صبح روز ۱۷فروردین ۱۳۹۳ خورشیدی بود که رضای ۲۰ ساله به همراه چهار تن دیگر سوار خودروی سواری شدند تا از شهر "قرهباغِ غزنی" به کابل بروند. مسیری تقریبا ۶۰ کیلومتری که در وضعیت طبیعیاش تا رسیدن به مقصد، یک تا یک و نیم ساعت زمان میبَرد. اما آن روز اتفاقاتی برایش رقم خورد که زندگی و مسیر آینده این جوان افغان را تغییر داد. در میان راه طالبان راه را بر آنها بستند، با خشونت از خودرو پیادهشان کردند. گفتند کف دست را باز کنید. باز کردند و نگاهی به انگشت سبابه هر کدامشان انداختند و سه تنی که سبابههای جوهری داشتند را جدا و خودرو را روانه کردند. خشنود به یاد حرف پدرش افتاد که گفته بود، طالبان اذیتتان میکنند. او روز قبل در سومین دور انتخابات ریاست جمهوری افغانستان شرکت و انگشت سبابهاش را برای رای دادن جوهری کرده بود. با این که شنیده بود طالبان به رایدهندگان کاری ندارند، اما چندبار سبابهاش را با صابون شست، تا رد هر گونه جوهری را پاک کند، اما هنوز به راحتی قابل تشخیص بود که انگشت جوهری است.
طالبان، او و دو تن دیگر را دست و چشم بسته با خود بردند. شب، آنها را در محلی مسجد مانند نگاه داشتند. صبح که بیدار شدند، پیرمردی نشسته بود با یک چاقو و بانداژ برای پانسمان. دست خشنود را گرفت و پرسید: به چه کسی رای دادی؟ پاسخ سکوت بود. دوباره و با تحکم پرسید: به چه کسی رای دادی؟ باز پاسخ سکوت بود. این بار سربازی به کمکش آمد و با قنداق تفنگ به پشت سرش کوبید به نحوی که به زمین پرت شد. سرباز قنداق را به حالت تهدید بالا آورد و میخواست این بار به صورتش بکوبد که رضا دستانش را به حالت دفاعی گرفت وگفت: اشرف غنی.
پیرمرد نگاهی فاتحانه کرد و گفت: حالا از اشرف غنی بخواه که بیاید تو را نجات دهد و در حالی که انگشت سبابه او را به دست میگرفت و رنگش را نشانش میداد گفت: این رنگی که بر انگشتت نشسته رنگ تسلط آمریکاییها بر کشور افغانستان است و شما فرهنگ کفار را در افغانستان ترویج میدهید. افغانستان یک کشور اسلامی است و امارت اسلام در اینجا برپاست و هر کسی که بخواهد مخالف این باشد و فرهنگ غرب را تبلیغ کند ما برابرش میایستیم و قطعش میکنیم.
اسیر بود و چارهای جز تمکین و تسلیم نداشت. ابتدا نفهمید چه قصدی دارند. نگاهی به چاقو انداخت. چاقویی به اندازه کف دست. مقاومت فایدهای نداشت، بدون آن که داروی کرختی و بیحسی بزنند با همان چاقوی معمولی و نه چندان تیز، شروع به بریدن انگشت کردند. صدای خرت و خرت چاقو را روی انگشتش حس میکرد، اما دیگر نفهمید که چه گذشت بیهوش شد و تنها در عالمی بین هوشیاری و بیهوشی بود که صداهایی نامفهوم میشنید که انگشت دیگرش را هم دارند میبرند. وقتی به هوش آمد با دستی بانداژ شده در بیابان افتاده بود.
پنج سال بعد
اکنون پنج سال و نیم از آن روزها میگذرد و رضا خرمی که میگوید خشنود (ترجمه فارسی رضا) هم صدایش کنم، با دستانی که دو انگشتش قطع شده به نمادی از رایدادن در کشور مصیبتزده افغانستان تبدیل شده است.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
او در گفت وگو با ایندیپندنت فارسی از تحولی که پس از این رخداد در وی به وجود آمد خبر میدهد "دو ماه نخست در شوک این اتفاق بودم و حتی برای نوبت دوم انتخابات شرکت نکردم، اما بعد از آن شروع کردم به خواندن"
ـ خواندن چه؟
"درس خواندن برای قبولی در کنکور. همان سال در رشته ادبیات نمایشی در دانشگاه بینالمللی کابل قبول شدم."
او در خانوادهای به دنیا آمد که پدرش دهقان و مادرش خانهدار است با سه خواهر و سه برادر دیگر. مادر، پدر و دو خواهرش بیسوادند، یک برادرش به خارج رفته و دو برادر دیگرش در ایران کارگری میکنند. به دلیل تهدیدات طالبان دیگر به زادگاهش نمیرود و در منطقه کارگرنشین کابل زندگی میکند.
پیش از قبولی در کنکور و ورود به دانشگاه شروع میکند به خواندن آثار نمایشی نویسندگان برجسته روسی چون آنتوان چخوف، نیکلای گوگول و ماکسیم گورگی و البته از ادبیات فرانسه و ویکتور هوگو و آناتول فرانتس هم یاد میکند.
با ورود به دانشگاه جذب داستاننویسان ایرانی به خصوص صادق هدایت میشود.
میگوید: "تمامی آثار صادق هدایت را خواندهام و از آن میان سه اثر "بوف کور"، "سگ ولگرد" و "حاج آقا" سخت به دلم نشست. کلیدر دولت آبادی را تا نیمه خواندم اما جای خالی سلوچ را کامل خواندم و بسیار پسندیدم. آثار هوشنگ گلشیری و بهرام صادقی را هم خواندم."
از رمان نویسان نسل نو اطلاعی ندارد و میگوید "به دلیل سانسوری که در ایران وجود دارد رغبتی به خواندن داستانهای منتشره در بعد از انقلاب ندارم." تمرکزش بر ادبیات مدرن است .از ادبیات کهن هم جز آنچه از حافظ، سعدی، خیام، سنایی( همولایتی او)، مولانا و اقبال لاهوری در کتابهای دوره دبستان و راهنمایی خواند، چیزی در خاطر ندارد.
دو سال قبل نخستین مجموعه داستان خود با عنوان "حرامزاده" را منتشر کرد. کتابی ۱۱۰ صفحهای که علاوه بر این داستان، شش داستان کوتاه دیگر را هم در خود جای داده است.
- چرا حرامزاده؟
"چون بازتاب دهنده زندگی کسانی است که از رابطه نامشروع به وجود آمدند، اما اخلاقا خیلی حلال زاده هستند و رفتار و گفتارهایی دارند که بسیار بهتر و اخلاقیتر از حرامزادههای سیاسی و اقتصادی است که خود را به صرف یک رابطه مشروع حلالزاده خطاب میکنند."
نوشتن برایش سخت است، میگوید شبیه طفلهایی مینویسد که تازه قلم به دست گرفتند. خط خرچنگ قورباغهای. چون با این دست دیگر نمیتواند خوب بنویسد. اما تایپکردنش خوب است.
رضا این دوره نیز به اشرف غنی رای داد. وقتی از او میپرسم چه تفاوتی بین رای این دوره با دوره قبل وجود دارد میگوید:
"این دوره و از جمع نه میلیون واجد شرایط رایدادن، تنها ۲ میلیون و ۲۵۰ هزار نفر شرکت کردند. اما این تعداد با پذیرفتن تمامی این خطرات شرکت کردند و به باور من ارزشمندتر از شرکتکنندگان دور قبل است. ضمن اینکه تقلب در این دوره بسیار کم بود و قابل مقایسه با تقلبات گسترده دور قبل نیست."
- درباره طالبان چه نظری داری؟
طالبان خوب و بد نداریم. آنها یک دسته هستند؛ دسته بد. باور آنها جانورگونه است نمیتوان درمانشان کرد.
-اگر روزی بر طالبان پیروز شوید و بخواهید انتقام انگشتان قطعشدهات را از همان پیرمرد بگیری چه میکنی؟
زندانیشان میکنم و مجبورشان میکنم بیست جلد کتاب رمانهای معتبر جهان را بخوانند و بعد آزادشان میکنم.