این که عربی هم میدانند؟ گفتم در سطح عضو فرهنگستان عمان و کویت.... )
غذای دکتر جعفریان بهرغم جثه تنومندش، خیلی کم بود. به همین دلیل خیلی زودتر از من چای دومش را سرکشید و بعد ناگهانی گفت، «گذرنامهات که تمدید نمیخواد؟» با تعجب گفتم، «نه، من سه هفته پیش لندن بودم.»
آرامتر از همیشه گفت: «میرویم یمن!»
(شگفتا، همین سوال را روانشاد دکتر بختیار، روزی که قرار بود به همراهش به پاریس برویم تا او با خمینی مذاکره کند، از من پرسید. و بعد وقتی گفتم مال من «اوکی» است، اما میدانم صالحیار، سردبیرمان، گذرنامه جدید ندارد، فوری به سرهنگ ضرغام گفت به رئیس گذرنامه سفارش صالحیار را بکند؛ خانم پری کلانتری هم مسئول خبر کردن صالحیار و سردبیر کیهان و آیندگان شد.)
با تعجب گفتم یمن؟ گفت، «میرویم تا حاصل دسترنج کادر تحریری و فنیمان را ببینیم.» لحظهای تأمل کافی بود تا نوجوانان یمنی را ببینم؛ سرکلاس درس تحریری و فنی در مدرسه عالی رادیوتلویزیون. جلساتی که برایشان حرف زده بودم و حکایت عبدالقادر را، که عاشق سهیلا شده بود، و پدر سهیلا که گفته بود «دسته گلم را بدهم به این یمنی زمخت!»
من عبدی صدایش میزدم؛ مثل سهیلا که دوست داشت نامزدش «عبدی» باشد نه عبدلقادر. یک روز عصر آمد جام جم. حکایت عشق بازگفت و این که من به خواستگاری بروم، که کسی را ندارد. رفتم و پدر سهیلا وقتی شنید پدر عبدی رئیس عشیره است و ضیاع و عقار بسیار دارد، و بعد اشتیاق دو نوجوان را دید، موافقت کرد. مادر سهیلا اما غمگین بود؛ دخترکش میرفت. …
سهشنبه صبح من با یک ساک و یک کیف سامسونت به جام جم رفتم و ماشینم را جای امنی که از آفتاب هم مصون بود، پارک کردم. دقایقی بعد، جلو ساختمان پخش، جواد آقا سوارم کرد و بعد آقای دکتر جعفریان را جلو باشگاه توس سوارکرد که او در آنجا با دوسه تن از مدیران سیما صبحانه صرف کرده بود. آنقدر با شوق به سخنانش گوش سپرده بودم که اصلا نفهمیدم کی به فرودگاه رسیدیم. دو و نیم عصر پروازما بود. ابتدا گفتند با یک هواپیمای دیسی۶ میرویم، ولی در فرودگاه معلوم شد برای حفظ حرمت هیأت ایرانی، بایک بوئینگ ۷۲۷ میرویم، چون ۴۵ تن از گروه جوانان یمنی که دوره آموزشی خود را به پایان رسانده بودند، با ما همسفر شدند. با مرحوم جعفریان، مدیر برونمرز، مسئول آموزش یمنیها، سفیر یمن در تهران، و …، به سوی صنعا پرواز کردیم. در آن تاریخ هنوز بساط مارکسیستهای یمن دمکراتیک در عدن برپا بود و ما برفراز خلیج فارس و عربستان سعودی عبور میکردیم و راهمان البته بیشتر و بیشتر شده بود و با دورزدن و بالا و پایین شدن، ساعت شش و نیم بود که در فرودگاه با شگفتی چندین اتومبیل شورلت و بنز آخرین مدل را دیدیم که روی باندی نزدیک ساختمان فرودگاه، به انتظار مسافران تهران بودند. سفیر یمن ناگهان مثل فنر از جایش پرید که «السیدالرئیس تشریف آوردهاند». سرهنگ إبراهیم الحمدی، رئیس جمهوری محبوب یمن، که در یک کودتای سپید قدرت را از الإریانی، نخست وزیر و رئیس جمهوری موقت به دست گرفته بود، در فرودگاه پاویون دولتی حاضر شده بود تا از دکتر محمود جعفریان، معاون مدیرعامل رادیو وتلویزیون و سردبیر «تماشا» با آن نثرهای بیمانند زیبا، و سرپرست خبرگزاری پارس و همراهانش استقبال کند.
زندهیاد دکتر جعفریان با رئیس مصافحهای جانانه کرد و بعد همراه رئیس در اتومبیل روباز او نشست؛ انگار دو رهبر باهم دیدار میکنند. ما نیز در اتومبیلهای تشریفات در پی آنان بودیم. سفیر ایران هم با بنز آخرین مدل و راننده بهگمانم هندیاش به دنبال اتومبیل «فخامةالرئیس» میراند. خیابانها در غروب با چراغهای کمسو و مردمی که برای رئیس و میهمانش دست تکان میدادند، شبیه به خیابانهای شهرهای دیرودور خودمان در جنوب بود؛ البته نمای ساختمانهای چندمرتبه و لعاب و رنگش خاص صنعا. یکی دو پرده نیز در خیابانها آویزان بود که نوشتههای روی آنها شباهنگام خواندنی نبود، اما روز بعد دیدیم که به «میهمان عالیقدر ایرانی فخامةالرئیس» خوشامد گفته بودند.
شب نخست با توجه به آن که در شام پایانی ماه رمضان بودیم، به گپ و گفتی کوتاه با میزبانانمان طی شد. مرحوم جعفریان در کاخ ریاست جمهوری، و ما در دارالضیافه وصل با قصر آرام گرفتیم. صدای اذان خوابمان را پاره کرد، ولی باز خوابیدیم. ساعت ۹ صبح بیدارمان کردند؛ نماز عیدالأضحی در قصر بود. صبحانه مختصری و بعد قهوه یمنی، و بعضی از میزبانان که برگهای «قات» را گوشه لپ مینهادند و چای پشت چای، عصاره برگها را فرو میدادند به عشق نشئگی مستمر. (قات، برگهای درختی به همین نام است؛ درختی کوتاه که در شاخ آفریقا تا کنیا و در یمن میروید. برگهای جوانش را جدا میکنند و در دهان میگذارند.)
نود درصد یمنیها، و در حدی کمتر اهالی اتیوپی، اریتره، سومالي، و جیبوتی، یعنی همه شاخ آفریقا، هنوز هم گرفتار «قات» هستند. به همین دلیل در سراسر یمن بین بیست تا نود سالگان، به ندرت میتوان دندانی سالم مشاهده کرد.
شیره گیاه قات، دندانها را زرد و سیاه میکند و بعد میپوساند، و در مواردی سرطان زبان و دندان هم پیامد دیرپایی در مصرف آن است.
در یمن جنوبی، مارکسیستها موفق شدند نقاب زنان را بردارند، اما ممنوعیت قات منجر به شورشی عظیم شد. عبدالفتاح اسماعیل، رهبر تندرو یمن جنوبی، ناچار عقب نشست، ولی مصرف قات را در روز جمعه تعطیل آخرهفته مجاز اعلام کرد. به تصاویر بنگرید؛ لپ یمنیها حتی در صحنه جنگ پر از برگ قات است. مجالس صرف قات معمولا بعدازظهر از دو تا هشت شب در منزل بزرگان برپا میشود.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
قصر ریاست جمهوری یمن محقر بود. هنوز علی عبدالله صالح به قدرت نرسیده بود تا با کمک صدام حسین و مهندسان عراقی هرگوشه قصری بسازد تا بعد از قتلش به دست حوثیها، به چنگ عبدالملک حوثی، فرزندخوانده یمنی آقای خامنهای بیفتد. ساعت هفت شب ما را به قصر بردند. میزی چیده بودند به شیوه یمنی. خوراکیهای لبنانی و سعودی، برنج با بادام و پسته، و گوسفندی درسته در میان. میزبانان دستها را به کار انداختند، و ما میهمانان قاشقها را. رئیس جمهوری ابراهیم حمدی سخنرانی کوتاه و مملو از تقدیری از ایران و پادشاه و استاد جعفریان کرد که پیشتر او را دیده بود. جعفریان اما به عربی فصیح سخنانی گفت که سر ما را به عرش رساند. از جمله گفت: «روزی که شاهزاده شما، سیف بن ذی یزن، که از کودکی با مادر ایرانیاش ریحانه به اسارت در حبشه و در قصر ابرهه بود، از نسب خود آگاه شد، به بارگاه شاهنشاه ما، کسری انوشیروان، به دادخواهی و استمداد آمد که ابرهه، شاه حبشه، به یمن حمله کرده و هزاران تن را کشته و یا اسیر کرده است، از جمله مادر من، که گفته است پدرم نیز از شما کمک خواسته بود. شاهنشاه ما فرمان داد لشکری بیارایند و «وهرز سردار دیلمی»، را به یاریاش فرستاد. لشکر ایرانی با کمک یمنیها یمن را آزاد کردند و سیف را به تخت نشاندند. امروز من در کاخ با سرهنگ دیلمی آشنا شدم و او به من گفت هزاران یمنی، اجدادی ایرانی داشتهاند … .» جعفریان راوی قصهای تاریخی بود که همه را مبهوت کرده بود. من هم شیخی را دیدم که نامش زندانی بود، از قبیلهای بزرگ، به گمانم حاشد، که بعدها از مشایخ بزرگ اصولگرای یمن شد. میدانیم که انوشیروان، شماری از زندانیان مزدکی را همراه وهرز به یمن فرستاد. لقب زندانی از آنها بروی نوادگانشان مانده است. مرحوم جعفریان مطالعات عمیقی در این زمینه داشت. در مصر و لبنان هم اسامی ایرانی زیاد است، اما فقط در یمن است که اسامی بهروز و قمبیز (کامبیز) سیروس، دارییوش، شروان، میترا، پوران و … را میشنویم. شاید اینها نیز فرزندان همان سربازان سردار دیلمیاند که در یمن ماندند.
فردای آن شب، جعفریان همراه با وزیر فرهنگ و اطلاعات (الثقافة و الأعلام) و ما همراهانش، تلویزیون یمن را افتتاح کرد و در آنجا نیز سخنرانی دلنشینی در باب پیوندهای دو ملت کرد. جوانان یمنی که در ایران اداره و پخش و سبک نگارش و تهیه برنامهها را آموخته بودند، و حالا جمعیشان به صنعا رسیده بودند، اداره تلویزیون را برعهده داشتند، با احترام و قدردانی با جعفریان احوالپرسی کردند و ما را حرمت بسیار نهادند و ظهر نیز در بوفه کوچک آنها که معمار ایرانیاش مهندس عابدی، به سبک بوفه ما در جام جم ساخته بود، همسفره مدیران و کارکنان شدیم. روز بعد نیز به همراه سفیر و برادر رئیس جمهوری به دیدار چند نقطه تاریخی و چند پروژه که ایران سرمایه گزاری و اجرایش را عهدهدار بود مثل بیمارستان ایران، آموزشگاه صنعتی، ساختمان جاده صنعا تعز و … رفتیم. او دوسال بعد در ۱۱ اکتبر ۱۹۷۷، همراه برادرش در خانه عبدالله الغشمی، معاون رئیس جمهوری، به ناهار میهمان بود و همانجا ناجوانمردانه به قتل رسید.)
ایرانی چه سربلند و محترم بود. زیدی و سنی و یهودی با احترام بسیار نام ایران را بر زبان میآوردند. هرجا رفتیم، در بازار و در کوچه و خیابان، تا میفهمیدند ایرانی هستیم، به ملت ایران و پادشاه سلام داشتند. یک راننده تاکسی گفت اسم دخترش را فرح گذاشته است، چون ملکه ایران را خیلی دوست دارد.
در آخرین روز، ابراهیم الحمدي همه مارا پذیرا شد و نشان عالی سبا را به زندهیاد دکتر جعفریان داد، و به هریک از ما مدالی که تصویر خودش روی آن بود. برادر رئیس جمهوری و مدیر رادیو تلویزیون ما را بدرقه کردند. در فرودگاه ما سیگاریهای آن روز، چند کارتن سیگار وینستون خریدیم به بهای کارتنی ۲ دلار (دلار ۶ تومان).
تا تهران، جعفریان مینوشت؛ لابد گزارشش را برای پادشاه. روزی به من گفت، «علیرضا، من با داشتن مدرک لیسانس دانشکده افسری و فوقلیسانس حقوق، در تأمین خواستهای پادشاهم و حفظ سیادت و استقلال وطنم، در قطر سبزیفروشی میکردم.» بهتم زد، ولی بعدها تایید درستی سخنانش را از دیگران، از جمله تیمسار هاشمی، رئیس اداره هشتم ساواک، نیز شنیدم.
اگر قتل ابراهیم الحمدی و روی کار آمدن الغشمی رخ نمیداد، هدف پادشاه ایران برقراری روابطی استراتژیک با یمن بود. در عین حال، ذهن شاه مشغول بازیهای یمن جنوبی هم بود که کمونیستها را برای تسخیر عمان بسیج کرده بودند و اقلیم ظفار در تصرفشان بود. به برکت دلاوریهای ارتش ایران، ریشه کمونیستها کنده شده و سلطان قابوس تا پایان عمر، دین خود را به ایران فراموش نکرد.
عجیب این که رژیم خمیني روابط نزدیکی با جمهوری یمن دمکراتیک مارکسیست برقرار کرد، منتها وقتی هواپیمای خامنهای در مقام رئیس جمهوری برای فرود در عدن برای انجام یک دیدار رسمی، آماده میشد، روسها به او هشدار دادند که نرود، زیرا در عدن جنگ داخلی آغاز شده است و بهتر است منصرف شود. خامنهای به ایران بازگشت و دو روز بعد علی عنتر، عبدالفاح اسماعیل، و تنی از سران یمن جنوبی کشته شدند و همان امر، زمینه آغاز جنگ دو یمن و وحدت پاره جنوبی با شمال شد.
جمهوری اسلامی ایران، بعد از آن که سیفالدین حوثی و پسرانش در پی سفر به تهران مذهب گرداندند و از زیدی ۴ امامی، اثنیعشری شدند، مداخله در یمن را کلید زد. زیدیها همیشه بخش بزرگی از قدرت بودهاند. در دوره امامت، امامان یمن همه زیدی بودند. عبدالله السلال که رژیم امامت را تغییر داد و ابراهیم الحمدی، زیدی بودند.علی عبدالله صالح مادری زیدی داشت و چون زیدیها خلفای راشدین را محترم میدارند، هیچ مشکلی با حنفیهای سنی و دیگر فرقههای اهل سنت نداشتند. رژیم ولایت فقیه با پول و اسلحه و طرحهایی برای نفوذ به جنوب عربستان، حوثیها را به چالهای کشاند که هشت سال است درآن میلولند، و عامل مرگ هموطنان خود و آوارگی و فقر آنها شدهاند. سیاست پادشاه، جذب یمن با کمک و ارائه خدمات بهداشتی، عمرانی، فرهنگی، اقتصادی و صنعتی بود. ناصر شاهینپر از سوی گروه صنعتی بهشهر به یمن میرفت و نیاز یمنیها را به مواد خوراکی، پوشاک و پارچه ؛ فرش مخمل کاشان، و …، از سوی گروه تأمین میکرد.
مردم یمن، چه زیدی و سنی و یهودی، وچه مهاجران بهایی، ایران را دوست داشتند. حالا به برکت جیش سیدعلیآقا و ترویج شیعه ولایی، یمن درهم شکسته و ویران شده است. سعودیها، نگران از پیامد طرحهای رژیم و سپاه قدس و إطلاعات سپاه، ائتلاف عربی را برپا داشتند. دهها سال سعودیها حامیان زیدیها بودند. خامنهای با دادن صدها ملیون دلار و اعزام آدمکشان سپاه قدس، بر موج نفرت در یمن میراند و دلش خوش است که در مساجد صنعا هنگام اذان، علیأ ولیالله میگویند. اما نظام او در یمن نیز مثل لبنان و عراق، روزی نه چندان دور، با نفرت مردم و حمله به سفارتش و «ایران بره بره – ایران بیرون بیرون» روبهرو خواهد شد. خامنهای خوشحال است که شعار مرگ بر آمریکا، مرگ براسرائیل، و لعنت بریهود، به دست یمنیها داده است. یهودیان هزاران سال با احترام و عزت در یمن زندگی کردهاند و حالا مجبور به ترک خانه پدری شدهاند. بهاییها را که مهمترین چشمپزشکان یمن بودند و صاحبان عینکفروشیهای مهم آن، برای رضایت سیدعلیآقا محاکمه میکنند. رژیم پادشاهی، مژده یک یمن متحد و آزاد و با معیارهای منطقه در حال رشد را به یمنیها داده بود. سیدعلی برایشان موشک فجر و پهباد ابابیل و مهاجر میفرستد تا پالایشگاهها و تاسیسات نفتی سعودی را بزنند.
یمن ویرانتر از همیشه، با صحنهگردانی سردار ایرلو، سفیر رژیم، به نابودی کشیده میشود تا رویای سیدعلیآقا تعبیر شود.
در روایات مجعول ولایی در سالهای اخیر، آمده است که سید خراسانی سرانجام با سید الیمانی (یعنی سیدعلیآقا و عبدالملک حوثی)، در مدینه به حضور امام زمان مشرف میشوند و مفتاح حجاز را به حضرتش میدهند، ایشان نیز سیدعلیآقا و عبدالملک را مأمور میکند که به ریاض و مکه و جده حمله کنند و آل سعود را نابود سازند، بعد راهی اردن و عراق شوند و کربلا را برای ورود حضرت چراغانی کنند. با این جعلیات، سیدعلیآقا ملت ما را درگیر جنگی بیهوده در یمن کرده است؛ والبته با اوهام بدر شیعه و ولایت، از دجله تا مدیترانه و دریای سرخ.
*گر در یمنی چو با منی پیش منی! (أبوسعید أبوالخیر)