قیام مردمی یا انقلاب خشونتبار؟ شورشهای سیاسی تقریباً همیشه تناقضآفرین هستند. این فکر که جنگجویان رهاییبخشِ به زعم عدهای دیگر تروریست هستند به طور اجتنابناپذیری سرشار از تناقض است. میتوانیم مطمئن باشیم که در سال ۱۷۸۹، دهقان فرانسوی که به تازگی از زیر سلطه خارج شده و مخالفی که در مقابل انبوه جمعیت پاریس سرافکنده به یک سبد خیره شده است احساس متفاوتی نسبت به تحولات سیاسی اخیر دارند.
ماریا گوتیرز از ۶۰ سال پیش یعنی ژانویه ۱۹۵۹ میگوید؛ زمانی که جنبش ۲۶ ژوئیه فیدل کاسترو در کوبا به قدرت رسید: «مادربزرگم دور میز رقصید». آنچه نهایتاً تبدیل به حزب کمونیست کوبا شد توانست فولخنثیو باتیستا ثالدیوار را از قدرت به زیر بکشد؛ دیکتاتور خودکامهای که به مدت ربع قرن قدرت را در دست داشت. ماریا ۱۷ سال بعد از آن روزها را نیز به یاد دارد؛ وقتی عموی ماریا (پسرِ مادربزرگش) را دستگیر کردند و مادربزرگش بر سر همان میز نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود. ماریا میگوید «او یک چاپخانه را اداره میکرد». «او خبر نداشت ولی در شیفت شب، مخالفان دولت اعلامیههایی را در آنجا چاپ کرده بودند؛ اعلامیههایی که به طور مسالمتآمیزی سیر سیاسی کوبا را زیر سؤال میبُرد.» عموی ماریا مدتی بعد به خانه بازگشت، ولی او را ترسانده و مطیع کرده بودند. «او هیچ وقت به ما نگفت چه اتفاقی افتاد، اما بعد از آن دیگر لبخند نزد و هر وقت دری بسته میشد، از ترس میپرید.»
در سال ۲۰۱۱ که کاسترو از سمت دبیر اول کمیته مرکزی کنارهگیری و قدرت را به برادرش رائول واگذار نمود، به مدت ۵۲ سال حکومت کرده بود؛ این یعنی طولانیترین رهبری غیرپادشاهی یک کشور در جهان. با مرگ او در سال ۲۰۱۶، در ظاهر ملتی سوگوار شدند ولی در باطن نوعی دروننگری به جریان افتاد.
چون بهزعم دولت کوبا، کاسترو نه تنها پدر انقلاب سوسیالیستی بود که رژیم باتیستا را سرنگون کرد، بلکه رهبری قیام مردمی قشر مستضعف و سرکوبشده را نیز بر عهده داشت. انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به همان اندازه که کودتای نظامی بولشویک بود، شورش مردمی هم بود. به همین ترتیب، ظهور کمونیسم در ویتنام یا کامبوج که مورد مخالفت بخشهایی از جمعیت قرار گرفت به جنگ داخلی انجامید. اما کاسترو بر اساس حکم مردم در رأس قدرت قرار گرفت. کوباییها از فساد، خشونت و بیتفاوتی باتیستا نسبت به فلاکت خود به ستوه آمده بودند. رژیم او از طریق ارتباط با جرائم سازمانیافته در ایالات متحده برای خود پشتوانه ساخته بود؛ پشتوانهای مبتنی بر بازگشت به دوران قاچاق نیشکر در دوران ممنوعیت و اجازه به شرکتهای آمریکایی برای سلطه بر صنایع سنتی کوبا مانند شکر و تنباکو. کاسترو ملت خود را آزاد کرد و بنا به گفته دولت کوبا، با ایستادگی سرسختانهاش در برابر قدرت تشکیلات سیاسی ایالات متحده، میراث خود را ماندگار و پابرجا کرد.
اینکه چه اندازه از اینها حقیقت دارد طبق معمول وابسته به این است که کدام طرفِ ماجرا بایستید؛ اما میتوان گفت شرایطی که منجر به موفقیت کاسترو شد تا حد زیادی مرهون کاریزمای شخصیت و مخالفت او با حکومتی بود که در راستای منافع مردم کوبا عمل نمیکرد.
کاسترو ابتدا در ۲۶ ژوئیه ۱۹۵۳ (که نام جنبش شورشی او از آن میآید) سعی کرد در کنار برادرش قدرت را به دست بگیرد، اما زندانی و بعد به مکزیک تبعید شد. در سال ۱۹۵۶ که او و رائول از تبعید بازگشتند، در کنار ارنستو چگوارا، انقلابی محبوبِ آرژانتینی، شعار «یا آزادی یا شهادت» سر دادند؛ اما نیروهای حکومت باز هم کاسترو را مغلوب کردند و او به کوههای سیهرا مائسترا گریخت. نیویورک تایمز حتی مرگ او را گزارش کرد. کاسترو از آنجا شورشی را پایهگذاری کرد که به تدریج حمایت جمعیت بیشتری از مردم کوبا را به خود جلب کرد؛ به خصوص بعد از آنکه باتیستا انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۵۸ را به تعویق انداخت. مخالفان دستگیر و شکنجه شدند و بیکاری و فقر روز به روز بیشتر میشد.
کاسترو در همین مرحلۀ آغازین، مزایای هراسافکنی را دریافت. او کاندیداها و رأیدهندگانی که در انتخابات برنامهریزیشده شرکت میکردند را تهدید کرد و مشارکت در انتخابات در برخی مناطق ناچیز شد. اما وقتی نتایج به طور غیرمنتظرهای کاندیدای مطلوب باتیستا به نام آندرِس ریوِروئی آگوئهرو را پیروز اعلام کرد، حکومت در واقع سقوط خودش را رقم زد. مردم انتخابات را تقلبی تشخیص دادند و حمایت از باتیستا فروپاشید. وقتی ۱۲۰۰۰ نظامی حکومت نتوانستند کاسترو را از پناهگاهش بیرون بکشند، قیام مردم قوت گرفت. در ساعات اولیه ۱ ژانویه ۱۹۵۹ باتیستا به جزیره مادیرا در پرتغال فرار کرد و همان جا هم از دنیا رفت.
در ۸ ژانویه، کاسترو با رژهای نظامی به پایتخت کوبا، هاوانا، وارد شد و دولت جدیدی را تشکیل داد که در ابتدا بیشتر دولتی ناسیونالیستی بود تا کمونیستی. در آن مقطع، کاسترو از علایق خود بیشتر آگاه بود تا از نفرتهایش؛ و هنوز در ایالات متحده پیروزی او را جشن گرفته بودند. او در آوریل سال ۱۹۵۹ به ایالات متحده سفر کرد و با معاون رئیسجمهور ریچارد نیکسون و نیز انجمن خبرنگاران آمریکا دیدار کرد. وی قبل از آن اعلام کرده بود که او و دولتش «کمونیست نیستند».
در ابتدا ایالات متحده محتاطانه از سقوط دولت باتیستا حمایت کرد و در این مرحله، کاسترو ملیسازی شرکتهای آمریکایی که در کوبا منافع داشتند را شروع نکرده بود. اما واضح بود که مردم کوبا به وعدههای کاسترو مبنی بر اصلاحات ارضی برای قشر روستایی و نیز اعلام برابری و عدالت برای همه کوباییها دل بسته بودند. او نیز با بستن کازینوها، کلوپهای شبانه و روسپیخانهها که توسط مافیای آمریکایی اداره میشد و پاتوق توریستهای آمریکایی بود، به مبارزه علیه جرائم سازمانیافته نیز پرداخت. این اقدام او مورد پسند همه، البته به جز گروه جنایتکاران، بود. خلافکار بدنام، مِیِر لنسکی، که مجبور شد از کوبا بگریزد گفت که کاسترو او را «نابود کرد».
آناستاس میکویان، معاون نخستوزیر شوروی، در سال ۱۹۶۰ برای امضای توافقنامه تجاری به کوبا رفت و برنامه ملیسازی سرمایهگذاریهای آمریکایی و خارجی آغاز شد. در سال ۱۹۶۵ که کاسترو وفاداری خود به مارکسیست-لنینیسم را اعلام کرد و جنبش ۲۶ جولای او به حزب کمونیست تبدیل شد، ایالات متحده اعمال تحریمهای دیپلماتیک و اقتصادی را شروع کرد. شوروی به سرعت خود را به این فضای خالی وارد کرد. کاسترو در سپتامبر ۱۹۶۰ در مجمع عمومی سازمان ملل، نیکیتا خروشچف، نخستوزیر شوروی را در آغوش کشید و اتحاد جماهیر شوروی رسماً پشتیبانی اقتصادی و نظامی خود از جزیره کوبا را آغاز کرد.
یک سال بعد، ایالات متحده با حمایت از گروهی از کوباییهای تبعیدی مستقر در آمریکا، به صورت ناپختهای سعی در براندازی کاسترو کرد. شورشیان مخالف کاسترو در خلیج خوکها واقع در سواحل جنوبی کوبا به زمین نشستند. این تجاوز شکست بزرگی بود و منجر به تحکیم پایههای قدرت کاسترو شد؛ رهبری که دست متجاوزان امپریالیست را کوتاه کرده بود. سازمان سیا فکر میکرد مردم کوبا به صف مهاجمان خلیج خوکها میپیوندند و تمایل آنها برای «آزادی» را بیش از حد تصور کرده بود. از آن سو، کاسترو کوبا را یک کشور سوسیالیستی اعلام کرد. مردم بیش از پیش پشت سر او متحد شدند و آن تجاوز ناشیانه به یکی از خطرناکترین بحرانهای جهان تبدیل شد.
در اکتبر ۱۹۶۲ یک هواپیمای جاسوسی آمریکا سیلوهایی در حال ساخت در کوبا را شناسایی کرد که در واقع منتظر استقرار موشکهای هستهای شوروی بودند. فلوریدا فقط ۹۰ مایل از آنجا فاصله داشت. شوروی گفت این موشکها هم پاسخی به ماجرای خلیج خوکها و هم موشکهای آمریکایی مستقر در غرب اروپا هستند. با اینکه اعضای حلقۀ مشاوران نزدیک رئیسجمهور آمریکا، جان اف کِنِدی، حملۀ هوایی را پیشنهاد میدادند، اما کندی حسابشدهتر عمل کرد و بهرغم اینکه کشتیهای شوروی عازم کوبا همچنان موشکهای بیشتری به این کشور حمل میکردند، این جزیره را تحریم دریایی کرد. تقابل دو ابرقدرت هستهای اجتنابناپذیر به نظر میرسید. روبرت مکنامارا، وزیرامور خارجه آمریکا، درباره روز ۲۷ اکتبر میگوید: «فکر میکردم این آخرین شنبهای است که در زندگیام میبینم». ایالات متحده توافق کرد که دیگر هرگز به کوبا تجاوز نکند (و بعدها فهمیدیم خارج کردن موشکهای آمریکایی از ترکیه نیز جزو این توافق بوده است) و در مقابل، خروشچف کلاهکهای جنگی را از کوبا خارج کرد. کاسترو با ایستادگی در کنار همپیمانان شوروی در مقابل تجاوز و خشونت ایالات متحده، بار دیگر قهرمان مردمش شد.
با اینحال، همان زمان تناقضها هم آشکار بودند. حتی در حالیکه برای بهبود زندگی خیل عظیم طبقه کارگر کوبا اصلاحاتی در حال انجام بود، افرادی که تصور میشد به رژیم باتیستا وصل هستند، از جمله اسرای جنگ، در تناقض با کنوانسیون ژنو محاکمه، حبس و اعدام میشدند. بسیاری از افراد به جرائم ضد حقوق بشری محکوم شدند، اما محاکمهشان اعتبار حقوقی نداشت.
از سوی دیگر، دولت کاسترو در سراسر دهه ۱۹۶۰ اصلاحات مترقی اجتماعی را مطرح کرد. برابری برای کوباییهای سیاهپوست (که کاسترو را به بت جنبش حقوق مدنی ایالات متحده بدل کرد) و نیز حقوق زنان بهبود داده شد. حق برخورداری از تحصیل، درمان و مسکن در قانون تثبیت شد. تا پایان آن دهه، همه کودکان کوبایی به مدرسه رفتند که این تا قبل از سال ۱۹۵۹ بیسابقه بود. بیسوادی تقریباً ریشهکن شد و دسترسی به هنر و ورزش برای طیف گستردهتری از عموم مردم ممکن گردید.
این تناقضها موجب شده است که جهانیان برداشتی دوگانه از انقلاب کاسترو داشته باشند. این برداشت در ایالات متحده آمریکا عمدتاً نامطلوب است، اما در جاهای دیگر، او به خاطر بهبود زندگی مردم کوبا مورد تحسین قرار گرفته است. هدف او قبل از گرایش به کمونیسم، بازگرداندن حق حاکمیت به کوبا و از بین بردن فقر و نابرابری بود. اِوا پِرِز سینز که در سال۱۹۵۴ در یکی از زاغهنشینهای هاوانا به دنیا آمد، میگوید: «من اولین فرد در خانوادهمان بودم که به مدرسه مناسبی میرفتم. وقتی پای پدرم در محل کارش شکست، طرح سلامت ملی آن را به طور رایگان درمان کرد. هیچ کس مجبور به رشوه دادن یا مراجعه به پزشکان غیرحرفهای نشد. این برای ما به طور عجیبی فوقالعاده بود.»
اما این دستاوردها همزمان با محروم کردن عدهای دیگر از حقوقشان بود؛ افرادی که با گذشت سالها، تعدادشان بیشتر شد. سرکوب آزادی بیان، بازداشت مخالفان سیاسی و روزنامهنگاران، سرکوب دین، ممنوعیت رسانههای خارجی و (به مرور زمان) عدم ارتقاء استاندارد زندگی مردم کوبا، همگی حاکی از آن بود که پشتیبانی از رژیم در بعضی نقاط رو به افول گذاشته است. و فراموش نکنیم که به گفتۀ اندرو روبرتزِ مورخ: «هواپیماربایان و تروریستها صرف نظر از هر ایدئولوژیای که داشتند، وقتی قرار بود در محکمه عدالت قرار بگیرند، داد میزدند «مرا به کوبا ببرید». به نظر میرسید رژیم کاسترو مصمم بود مأمن امنی برای اینگونه افراد دارای تفکرات پرسشبرانگیز فراهم کند.
سفر خارجی عموماً غیرقانونی اعلام شد، اما کاسترو در سال ۱۹۸۰ برای تاراندن مخالفان به مدت کوتاهی اجازه داد که کسانی که مایل به ماندن در کشور نیستند مهاجرت کنند؛ در نتیجه، ۱۲۵۰۰۰ نفر از مردم کوبا از فرط استیصال، جان خود را به خطر انداختند و با قایقهای نا امن کشورشان را ترک کردند. از رهبری مردمی تا رهبری که مردمش را از دست میدهد فقط ظرف دو دهه؟ «به نظر میرسد کاسترو اثبات دیگری بر جملۀ معروف لُرد آکتون بود که مارک وایت، استاد تاریخِ دانشگاه کویین ماری لندن از او نقل میکند: «قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق، فساد مطلق».
اما کاسترو حتی بعد از سقوط اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱ و نیز پایان پشتیبانی اقتصادی آن که منجر به قحطی شد هم در قدرت ماند. در طول آنچه به «دوران خاص کوبا در زمان صلح» نامیده میشود، غذا و سوخت به شدت جیرهبندی شد و کمبود دارو منجر به بروز تلفات گردید. آمار مرگ و میر افزایش یافت و معترضان به خیابان آمدند. فقط به قدرت رسیدن هوگو چاوز، همقطار سوسیالیست در ونزوئلا که تبدیل به یک شریک اقتصادی مهم شد و نیز ازسرگیری تجارت با ولادیمیر پوتین روس بود که رژیم را نجات داد.
فلیپه گاریدو در بخش خدمات مدنی کوبا کار میکرد و بعد از بازنشستگی نیز باید با خانوادهاش در ونزوئلا زندگی میکرد؛ انگار بدون اینکه بخواهد از مهلکهای سیاسی به مهلکۀ سیاسی دیگر افتاده باشد. گاریدو درباره وطن جدیدش میگوید: «کاسترو هم مانند هوگو چاوز در اینجا؛ به خصوص در میان مسنترها، حتی در آن دوران خاص سختیها خیلی محبوب بود. هر دو برای مردمی که هیچ چیزی نداشتند ایستادگی کردند. انکار نمیکنم که رژیم کاسترو میتوانست بیرحم هم باشد، اما او ۱۵۰ کیلومتر آنطرفتر با ابرقدرتی طرف بود که میخواست جزیرهمان را نابود کند. او باید مراقب میبود.»
اما حتی هوادار سالمندی مانند گاریدو نیز اذعان دارد که کاسترو به مرور زمان تغییر کرد. او میگوید: «کاسترو میخواست به قدرت بچسبد.» «بنابراین هنگام درماندگیهای نظامی، به سیگار پناه میبرد و برای آمریکا که میخواست انقلاب او را بدزدد شاخ و شانه میکشید و بدین ترتیب، نقش حاکمی جسور را بازی میکرد. مثل چرچیلِ شما؛ زمانش فرا میرسد، آدمش میآید. آنها در بحرانها به کشورشان خدمت کردند اما هر دو عیبهایی هم داشتند.»
بنابراین تناقضها پابرجا هستند. ماریا گوتیرز اعتقاد دارد گرچه مادربزرگش مدتهاست درگذشته و بهرغم آنچه بر سر پسرش آمد، هنوز به کوبای کاسترو ایمان داشت؛ او دوران باتیستا را به یاد داشت. گوتیرز چند بُعدیتر است. او اصرار دارد: «من کاپیتالیسم را توجیه نمیکنم». «اما یک کشور سوسیالیستی به من نشان دهید که سرانجام برای اثبات خودش، مردمش را به اسارت نکشیده باشد».
با این وجود هنوز افرادی در روسیۀ امروزی هستند که جنگ جهانی دوم را تجربه کردهاند، شاهد فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و ظهور اقتصاد بازار آزاد با اشکال مختلفش بودهاند، اما همچنان اطمینان و یقینِ دورۀ استالین را آرزو میکنند. زیمبابوه در سال ۱۹۸۰ با انتخاب رابرت موگابه به وجد آمد؛ او ابزاری برای سرنگونی حکومت سفیدپوستان بود. اما سالهای بعد، جنبۀ دیگری را نشان داد. البته اگر از ابتدا میشد آینده را دانست، دیگر چیزی به اسم گذشتهنگری وجود نمیداشت. آزاد کردن بخشی از مردم، میتواند به طور غیرمستقیم به معنای سرکوب بخشی دیگر باشد. آیا میتوان همۀ نظامهای سیاسی را به چنین چیزی متهم نکرد؟
در اینجاست که میراث «قیام مردمی» لکهدار میشود. آیا در حقیقت چنین چیزی وجود دارد؟ اگر اکثریت مردم از آن حمایت کنند و به حمایت خود ادامه دهند، آن وقت مسلماً همینطور است. اما اگر نگه داشتن این اکثریت مستلزم حبس، شکنجه و اقدامات بدتر از آن باشد، این میراث اگر نابود نشده باشد، در بهترین حالت تضعیف شده است.
اما کدام ملت برای دفاع از خود قدمی برنمیدارد؟ صحتسنجی این ارقام غیرممکن است اما دولت کوبا تخمین میزند که کاسترو از بیش از ۶۰۰ نقشۀ براندازی یا ترورش جان سالم به در برد؛ برخی از آنها توسط کوباییهای تبعیدی مستقر در آمریکا، برخی توسط سازمان سیا و اما بسیاری از آنها توسط مردم خودش طراحی شده بود. اما حتی قبل از اینها، رژیم «کمیته دفاع از انقلاب» را راهاندازی کرده بود؛ کمیتهای متشکل از سازمانهای محلی که آمار رفتارهای «مشکوک» کشورهای همسایه و هرگونه «فعالیت ضدانقلابی» را رصد میکرد. این مشخصۀ جامعهای نیست که به آزادی بیان یا آزادی انجمن پایبند باشد. چرا مردم خود را آزاد کنی و بعد آنهایی که با نحوه اجرای این آزادی مخالفاند را زندانی کنی؟
جنگلهای در معرض خطر متعلق به ساکنان باستانی آمریکای جنوبی
یتیمان متولد رومانی، دوباره در انگلیس متولد شدند
داستان مردی که ۴۰ ساعت در یک کشتی واژگونشده زنده ماند
برگهایی از تاریخ: رنج پنهان کودکان چاوسسکو
و درسهایی برای امروز؟ ما هنوز داریم با پیامدهای سال ۱۹۵۹، ماجرای خلیج خوکها و بحران موشکها دست و پنجه نرم میکنیم. بعد از سالها تشنجزدایی در دوران ریاست جمهوری باراک اوباما، اولین رئیسجمهور آمریکا که در دوران تصدیاش به کوبای کمونیست سفر کرد، بُنبستها دوباره قد علم کردهاند. ساکنِ فعلی کاخ سفید تواناییهای دیپلماتیکِ جک کِنِدی (یا حتی نیکیتا خروشچف) را ندارد و خود رهبری پوپولیست است که دقیقاً به خاطر همین ناسیونالیست بودن و بیظرافتیاش از سوی مردم انتخاب شده است. برخلاف کوبای سال ۱۹۵۹، آمریکا یک دموکراسی بالغ است، ولی یک چیز قطعی است و آن اینکه آشتیناپذیری و سرسختی، بیشتر وقتها رأی مردم را به خود جلب میکند.
میتوان اینگونه استدلال کرد که در ابتدا براندازی یک دیکتاتور مستبد توسط کاسترو، پشتیبانی مردم کوبا را با خود داشت و مادامیکه کیفیت زندگی برای اکثر آنها بهبود پیدا کرد نیز ادامه داشت. اما با اعمال تحریمهای ایالات متحده و بازگشت نسبی فقر، آنچه انقلاب را برقرار نگه داشت بیشتر سرکوب مردم از طرف حکومت بود. به گفتۀ جولی بانک، استاد علوم سیاسی دانشگاه لوئیزویل کنتاکی: «کاسترو به طور همزمان هم مدافع محرومان جهان بود و هم ستمگری سرکوبگر و خشن».
پِرز سینز هم موافق است که: «در آمریکا، نام کاسترو اغلب در کنار نام هیتلر، استالین و پل پوت قرار میگرفت. این مضحک است. او آن اوایل فرق داشت. اگر انقلاب نمیشد، من نمیتوانستم تحصیل کنم. دوست ندارم این را بگویم اما با گذشت زمان همه چیز عوض شد.»
پس ۶۰ سال: قیام مردمی یا خودکامگی سرسخت؟ پاسخ به این سوال غیرممکن است و بستگی به این دارد که چه کسی به آن پاسخ دهد. کاسترو نلسون ماندلا و ارنست همینگوی را در آغوش کشید اما خصوصیات خوب هیچ کدام از آنها را نداشت. او یک دیکتاتور سرکوبگر را سرنگون کرد و دست همسایۀ زورگوی خود را کوتاه کرد، اما بعد بدترین خصوصیات هر دوی آنها را در خود نهادینه کرد. به نظر میرسد حق با فلیپه گاریدو باشد. هر سکهای دو رو دارد: یک رو پِنی بیارزش و روی دیگر پزوی پُر زرقوبرق.
© The Independent