نزدیک ساعت ۱۰ صبح روز سهشنبه ۳۰ فروردین، زنگ تعطیلی مدرسه عبدالرحیم شهید در غرب کابل، نواخته شد. نوجوانان دبیرستانی با شور و شوق مدرسه را ترک کردند و کوچه مدرسه، یکباره سرشار از خنده و شیطنتهای معصومانه کودکان و نوجوانان مدرسهای شد، اما این شور و شوق دقایقی بعد جایش را به جیغ و فریاد و صدای آژیر آمبولانسها داد. شاید بمب جاسازیشده یا شاید حملهکننده انتحاری خودش را میان جمعیت دانشآموزان منفجر کرد. فقط در چند دقیقه، کوچه پر شد از بدنهای تکهپاره، خون، آتش و دود. هفت رفیق دبیرستانی که تمام راه را از کودکی تا نوجوانی، باهم آمده بودند، در کنارهم به خاک افتادند و پارههای تنشان در اطراف پخش شد.
تا ساعتی بعد، خبرها و عکسهای وحشتناکی از این حادثه، در رسانههای اجتماعی دستبهدست شد. اینجا در گوشه دیگری از جهان، دوست دیگری که مدتی پیش از آن هفت رفیق جدا شد و مهاجرت کرد، با اضطراب رسانههای اجتماعی را دنبال میکند. حمیده (نام مستعار)، در ناباوری تمام، با تصویر میلاد علیزاده روبهرو میشود که نامش با کلمه شهید، روی تصویرش نوشته شده است. میلاد دوست نزدیک او بود، قصهها، آرزوها، هدفها و راههای مشترک، لحظههای پرهیجان تمرین در ورزشگاه، همه از پیش چشمانش گذشتند، اما هنوز مرگ میلاد را باور نکرده بود که خبر تکهتکه شدن پرویز، هادی، سجاد و مهدی، دنیا را در نظرش تیره و تار کرد. در همین حال، خبرهایی هم از زخمی شدن دو دوست دیگر، شمسالله و رمضان، به گوشش رسید و یکباره جمع هفت نفره دوستانش همه در صف قربانیان قرار گرفتند.
دو روز بعد از حادثه، حمیده در گفتوگو با ایندیپندنت فارسی گفت: «چگونه است که طالبان آمار تلفات انفجار روز سهشنبه را شش کشته و شمار اندکی زخمی گزارش میکنند، در حالی که تنها من، پنج دوست نوجوانم را با یک مرد بزرگسال از آشنایانمان، یکجا از دست دادهام و در کنار من، دهها خانواده دیگر نیز داغدارند.»
حمیده از روزهای پر از آرامش و لبخند تعریف میکند، روزهایی که کابل زیر چکمههای جنگجویان طالبان نبود، روزهایی که دختران و پسران میتوانستند با هم به تفریح بروند یا ورزش کنند و همکلاسی باشند. میگوید آن روزها، با هفت دوستش که اکنون پنج تن از آنان، زیر خاک رفتهاند، و شمار دیگری از دختران و پسران نوجوان و دانشآموز، در یک آموزشگاه درس میخواندند و در یک ورزشگاه تمرین میکردند. آنها برای هر آخر هفته برنامه کوهنوردی، دو یا دوچرخهسواری میگذاشتند و دو روز در هفته در فضای باز با هم تمرین ورزشهای رزمی میکردند.
حمیده خود از چهار سال پیش به این سو، ورزشکار رشته تکواندو است و مثل دوستان جوانمرگش، دانشآموز کلاس دوازدهم بود، تا اینکه طالبان آمدند و او را با همه دختران افغانستان، از رفتن به مدرسه محروم کردند. به گفته حمیده، پنج تن از دوستانش که در حادثه روز سهشنبه کشته شدند، همه ورزشکاران رشتههای تکواندو، بوکس و مبارزات آزاد بودند. او از میلاد علیزاده بهعنوان نزدیکترین دوستش در آن حلقه، نام برد. او افزود: «میلاد دانشآموز کلاس دوازدهم بود و تمرین مشتزنی میکرد. میلاد قوی بود، وقتی اتفاقهای بد برای دانشآموزان در غرب کابل میافتاد، میگفت نباید تسلیم شویم، باید ادامه بدهیم. اما او دیگر ادامه نداد.»
حمله به مراکز آموزشی در مناطق هزارهنشین در غرب کابل، داستان جدیدی نیست. از سال ۲۰۱۵ به این سو، دستکم ۳۰ حمله تروریستی در غرب کابل رخ داد که بیشتر مدرسهها و آموزشگاهها را هدف قرار داده است. مسئولیت بیشتر این حملات را گروه داعش به عهده گرفت. اما سه حمله اخیر روز سهشنبه به آموزشگاه ممتاز و مدرسه عبدالرحیم شهید را هنوز هیچ گروهی به عهده نگرفته است. حمیده که تا چند ماه پیش، ساکن دشت برچی در غرب کابل و در نزدیکی مدرسه عبدالرحیم شهید بود، میگوید در حمله به آموزشگاههای کوثر دانش و موعود، همراه با دوستانش، برای نجات دختران و پسران زخمی به آنجا رفته بود. او در ادامه افزود: «با دستان خودم بدنهای تکهتکهشده دوستانم را به بیمارستان انتقال داده بودم.»
اما در حادثه روز سهشنبه، در حالی که حمیده از دور تماشاگر پرپر شدن دوستانش بود، خانواده مهدی، یکی از دوستان حمیده، در میان انبوهی از کشتهها و زخمیها، بیمارستان به بیمارستان بهدنبال مهدی میگشتند.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
گفت زودتر میآیم کارگاه را باز میکنم، اما فقط دریچه اندوه را باز کرد و رفت.
روز دوشنبه، برادر بزرگتر در پی کاری از کارگاه مکانیکی در مرکز شهر کابل خارج شد و به مهدی، برادر کوچکتر گفت: «امروز مدرسه نرو، که تا برگشتن من، در کارگاه باشی.» مهدی آن روز به مدرسه نرفت، اما نگران بود که یک روز از کلاس غیبت داشته باشد و بعد باید آن را جبران کند. به همین دلیل، روز سهشنبه، صبح زودتر به راه افتاد که پیش از همه به کلاس برسد. بازهم برادر بزرگتر، حین خروج مهدی از خانه به او گفت: «پس از تعطیلی مدرسه، زود خودت را به کارگاه برسان، من باید جای دیگری بروم.» مهدی حرف برادرش را با کمال احترام پذیرفت و گفت: «زود میآیم و کارگاه را باز میکنم، نگران نباش.»
اما مهدی هرگز برنگشت و درِ کارگاه مکانیکی که او و برادرش آنجا کار میکردند، دو روز دیگر نیز بسته ماند. نیم ساعت پس از حادثه، خبر انفجار مدرسه به گوش برادر بزرگتر رسید. او که در گوشهای از شهر برای خرید قطعات ماشین رفته بود به دو برادر دیگرش که یکی کلاس دهم مدرسه عبدالرحیم شهید بود و دیگری دانشجوی دانشگاه بود اما برای گرفتن مدارک تحصیلیاش قرار بود به مدرسه برود، زنگ زد و احوال پرسید. آنها گفتند در مدرسه انفجار رخ داده است اما هر دو سالماند و به خانه برگشتند. اما از مهدی خبر نداشتند. برادر بزرگتر گمان نمیکرد اتفاقی برای مهدی افتاده باشد، اما پس از دقایقی، دلش شور زد، به مهدی زنگ زد. اما پاسخی نگرفت. به همسایههای کارگاهش زنگ زد و پرسید که آیا مهدی به کارگاه آمده بود، همسایهها گفتند مهدی نیامد و در کارگاه هم قفل است.
کابل با همان کوههای سنگینش حلقه شد و برگردن برادر افتاد. مهدی گوشیاش را برنمیداشت و به کارگاه نیز نیامده بود. برادر مهدی بلافاصله از همه دوستان و برادرانش خواست تا عملیات جستوجوی مهدی را آغاز کنند. کوچه به کوچه، بیمارستان به بیمارستان، سردخانههای بیمارستانها، کوچههای اطراف مدرسه، جوهای کنار کوچه مدرسه، همه جا ذرهذره از زیر نظر پنج برادر مهدی و دوستان و نزدیکانش گذشتند اما اثری از مهدی نبود. سرانجام، چشمهای امیدوار به بیمارستان طب عدلی کابل دوخته شدند. ساعت ۲:۴۰ بعدازظهر بود، برادر دوم با شناسنامهاش، پشت در بیمارستان طب عدلی رسید و از محافظان خواست به او اجازه دهند تا اجساد را ببیند.
برادر بزرگ مهدی حین صحبت با خبرنگار ایندیپندنت فارسی، دقایقی طولانی سکوت کرد و بعد بریدهبریده گفت: «بله، مهدی آنجا بود. با فقط یک زخم در بدنش، جان سپرده بود. دیگر همه بدنش سالم بود...»
مهدی دانشآموز کلاس دوازدهم مدرسه عبدالرحیم شهید بود و در کارگاه مکانیکی، همراه برادر بزرگترش کار میکرد. به گفته برادرش، او به تازگی قصد داشت در کلاسهای جانبی برای آمادگی آزمون کنکور ثبت نام کند و برای رفتن به دانشگاه آماده شود. مهدی فرزند یک خانواده معمولی و کارگر هزاره بود. پدر و مادر سالخورده مهدی شش پسر داشتند که اکنون یکی از آنها روانه خانه ابدیاش شد و برای پدر و مادر پیر پنج پسر باقی مانده است.
برادر بزرگ مهدی گفت: «در خانواده ما نه کسی کارمند دولت است و نه نظامی. مردم فقیر و کارگریم که آرزو داشتیم فرزندانمان درس بخوانند و سرنوشتشان را تغییر دهند.»
ناگزیری، بیدفاعی و بیگناهی خانواده مهدی مصداق هزاران خانواده هزاره دیگر است که در مناطق هزارهنشین کابل و سایر استانهای افغانستان، به اشکال گوناگون، قربانی ستم و تبعیضاند. حملات سالهای اخیر به مناطق هزاره و شیعهنشین افغانستان، نیروهای فکری و جوانان مشتاق تحصیل و پیشرفت هزاره را نشانه گرفته و به اشکال گوناگون با حملات خونین، دهها تن از آنان را به کام مرگ فرستاده است. کنشگران هزاره روز پنجشنبه اول اردیبهشت، با انتشار نامه سرگشاده به سران دولتهای جهان، از جامعه بینالمللی خواستند کشتار هزارهها را بهدلیل هدفمندی و تداوم در طول سالیان دراز، نسلکشی بنامند و راهکارهای مشخصی برای محافظت از جامعه هزاره، در نظر گیرند.