از روزی که سردار معظم محسن رضایی در مصاحبه تلویزیونی اعلام کرد که در نزدیکی انتخابات، برای آگاهی از نظرات مردم، با تغییر چهره، در جامعه بوده و سوار تاکسی میشده، هراسی در دل مردم افتاده که هرجا در کوچه و بازار یک قیافه عوضی میبینند، دماغشان را میگیرند و فرار میکنند.
علاوه بر سردار محسن رضایی، سلبریتیهای دیگری مثل بهاره رهنما و پرستو صالحی و ترانه علیدوستی و لیلا حاتمی هم همین مشکل را در جامعه دارند. فرقش این است که مردم از آنها عکس و امضا میخواهند اما بهمحض شناختن سردار، عملی ناشایست انجام میدهند و میزنند به چاک. حتی ممکن است شعاری راجع به ارتش بدهند که به رگ «غیرت» سردار بربخورد!
فاش شدن عقده «خود شاهعباس بینی» توسط یکی از سرداران برجسته حکومت، نشان میدهد که سرداران سپاه، اگرچه در حضور مقام معظم رهبری چیزی بیش از ملیجک یا فوقش آغامحمدخان نیستند و حالت گماشته تیمسار نصیری دارند، اما در خلوت ذهن خودشان، هرکدام خود را پادشاهی یا سردار سپهی میبینند.
همین محسن رضایی که حالا به شاهعباس رضایت داده، میگویند از بچگی علاقه داشته وقتی بزرگ میشود ناپلئون بشود. روایت است که شیرینی ناپلئونی زیاد میخورده. اما وقتی مطلع میشود ناپلئون مسلمان نبوده، انصراف میدهد و عکسهای او را پاره میکند.
از فردای پخش مصاحبه سردار، به مأموران انتظامی گزارشهای مختلف میرسید که شخصی با قیافه عوضی، بعد از خرید از فروشگاه یا استفاده از تاکسی، وقتی قرار است پول بدهد، خود را محسن رضایی معرفی میکند، سلام نظامی میدهد و میرود. مأموران انتظامی و اطلاعات سپاه با نشانیهایی که شاکیان دادند توانستند ۲۵ نفر را دستگیر کنند که دوازده تن آنان از اراذل و اوباش فرصتطلب بوده و سیزده تن بقیه، خود سردار محسن رضایی تشریف میداشتند.
صحنهای شاهعباسی از سردار
تاکسی نگه میدارد. پیرزنی پت و پهن و دولا پهنا، شبیه ننه سلیمه، با عینکی کج و کوله و عصایی شکسته و روسری کهنه و مانتوی پشت و رو، به زور خودش را به صندلی بغل راننده میچپاند. راننده که پک و پوز و ریش توپی خودش را با ماسک پوشانده، به جمع و جور شدن پیرزن کمک میکند. در صندلی عقب مردی جوان و ریشو پشت سر پیرزن است. پشت سر راننده، پیرمردی که کلاهش را پائین کشیده، در خواب یا مرحوم، سرش را به شیشه پنجره تکیه داده و توجه ندارد.
پیرزن (با صدایی که زیاد نازک نیست) – خدا خیرت بده ننه. خیلی سر پا وایسادم.
راننده – کجا میخوای بری ننه؟
پیرزن (هول است) – نمیدونم چه گوری برم. میگن انتخابات نزدیکه. میخوام برم یک مقدار گل گاوزبون بخرم!
راننده – انتخابات چه ربطی به گل گاوزبون داره؟
پیرزن – آره. ربطی نداره ولی میخوام ببینم عقیده شما و مسافرات راجع به گل گاوزبون چیه؟
راننده -خُب خاصیت داره.
پیرزن – انتخابات چی؟ اونم خاصیت داره؟
راننده - چی میگی ننه؟ قاطی کردی؟
پیرزن – آره ننه. الان دو روزه نون نخوردم. نونواهه دیگه نسیه بهمون نمیده.
راننده – غلط میکنه. بگو یارانه مو میگیرم میآم پولتو میدم.
پیرزن – ای بابا. یارانه. به کجامون میرسه ننه.
راننده – بازم برو خدارو شکر کن. زمون شاه همین یارانه هم نبود.
(پس از مدتی سکوت)
پیرزن – ترو خدا یک مسافر دیگه هم سوار کن. این عقبیها که اصلاً حرف نمیزنن.
مرد پشت سرش – چه حرفی مادر؟
پیرزن – راجع به اوضاع. میخوام ببینم مردم چی میگن. آخه نبودم. یک مدت مشهد بودم خبر ندارم.
راننده – مگه توی مشهد مردم حرف نمیزنن؟
پیرزن – آخه من توی خود مشهد نبودم. دهاتش بودم.
راننده -مگه توی دهات مشهد مردم حرف نمیزنن؟
پیرزن – حالا شوما یک مسافر دیگه سوار کن ببینم چی میگه.
راننده – به تو چه که چی میگه. مگه مفتشی؟
پیرزن – نه، نه، منظورم اینه که یک مسافر دیگه سوار کن بلکه گل گاوزبون داشته باشه یُخده ازش بگیرم.
راننده – مسافرای من هیچکدوم گل گاوزیون با خودشون حمل نمیکنن.
پیرزن – بد زمونهای شده. خیلی گرونی شده. دیروز رفتم یک بادمجون بخرم قیمت خون باباشو حساب میکرد.
مرد پشت سری – تازه بادمجون هیچ شباهتی به خون باباش نداره. خوبه به قیمت دیگهای حساب نکرده!
راننده (بطرز معنی داری میخندد و میخواند) – بادمجون، بادمجون. بادمجون باد داره نخوری عزیز جون.
پیرزن – شوما خیلی شنگولی.
راننده – چرا نباشم ننه. شغل به این خوبی. مملکت به این خوبی.
پیرزن – کدوم مملکت؟ کدوم خوب؟ گند زدن به مملکت. هیچکی به هیچکی نیست. اون سردارای بیغیرت سپاهش که اصلاً فکر کودتا نیستن. فقط بلدن به سربازاشون بگن مردمو با تیر بزنین. اونم اون رهبرش که فقط بلده آدم بکشه. آخه اینم رهبره. دسته دسته جوونای مردمو هلاک میکنه اونوقت میآد توی تلویزیون درخت میکاره واسه من. تو سرت بخوره اون درخت... نظر شوما چیه؟
راننده – من رژیم دارم ننه.
پیرزن – چه رژیمی؟
راننده – دکتر گفته گُه زیادی نخورم.
پیرزن – ای بابا، هیچکی جرأت حرف زدن نداره. پس چی میشه عاقبت این مملکت. تازه میگن رهبر میخواد پسرشو بذاره جای خودش... یک مسافر دیگه سوار کن ترو خدا... خودش کم گند زده به مملکت که حالا پسر قالتاق مافیایی آدمکش دزدش میخواد بیاد...
(مرد ریشوی پشت سر دستش را دراز میکند جلوی دهن پیرزن را میگیرد:)
- خفه میشی یا نه؟
(پیرمرد مردنی که تا حالا ساکت بوده، سر بلند میکند با صدای کلفت و آمرانه میگوید:)
- ولش کن مجتبی!
(راننده ترمز میکند. پیرزن وحشتزده خود را از تاکسی به کف خیابان میاندازد. تاکسی به رفتن ادامه میدهد.)
راننده - قربان عرض نکردم این صلاحیت نداره دبیر مصلحت نظام باشه.
پیرمرد – زر نزن حسن، برو پاستور.
***