در حالی که جنگ میان آذربایجان و ارمنستان دومین هفتۀ خود را سپری میکند، بسیاری از ناظران همچنان از این واقعیت غافلاند که تا پیش از گسترش ملیگرایی در قرن نوزدهم، ترکها و ارمنیها قرنها در قفقاز جنوبی به شیوهای نسبتاً مسالمتآمیز در کنار یکدیگر زندگی کرده بودند (نگاه کنید به مقالات مندرج در «کتاب راهنمای قفقاز»، ویراست گالینا ام. یِمِلیانووا و لارِنس بروئِرس، انتشارات راتلِج، ۲۰۲۰).
لئون اصلاناف در مقالۀ درخشانی میگوید: «ارمنیها و آذربایجانیها آهنگها و ملودیهای مشترکی برای رقص دارند، آهنگهایی که سازندههایشان نامعلوم است. در برخی از موارد این ترانهها اسامی یکسانی دارند از جمله ساری آغچیک/ساری گلین، امان تلو، شالاخو و انزلی. ساری آغچیک/ ساری گلین (عروس زردپوش) ترانهای پرمناقشه میان ارمنیها و آذربایجانیهاست. نه تنها ملودی بلکه موضوع و متن شعر نیز در هر دو زبان شبیه به هم است: مردی عاشق دختری است که نمیتواند به او برسد و از این رو آرزوی مرگ مادر یا مادربزرگ دختر را دارد…شباهتهای موسیقیِ ارمنی و آذربایجانی شامل سازهای مشترک نیز میشود، سازهایی همچون: دهل/نقاره، دف، کمانچه، تار، دودوک/بالابان، عود، قانون و سرنا.»
همان طور که اصلاناف به درستی اشاره میکند، ناسیونالیسم حتی به مناقشه بر سر این وجوه مشترک فرهنگی انجامیده است. پیش از رواج احساسات ملیگرایانه، موسیقی یکی از عوامل پیوند میان اهالیِ قفقاز جنوبی بود زیرا «ذهنیتشان از نظر تاریخی بر اساس پارادایم دولت-ملت شکل نگرفته» بود و به این نمیاندیشیدند که «این موسیقی متعلق به ماست و آن موسیقی متعلق به دیگران». اما ناسیونالیسم چنان به «دیگریسازی» و «جعل هویت» دامن زده که موسیقی هم به یکی از عوامل ستیز بدل شده است. برای مثال، «زمانی این موضوع که رمیش، خواننده آذربایجانیِ اهل آغدام، ترانهای به زبان ارمنی در یک عروسی اجرا کرد بحث و مناقشۀ شدیدی به راه انداخت.»
اَن اَپِلبام، روزنامهنگار و مورخ نامدار آمریکایی-لهستانی، میگوید: «جوهره و عصارۀ ناسیونالیسم عبارت است از نوعی احساس برتری: ما از شما بهتریم. کشور ما از کشور شما بهتر است… ناسیونالیسم با میهندوستی فرق دارد زیرا میهندوستی یعنی میل به فعالیت به نفع هموطنان خود، دفاع از ارزشهای مشترک و بنا نهادن چیزی سودمند…ناسیونالیسم هیچ ربطی به ارزشهای دموکراتیک ندارد: اقتدارگرایان میتوانند ناسیونالیست باشند؛ در واقع، اکثر اقتدارگرایان ناسیونالیست هستند. ناسیونالیسم هیچ ربطی به قانونمداری، عدالت یا فرصت ندارد. ناسیونالیسم در اصل نوعی رقابت است، رقابتی زشت و زیانبار. بیدلیل نیست که ناسیونالیستها دیوار میسازند، خارجیها را تحقیر میکنند و مهاجران را به بادِ انتقاد میگیرند: زیرا میگویند مردمِ ما از آن مردم بهترند. بیدلیل نیست که ناسیونالیسم در گذشته اغلب خشونتآمیز بوده است. زیرا اگر ما- ملت ما- بهتریم، در این صورت دیگران به چه حقی در کنارِ ما زندگی میکنند؟ یا به چه حقی در زمینی که حسرتش را میخوریم به سر میبرند؟ یا حتی اصلاً به چه حقی زندهاند؟»
احساس برتری مستلزم جعل گذشتهای باشکوه است، گذشتهای که خطا و اشتباه -چه رسد به جنایت- را به ساحتش راهی نیست. برای فخرفروشی به دیگران باید بر نقش خود در فجایع گذشته سرپوش گذاشت. گری یانگ، نویسندۀ بریتانیایی، در توصیف این فراموشیِ گزینشی چنین میگوید: «به عقیدۀ فیلسوف فرانسوی ارنست رنان، مشخصۀ اصلی یک ملت این است که افرادش باید وجوه مشترک فراوانی داشته باشند و چیزهای زیادی را از یاد برده باشند. اما این فراموشی منفعلانه یا تصادفی نیست. ما همین طوری چیزها را از یاد نمیبریم بلکه آنها را فعالانه، آگاهانه، عامدانه و هدفمند انتخاب و فراموش میکنیم. این مساله به گذر زمان ربط ندارد. اگر لازم باشد میتوانیم به سال ۱۰۶۶ یعنی زمان آخرین حمله به بریتانیا برگردیم تا بفهمیم کیستیم و چه میکنیم. اما فجایع رخ داده در بازداشتگاههای کنیا در دهۀ ۱۹۵۰ یا دست داشتن در قحطی بنگال در سال ۱۹۴۳ یا حتی جنگ اخیر عراق را از یاد میبریم.»
او در ادامه میافزاید: «مردم اکثراً میگویند: ما در جنگ پیروز شدیم. حتی اگر نجنگیده باشند، یا: ما جام جهانی را بردیم. حتی اگر بازی نکرده باشند. در واقع، حتی لازم نیست که کسی در زمان آن پیروزی به دنیا آمده باشد تا هویت خود را با آن پیوند دهد. ضمیر "ما"، اینجا تلویحاً شمول عام دارد. اما کمتر کسی به همین سیاق میگوید: ما به مردم تجاوز کردیم. یا: ما قتل عام کردیم. ضمیر ما، اینجا نوعی اتهام به شمار میرود. در این مواقع، فردیت بهانهای برای شانه خالی کردن از زیر بارِ مسؤولیت است؛ این به من چه ربطی دارد؟ من حتی آن وقت به دنیا نیامده بودم.»
اما به نظر آدام میچنیک، روزنامهنگار دگراندیش لهستانی، میهندوستیِ حقیقی یعنی اعتراف به خطا و اشتباه هممیهنان و احساس سرافکندگی از ظلم و ستم و بیعدالتیِ هموطنان: «کسی که از خطاهای لهستانیها شرمسار است، لهستانی است.»
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
مارک کوهن، نویسندۀ بریتانیاییِ لهستانیتبار، در تفسیر سخن میچنیک میگوید که او «وجدان را مبنای هویت میداند…میهندوستی بدون وجدان بیمعناست. میهندوستی اغلب مایۀ غرور است؛ غرور مستلزم وجدان است؛ و وجدان احتمالاً متضمن شرم است. اگر تنها احساس غرور مجاز باشد، وطندوستی چیزی جز شوونیسم نیست.»
حال میتوان فهمید که چرا یولین توویم، شاعر شهیر لهستانی، میگفت که از نقض حقوق بشر به دست هممیهنان خود بیش از نقض حقوق بشر به دست غیرلهستانیها برآشفته میشود، و این امر را گواه راستین لهستانی بودنش میدانست.
سوزان نایمن، فیلسوف نامدار آمریکایی و نویسندۀ کتاب «درس گرفتن از آلمانیها»، میگوید: «واقعاً به نظرم رابطۀ ما با کشورمان مثل رابطۀ یک آدم بالغ با پدر و مادرش است. باید به این رابطه سر و سامان دهیم و بگوییم: میتوانم به این بخشهای تاریخ کشورم افتخار کنم و از این بخشها متأسفم و میخواهم با تمام قوا برای جبران مافات بکوشم. به نظرم، وقتی چنین روندی را پشت سر بگذاریم، میتوانیم ناسیونالیسم یا میهندوستیِ سالمی داشته باشیم. در این صورت، دیگر نمیگوییم کشور من از همۀ کشورها بهتر است. اما به هر حال کشورم است.»
در دنیایی عاری از ناسیونالیسم، همزیستیِ ارمنیها، آذربایجانیها، روسها، گرجیها، چِچِنها، داغستانیها، اینگوشها، اوسِتیاییها و چِرکِسها، قفقاز را به گلستانی رنگارنگ تبدیل خواهد کرد اما وزیدن باد سَموم سیاست هویتطلبانه از شادابیِ این گُلها خواهد کاست و در نهایت به پژمردگیِ آنها خواهد انجامید و بیابانی پهناور برجا خواهد گذاشت.
تا زمانی که آذربایجانیها و ارمنیها وجوه مشترک خود را نادیده بگیرند و در عوض بر وجوه تمایز واقعی یا جعلی تأکید کنند و آن را مایۀ «غرور ملی» بشمارند، و تا وقتی که هر یک با اعتراف به نقش خود در دامن زدن به ناسیونالیسم به ندای وجدان پاسخ ندهند و از فجایع رخداده ابراز شرمساری نکنند، آتش منازعه و برتریطلبیِ ملی خاموش نخواهد شد و بحران قفقاز- با فراز و نشیب- ادامه خواهد یافت.