همزمان با قتل زنان به دست سعید حنایی، جنایت دیگری نیز در مشهد آن سالیان در حال رخ دادن بود. قطع نزدیک به ۴۰۰۰ اصله درخت که طی سالهای ۱۳۸۰ و ۱۳۸۱، نابودی «تونل سبز» مشهد را رقم زد. زشتی این جنایات و نابودی مشهد قدیم و بافت سبزش، بعد از دو دهه، دستمایه خلق داستانی به نام «ماه تا چاه» به قلم حسین آتشپرور، نویسنده خراسانی، شد: معلمی که یک روز تصمیم میگیرد داستانی درباره مشهد بنویسد، اما هیچ خیابان زیبایی برای روایت پیدا نمیکند. همه چیز زشت است و راوی در جستوجوی زیبایی گمشده، سفری پنجاه ساله را در شهر آغاز میکند. حین این جستوجوی تاریخی، راوی از جانهای ازدسترفته میگوید. انسان، حیوان، و طبیعت، جانهایی بودهاند که هر یک به دلایلی در این سالیان از دست رفتهاند و خیابانها را بیهویت کردهاند. راوی بدون این شناسنامههای شهری نمیتواند داستانش را بنویسد.
داستانهای بسیاری در دنیا وجود دارند که توانستهاند روح یک شهر را جاودان کنند؛ به شکلی که با رجوع به آنها در هر دوره میتوان مختصات یک شهر را پیدا کرد. اما «ماه تا چاه» فقط مختصات و مشخصات یک شهر را ارائه نمیکند؛ قصه حاوی تحلیل نویسنده درباره چرایی بروز نابسامانی شهری طی چهار دهه در مشهد است. چه بلایی بر سر شهری آمده است که در سال ۱۳۵۴ الگوی فضای سبز شهری در سطح کشور بود و حالا به گفته کارشناسان، از زشتترین شهرهای کشور است. راوی به دنبال کشف این خرابکاری عامدانه و آگاهانه و ردپایی از عاملان زشتی شهر، شروع به سخن گفتن میکند.
در جستوجوی «مشهد» گمشده
«ماه تا چاه» داستان سادهای دارد. معلمی بینام که دستی در نوشتن هم دارد، میخواهد داستانی درباره مشهد بنویسد. مشهد رویایی او گم شده است. آغاز این گمشدگی جایی است که او در خیابان تهران سابق، امامرضای فعلی، با جمعیتی روبهرو میشود که افراد اعزامی به جبهه را بدرقه میکنند. در خیابانی که لبریز از سرباز و بسیجی و دانشآموز است و در فضایی آکنده از دود اسپند و خون شتر و صدای قرآن، او دانشآموزش را با سربندی سرخ میان داوطلبان میبیند. دانشآموز میگوید: «ما طلبیده شدیم آقا...» و با پای برهنه خون شتر را لگد میکند و با قدمهای خونی از معلم دور میشود. همه جا مملو از خون شتر است. بچهها توی خون میروند. معلم میخواهد به دنبال او بدود که نفسش میگیرد.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
در فصل بعد، وارد دهه هشتاد خورشیدی میشویم؛ آبانماه ۱۳۸۱. هفت ماه از اعدام سعید حنایی گذشته است، اعدامی که در دنیای واقعی همزمان میشود با پس گرفتن شکایت شهرداری مشهد از «آستان قدس» بهدلیل قطع درختان و از بین بردن فضای سبز. این همزمانی عجیب، در دنیای داستان با قطع درختان و از بین بردن فضای سبز به دست عوامل شهرداری یکسان شده است، موضوعی که راوی را برای شروع داستانش سردرگم میکند. او خیابانی زیبا برای این شروع نمییابد. برای همین، به بنگاهی رجوع میکند و میگوید خیابانی میخواهد که بشود داستانش را در آن بنویسد. مرد بنگاهی در راه پیدا کردن این خیابان، او را در خودرو مینشاند و راوی در این حین نیم قرن زندگیاش در مشهد را شرح، و از آسیبهای رسیده به آن گزارش میدهد. در انتهای این گزارش، او یک بار دیگر به اول داستان در دهه شصت و خیابان تهران بازمیگردد؛ گمشده در هزارتویی که در آن کویتیپور مشغول نوحهسرایی است و بر در و دیوار، خون قربانی. معلم به مدرسه خالی از شاگرد میرود و میخواهد دفتر نمرات را باز کند که میبیند جلدش جلد زیارتنامه آقا است. با پای برهنه، دفتر حضوروغیاب بهدست، گریان، به سمت خیابان امامرضا میدود و رد پاهای خونی را مشاهده میکند که سرتاسر خیابان خالی را پوشانده است. دانشآموزانش را صدا میزند و سرش را به دیوار خیابان امام رضا میکوبد. روی دیوارها نوشتهای با عنوان «گوسپند زنده با قصاب» به چشم میخورد. تمام خیابان لبریز از عکسهایی است که بیاسم و بیبدناند. عکس تمام دانشآموزان مشهد بر دیوار این خیابان است. خون شتری که پیش پای شهریار کاظمی کشتهاند وسط فلکه فواره میزند و به هوا میرود. رمان این چنین و با نوحه «یاران چه غریبانه» کویتیپور، در حالی تمام میشود که راوی با پای برهنه و سربریده، سرگردان میدود و اشک میریزد. او نیز همانند مشهد گمشده است.
اعدام فلکهها، به دار آویختن فوارهها
پنج سال پس از قطع درختان مشهد، امیرحسین صفویه، دبیر کمیته محیط زیست موسسه موقوفات دکتر بسکی، «آستان قدس» را مسئول نابودی فضای سبز دانسته و گفته بود آستان قدس عرصههای باغها، مثل باغ چهارراه خیام، را با اهداف اقتصادی خشک میکند و مترصد فرصتی برای ایجاد یک مجتمع اقتصادی است و نه شهرداری و نه آستان قدس هیچ جوابی در اینباره به مردم نمیدهند. او در انتها هشدار میدهد که با حذف میدانهای مشهد، بخش زیادی از فضای سبز این شهر از بین خواهد رفت. این همان هشداری است که معلم داستان در طول روایت از مشهد آن را فریاد میکشد. اعدام فلکهها، به دار آویختن فوارهها، قطع درختها، و قربانی کردن انسان و حیوان در این معماری شلخته و بیهویت، او را به چنان ورطهای میرساند که از وحشت دلش نمیخواهد پایش را از خانه بیرون بگذارد و «اگر بهاجبار گذرش افتاد، مرگش میآید و میخواهد هرچه زودتر از آن فرار کند تا قیافه نحسش را نبیند».
این وحشت را میتوان از نوشتههای روی دیوارهای شهر نیز مشاهده کرد. همهجا نوشتهای با عنوان «گوسپند زنده» به دیوار است. راوی میپرسد: «محلهای که تمام مغازههایش پای مرغ یا سم گاو بفروشند و سیرابی را در فرغون بنایی جلو بساطشان میگذارند، آیا مشهد است؟» مدیریت نابسامان شهری و ساختوسازهایی بیرویه برای تبدیل شهر مشهد به کلانشهری برای گردشگری حلال از جمله آسیبهای توسعه شتابزده این شهر بوده است که راوی آن را کممحلی به طبیعت و خیابانها میخواند. راوی میگوید: «هرکس میآید کوچهها و خیابانهای شهر را به دلخواه خود چهار روز میرقصاند و بعد راهش را میکشد و میرود. یکی میگوید در کنار خیابانها کاج بکاریم. دیگری میآید و میگوید اصلا خیابانها درخت لازم ندارند و آنها را از ریشه درمیآورد و میسوزاند. پاککنی برمیدارد و همه چیز را پاک میکند و درنتیجه شهر بیهویت و حرامزاده و از سمبل دور میشود.»
معلم مشهدی از بیشخصیت شدن شهر میترسد و زندگی در این فضای بیهویت را برنمیتابد. جایی مینویسد: «با خودم میگویم اگر یکباره این هفتاد میلیون نفر با هم در گیرندههای تلویزیون فریاد بکشند، سیل و سونامی فرکانس صدای این ۷۰ میلبون همه چیز را از بیخ و بن برخواهد کند و زمین را ضدعفونی خواهد کرد.» او «خیابان تهران» را چشم مشهد میداند و در این خیابان هیچ نشانی از مشهد نمییابد. بنای کهن و ماندگاری که یادگار مشهد باشد، دیده نمیشود. او میگوید: «ما عادت نکردهایم که شخصیت خیابانها، کوچهها و محلههامان را نگاه داریم و به آنها احترام بگذاریم. همه چیز را زود ویران میکنیم و از بین میبریم. فقط میخواهیم خودمان وجود داشته باشیم. تمام عمر من در این شهر حرام شده است. شهری که شایستگی این را نخواهد داشت تا سمبل داستانم باشد.» معلم بینام داستان «ماه تا چاه»، بسیار شبیه «رضا خوشنویس-تفنگچی» در سریال «هزاردستان» است، آنجا که مینالد: «شهر اشغالشده، موطن! مادر! چه کسی بزک کرد تو را به این هیات شنیع؟ من آمدم، نه به خودخواهی، که به خونخواهی.»
قتلعام خاطرات خوش
«ماه تا چاه» داستانی نمادین از وضعیتی واقعی است. معلم داستان هر روز از مسیر مشخصی به مدرسه میرود. میدان شهدا، حرم، میدان اعدام، و کشتارگاه، مقصدی نمادین که گویای گیر افتادن راوی در چنبره جبری سمج است. راوی از همان ابتدا آدمها را از این رو که به جان گلکاریها و فلکهها افتادهاند شماتت میکند و آن را «قتلعام خاطرات خوش» مینامد. تمام خاطرات خوش هزاران هزار نفر شخم زده میشود تا روی آن بتون مسلح با میلگرد آجدار بکارند که هیچوقت سبز نخواهد شد. در شهری که هیچ چیز سر جای خودش نیست، طبیعت نیز از انسان روگردان میشود و از این رو است که شبی، ماه آتش میگیرد. او نیز همچون معلم داستان، غریبهای است که آتش گرفتنش هم عجیب جلوه نمیکند. کسی که یادگارهای کودکیاش را دیگر در شهر نمییابد، تبدیل به گمشدهای میشود که از هر سو برود، وحشتش افزون میشود.
تاریخزدایی و تغییر صورت از شهر، به هراسهای عمومی نیز منجر میشود. وحشت از کشتار زنان به دست «قاتل عنکبوتی»، به فضای مشهد نشت میکند و ترس در بطن شهر خانه میکند. در خیابانها و کوچههای مشهد دیگر هیچ زنی دیده نمیشود، شهری بدون زن که از هر ۱۰۰ نفر ۹۹ نفرشان غمگیناند و تنها کسی که شاد است جنایتکار است. راوی سعید حنایی را قاتل نمیداند و کار او را در ردیف پیمانکارها میداند؛ مقاطعهکار و مجری بخشی از پروژه که بخش خفه کردن و کشتن زنها به دست او انجام میشود و قسمتی دیگر از پروژه، یعنی پخش ترس و ایجاد وحشت، به دست روزنامهها. در این وحشت مداوم، راوی همچنان نگران مشهدی است که روزگاری همچون «خیابان کوهسنگی»، نمادی از زیبایی، سرسبزی، آرامش و امنیت بوده و تشخصی فرهنگی داشته و حالا وحشت در آن لانه کرده است.
«ماه تا چاه» بدینسان راوی شکستهای جستوجوگری است که شهر ایدهآل دوران گذشتهاش فضای پادآرمانشهری گرفته و چهره آن دیگر بهسختی برای او قابل شناسایی است.