صحبتهای ملاخور شدن کوه دماوند و موقوفهشدن این نماد دلانگیز طبیعی، انگیزه سرایش این دو سروده است. هر دو به استقبال قصیده معروف «دماوند»، استاد ملکالشعرای بهار.
مضمون هردو سروده یکی است، نتوانستم از هیچکدام بگذرم. خوانندگان عزیز لطفاً یک کدامش را برای خود بپسندند. حقشان هم محفوظ است که هردو را نپسندند.
در نوشتن یکی از مصراعها، از عالیجناب شعر و ادب، آقای اسماعیل خوئی کمک گرفتم. ولی البته به این خاطر نیست که یکی از این دو سروده را به ایشان پیشکش میکنم.
------------
سروده اول
------------
«ای دیو سپیدِ پای در بند»
ای تنبل گیتی ای دماوند!
آقای بهار گفت برخیز
تو نشنیدی ز حضرتش پند
شاید که خشونت و خرافه
ای کوه نباشدت خوشایند
حالا من خنگِ جوجه شاعر
با خنده به «کیفر خداوند»
بی صحبت کفر و حرف دوزخ
وهمی که ترا به وحشت افکند
خواهم که توان خود ببخشی
بر خلق شریف آرزومند
تقسیم شوی میان دل ها
منباب حمایت و پدافند
پس قوت قلب مردمان باش
سالارصفت امیرمانند
تا مردم خسته برخروشند
دل ها شان قله دماوند
با چشم امید خود ببینند
پایان رژیم نکبت و گند
چل سال شده ست کاین جماعت
از لب هامان ستانده لبخند
چل سال شده ست کز فجایع
جانها شده است دردآکند
بهبودی ما شده ست بیمار
آزادی ما شده ست دربند
اکنون پی بردن تو هستند
با صد خدعه هزار ترفند
تو سمبل سرزمین مائی
دل از دل تو نمیتوان کند
خواهند که زیر چتر اوقاف
موقوف شوی به شیخکی چند
غافل که به سال آخرینند
گر عمر کنند تا به اسفند
آغاز شده خروش و ملت
خورده ست به خون خویش سوگند
مانده ست یکی تکان دیگر
چندانکه منادیان بگویند
ای مادر مهربان، تو باید
نیرو بدهی به جان فرزند
وز آتش جان خویش او را
دلگرم کنی درین فرایند
ای کوه، بمان میان دل ها
زنهار که نگسلی تو پیوند
تا ملت ما به همت خویش
پیروز شود دلیر و خرسند
نابود شود نظام تلخی
خوشکام شود وطن بدین قند
-------------------
سروده دوم: مثنوی دماوند
-------------------
ای کوه سفیدموی خونسرد
ای شاهد غصه و غم و درد
چمبک زده بر سر بلندی
البته که با شکوهمندی
تو ناظر وضع و حال مائی
امروز امید ما شمائی
روزی که بهار گفت ای کوه
برهم بزن این بساط اندوه
اصلا به خودت تکان ندادی
عکس العملی نشان ندادی
شاید که کلام مرد فاضل
ننشسته ترا به جان و بر دل
زیرا که تو سرفراز کوهی
بی خوف و خرافه، باشکوهی
نه اهل خشونتی، نه نفرین
معقول نشستهای و سنگین
از قصه کفر و دین جدائی
لامذهب و فارغ از خدائی
کوهی تو، نه تپهای، نه دره
شیری تو، نه گربهای، نه بره
سنگی تو، نه خاکی و نه خشتی
فارغ ز جهنم و بهشتی
هستی چو از این معانی آزاد
پس گوش ندادهای به استاد
(البته که او بزرگمرد است
غمخوار صدیق اهل درد است
در شعر و ادب بلند مایه
انداخته بر زمانه سایه
با ظالم و ظلم در تقابل
آزاده، صبور، با تحمل)
من با همه کوشش و تلاشم
کالوج بهار هم نباشم – (یعنی انگشت کوچیکه)
اما به زبان خلق هشیار
لائیک و رهاسر و سکولار
خواهم که تو فکر خلق باشی
این معرکه را ز هم بپاشی
دین را بنهی به اهل مسجد
تقدیم به مرجع و مقلد
اما ندهی به شیخ اجازه
تا دکه بسازد و مغازه
ای کوه عزیز سر بر افلاک
بشتاب که صحنه شد خطرناک
تو سمبل سرزمین مائی
بر سینه خاک، خوش نمائی
حیف است ولو به ثبت دفتر
خرمهره شوی به گردن خر
اینها که شکمچران دیناند
چون قاب پلو ترا ببینند
شیخ آمده و دهان گشوده
کم آمدش آنچه خورده بوده
حال آمده بهر خوردن سنگ
بر جانب تو نموده آهنگ
حال آمده بهر خوردن کوه
از قم خبرش رسیده مشروح
گویند که وقف مذهب است این
ثبت و سندش مرتب است این
یک یال ترا در اول کار
اوقاف گرفته مثل کفتار
بر دامنه تو دست برده
تا اینکه شوی تمام خورده
ای کوه ز خود نشان بده عزم
تا در شکمش نگشته ای هضم
نیروی نهان به سینه خویش
بفرست برای ما کم و بیش
باشد که از آن توان بگیریم
دلگرم شویم و جان بگیریم
افشان بکنیم لاله بر پات
پرچم بزنیم بر بلندات
بیداد زمانه را بکاهیم
آزادی خویش را بخواهیم
زان آتش در دلت فروزان
سستی روان ما بسوزان
تا منتظر خدا نمانیم
غربی را هم خدا ندانیم!