زندگی با افراد معروف به خصوص با هنرمندان و اهل فرهنگ و شعر و ادب، خود یک هنر است و ظرایف و دقایق خاصی را میطلبد و البته به صبوری ویژهای نیاز دارد و تنها در پرتو همین ویژگیها است که میتواند دوام بیاورد و به پیش برود. از همین منظر است که جدایی و طلاق در این گونه زندگیها یک قاعده و ماندن و ادامه دادن استثنا است. آلما مایکیال، همسر شاعر نامآور ایرانی هوشنگ ابتهاج (سایه) و زندگی مشترک نزدیک به هفت دههای آنها با یکدیگر، نمونهای از این استثناها است. یک زندگی پر از عاطفه و عشق که روز چهارشنبه، ۱۸ اسفند، با وداعی تلخ به پایان رسید.
خبر درگذشت آلما را یلدا، دختر هوشنگ ابتهاج، با انتشار عکسی از مادرش در اینستاگرام منتشر کرد و نوشت: «مادرم برای بهار در راه صبر نکرد و رفت...»
برای آنکه دریابیم حضور آلما در زندگی پرفرازونشیب شاعری که به زندان افتاد و حتی تا مرز اعدام هم رفت، چگونه بود و چه کیفیتی داشت، باید روایت این حضور را از سوی دیگر ماجرا پی بگیریم. نگاهی به کتاب «پیر پرنیاناندیش» که گفتوگویی با ابتهاج درباره زندگی، آرا و آثار او است، مجالی است تا این حضور پررنگ را بهتر ببینیم و دریابیم که چرا آلما در زندگی سایه نقشی تعیینکننده داشت.
در فهرست اشخاص این کتاب نام آلما نزدیک به ۸۰ بار تکرار شده؛ این یعنی که او تقریبا در بخشهای عمده زندگی ابتهاج حضور و بروز داشته است. شاید اگر روایت این حضور را شخص آلما هم مینوشت، نتیجه جالبتوجهی به دست میآمد؛ مثل روزنوشتهها یا گاهنوشتههای همسر فرهاد فخرالدینی که سبب شد کتاب خاطرات فخرالدینی نمونهای مثالزدنی از خاطرهنویسی باشد که مبنای آن روزنوشتههای همسرش و در ادامه، اظهارنظر فخرالدینی درباره آن موضوع یا فرد است. همین روایت را میتوانیم از همسران هنرمندان دیگری چون همسر غلامحسین بنان یا احمد شاملو هم ببینیم؛ با این تفاوت که آنها پس از مرگ همسرانشان دست به قلم شدند.
نخستین آشنایی؛ پنج سال قبل از ازدواج
سایه در خاطراتش میگوید که از همان سالهای دبیرستان با آلما آشنا شده است. مولف کتاب پیرپرنیاناندیش از نشستی گزارش میدهد که آلما هم حاضر است و از زبان آلما مینویسد: «موقعی که من مدرسه میرفتم، سایه هم شاگرد مدرسه بود. مرا دیده بود اما بروز نمیداد. میآمد تو اتوبوسی که من باهاش رفتوآمد میکردم، سوار میشد و مرا میدید. خودش سالها بعد به من گفت. من هیچ خبر نداشتم.» (ص-۳۲۳)
سایه در حالی که به این گفتهها گوش میدهد و به نوشته مصاحبهگر، لبخندی حکیمانه میزند، روایت را چند سال جلو میبرد و از رابطه دوستی و عشق به آلما پنج سال قبل از ازدواج سخن میگوید: «من و آلما از سال ۱۳۳۲ در واقع باهم زندگی میکردیم؛ منتها چون من نمیخواستم آلما مذهبش را عوض کنه، در نتیجه عقد انقطاعی کردیم.» (همان- ص ۳۲۳)
روز نهم مهرماه ۱۳۳۷ در میدان فوزیه در بالاخانه به گفته سایه «یک محضر قراضه» عقدی که «بنا بر فقه موجود فرد تا ۹۹ سال صیغه میشود» انجام شد و سایه روایت میکند که این عقد آن زمان تا سال ۱۳۵۶ برقرار بود. در آن سال، یکی از دوستان خطرات و آسیبهای عقد صیغهای را به او گوشزد کرد؛ عقدی که حاصل آن چهار فرزند بود. سایه هم میپذیرد که این مشکل را برطرف کند: «من رفتم طبقه بالای محضر و اونها صیغه رو باطل کردن. من از پلهها که میآمدم پایین، همهاش نگران بودم و دلهره داشتم که آلما نگه خب من که دیگه زنت نیستم. پس خداحافظ! بعد اومدم پایین و دوباره عقد کردیم.» همان-ص ۳۲۴)
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
گزارشهای محدود و معدودی که مصاحبهگر از رابطه صمیمی این دو به دست میدهد، از محبت و عاطفه بین آن دو حکایت دارد؛ اینکه چیزی پنهانی بین آن دو نیست و از بیان نقاط ضعف یکدیگر هیچ هراسی هم ندارند. نمونهای از این دلبریها، آن هم در میانههای دهه هشتم زندگی این دو، در همان کتاب آمده است؛ زمانی که سایه خاطرهای از دوران جوانی و عاشقیهای آن سالها را بیان میکند: «آلما طفلک خیلی مظلوم بود. یک روز بهش گفتم فردا صبح ساعت ۸ میآی فلان جا؟ گفت: نه! من میخوام برم اسکی. آن موقع آلما هنوز زنم نبود. گفتم: نمیری اسکی! گفت: میرم! گفتم: دوباره بگو! گفت: میرم! تو خیابون بودیم؛ نزدیک میدان فردوسی. من زدم تو صورتش. گفتم: فردا چی کار میکنی؟ گفت: ساعت ۸ میآم.»
سایه این سخنان و خاطره را که سیطره و نگاه برتریجویانه مردانه در آن موج میزند، جلو همسرش و دو مصاحبهگر در ۵۰ سال بعد روایت میکند. به روایت و رویت مصاحبهگر، واکنش آلما جالب است: «خانم آلما شکلک نفیسی نثار سایه میکند و زبانش را درمیآورد. سایه همزبانش را در میآورد… شکلکهای مشایخ که تمام میشود، خانم آلما میگوید: سایه یه بار به من گفت تو به هر دری زدی که زن من بشی… دروغگو! یادت رفت اون روزی رو که هر چی میگشتی، پیدام نمیکردی، چی کار کردی؟ تعریف کن برای بچهها!» (ص ۳۲۵) و سایه فیالفور اطاعت امر میکند و میگوید که چگونه به هر جا سر زد و آلما را پیدا نکرد و بهقدری نگران شد که دم خانه او رفت: «و در زدم و رفتم تو؛ پدر و مادرش هم اون موقع اصلا نمیخواستند ریخت منو ببینن. یه جوون مسلمان میخواست با دختر ارمنی اونها ازدواج کنه!… ولی اون روز خیلی بزرگواری کردند و حرمت گذاشتن و آلما یک ساعت بعد رسید خونه. دید من تو اتاق نشستم… اصلا مُرد بیچاره!» (همان- ص ۳۲۶)
حاصل زندگی این دو چهار فرزند به نامهای یلدا، کیوان، آسیا و کاوه است که از مرداد ۱۳۳۸ تا آبان ۱۳۴۱ به دنیا آمدند. یعنی یک سال بعد از ازدواج رسمی (عقد انقطاعی) یلدا، بچه اول، آنها به دنیا میآید و به گفته سایه، «فاصله بین دختر بزرگم یلدا و پسر بزرگم کیوان چهار روز کمتر از یک ساله. مادر آلما همیشه به من میگفت ببین چه زنی داری! در یک سال دو بار برایت زاییده!» (همان- ۳۳۴)
زندگی این دو اگر چه در سالهای قبل از انقلاب به دلیل سمتهای مختلفی که سایه داشت، عموما در فراز و رو به رشد بود، در سالهای بعد از انقلاب و به خصوص زمانی که سایه به زندان افتاد و جدایی بیش از یک سال بین این دو، فضایی دراماتیکتر پیدا کرد. سایه در زندان این ابیات را برای همسرش سرود:
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را/ ببینم آن رخ زیبای دلربای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم/ کنار سفره نان و پنیر و چای تو را
بعدها هم که به دفعات از او دور بود، این ابیات را برایش سرود:
هوای روی تو دارم نمیگذارندم/ مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت/ نگاه کن که به دست که میسپارندم
سایه: آلما تنها نقطهای است که خانواده را حفظ کرده
تا لحظه تنظیم این نوشته واکنشی از ابتهاج سایه ندیدهایم و این البته طبیعی است. او بسیاری از غمها را در درون فرو میریزد؛ اما، سایه پیش از این بارها و بارها گفته بود که آلما در زندگی او چه نقشی داشت: «بهتون بگم ها…(اشک در چشمان سایه جمع میشود)، اگه آلما چیزیش بشه، همهچیز ما از دست میره؛ متلاشی میشه. تنها نقطهای که خانواده ما رو حفظ کرده، آلما است.» (پیر پرنیاناندیش-ص۳۳۶)
آن سال آلما که بیمار بود، به منزل برگشت؛ اما چند سال بعد بیمار شد و بیماری او سبب شد تا سایه در سالهای اخیر کلا به آلمان کوچ کند و نزد همسرش بماند؛ همسری که در توصیف میلاد عظیمی (مصاحبهگر) در یادداشت تلگرامی پس از مرگ آلما، چنین ویژگیهایی داشت: «زن نازنینی بود خانم آلما. مهربان، ساده، صمیمی، بلندنظر، خوشذات. استوار و باورمند به انسان و بهروزی نهاییاش. عاشق سایه، عاشق فرزندانش، از روزگار تلخی دید اما تلخ نشد. در پیرانهسر هم زندگی را دوست داشت؛ نگاه روشنی به زندگی داشت. شیرین بود، سبکروح بود، در این دنیای تیره و پرعقده میکوشید در حد توانش بر نیکی و روشنی زندگی بیفزاید. برای همین محترم بود.»