اعلام حضور سارا خادم الشریعه، استاد بینالمللی شطرنج ایران در اسپانیا و احراز مسئله مهاجرت او همانطور که پیشبینی میشد، واکنش تند مسئولان جمهوری اسلامی را در پی داشت. یکی از هراسهای حکومت در طول چهار دهه عمر آن مخدوش شدن تصویرش از طریق مهاجرت و مهاجران در عرصه جهانی بوده است. چهرههایی معمولی یا شاخص که با پشت کردن به کشوری که از دید حاکمان، بهترین کشور روی زمین است، تصویری نامطلوب از آن به دنیا ارسال میکنند. از این رو از همان روزهای نخست انقلاب ۱۳۵۷، مهاجرت از خطوط قرمز حکومت اسلامی تازهبهقدرترسیده محسوب شد و گریز از این خاک و پشت کردن به ولی امر مسلمینش! مهاجرت را با تعریف تازهای مواجه کرد.
مرتضی آوینی از اولین کسانی بود که در مستند «سراب»، از مهاجران ایرانی به عنوان انسانهایی از بهشت راندهشده و در دام شیاطین گرفتارآمده یاد میکند؛ مستندی با اجرای محمود شهریاری که بدون در نظر گرفتن خفقان و سرکوب، مهاجران را انسانهایی شکستخورده، نادم و پریشان مینامد؛ روندگانی که نمیدانند برای چه میروند و زرقوبرق فرنگ چشم آنها را به روی واقعیت بسته است.
دوگانهسازی درونکشورماندگان و بیرون کشوررفتگان دو دهه بعد و با مهاجرت نسلی که در میان آنها «آقازادهها» نیز بودند، تا حدی نگاه را از روی کلیت مهاجرت و مهاجران برداشت و بر مخالفان جمهوریاسلامی متمرکز شد. در این دوران جدید، محمدعلی فارسی، تدوینگر برنامه «سراب»، با هدف احیای دوباره این برنامه، مستند «مهاجران» را میسازد. هدف جدید «سراب ۲» به قول سازندگانش، «نگاه واقعبینانه به پدیده مهاجرت با ارائه تصويری حقيقی از مهاجرت غیرسیاسی و بیپیشداوری به مخاطب» است. سازندگان سراب جدید در حالی که معترفاند در گذشته نگاه خوبی به مهاجر نبوده است و در مقطعی آنان خائن به حساب میآمدند، خود هنوز درگیر خودی و غیرخودی میان مهاجراناند. دستهبندی که حکومت ایجاد کرد و سپس به برخی هنرمندان تسری یافت.
سیمای مهاجران در ادبیات
به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است؛ عبارتی آشنا که در مواجهه با ترک وطن کاربرد بسیاری دارد. صائب تبریزی در دوره صفوی، زمانی که ایرانیان دومین مهاجرت بزرگ تاریخ ایران را رقم میزدند و به هند میگریختند، میگوید: مرو به هند و بیا با خدای خویش بساز/ به هرکجا که روی، آسمان همین رنگ است.
۴۰۰ سال پس از این دعوت به ماندن صائب تبریزی، پند سوختن و ساختن با خدای خویش همواره در حال تکرار است. سازش با خدایی که علیرغم جبار بودن و سفاکی با مفهوم وطن یکی انگاشته و ترک آن خیانت محسوب میشود. محمدعلی جمالزاده، پدر داستاننویسی فارسی، از اولین کسانی است که در دوره معاصر هدف حمله مهاجرستیزان قرار میگیرد. او که اواخر دوره قاجار به همراه سید حسن تقیزاده و محمد قزوینی مشروطهخواه به برلین مهاجرت کرده بود و در روزنامه کاوه فعالیت داشت، اولین داستان کوتاه فارسی را با عنوان «فارسی شکر است»، در سال ۱۲۹۹ شمسی در همین نشریه منتشر کرد. یک سال بعد، او مجموعه داستان «یکی بود، یکی نبود» را در ایران منتشر کرد که با استقبال زیادی روبرو شد، اما این اقبال دوام چندانی نیافت. مرتجعان کتابهایش را آتش زدند و هرچند متجددان در کتاب سوزی شرکت نکردند، آتش دیگری به میان انداختند و به او برچسب نان فرنگی خوردن و وطنفروشی زدند و چنان شد که به قول همایون کاتوزیان، تاریخدان و پژوهشگر، «جمالزادهزدایی» در ایران اتفاق افتاد. نویسنده جوان برای همیشه از ایران رفت و تا ۲۰ سال چیزی ننوشت و به قولی «جوانمرگ» شد.
با وقوع انقلاب ۱۳۵۷ و مهاجرت گسترده ایرانیان، ترک وطن بار معنایی تندتری به خود گرفت و با ظهور قوانین ارتجاعی حکومت اسلامی، دوگانه ماندگان و رفتگان شکل پیچیدهتری یافت. قوانینی که روزبهروز عرصه را بر بسیاری تنگ کردند تا برخی مجبور شوند با گریز از مملکت جان خود را نجات دهند. گریز از مهلکه مرگبار ابتدای دهه ۶۰ هرچند اجبار و دلبخواه روندگان نبود، با قضاوتهایی روبرو شد؛ قضاوتهایی که اگرچه در سالیان اخیر تعدیل شدند، هنوز رگههایی از آن سرزنشها را میتوان در آثار هنری آن دوره به اشکال مختلف یافت.
غلامحسین ساعدی شاید از مهمترین نویسندگانی بود که هنوز به دلیل ترک وطن سرزنش میشود که نباید میرفت و اشتباه کرد و نباید وارد سیاست میشد؛ اندرزهایی برای انسانی که تا آخرین روزهای عمرش در پاریس دست از اعتراض به جمهوری اسلامی برنداشت و از این رو از هر دو سمت دچار سانسور شد. به شکلی که مهمترین نمایشنامه او در دوران تبعید با عنوان «اتللو در سرزمین عجایب» در ویکیپدیای فارسی غایب است و این صریحترین اثر تاریخ ادبیات ایران علیه حکومت جزو آثار او تلقی نمیشود!
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
درست در سالهایی که ساعدی میکوشید با سخنرانی و انتشار نشریه «الفبا» در پاریس، بین مردم و بهخصوص همکارانش اتحادی علیه حکومت به وجود بیاورد، اسماعیل فصیح با رمان «ثریا در اغما» به مهاجران گریخته از وطن بهخصوص پاریسنشینان حمله میکند. جلال آریان، شخصیت محبوب فصیح که در ۱۴ رمان او ظاهر شده است، به بهانه رسیدگی به وضعیت خواهرزادهاش که بر اثر یک تصادف به اغما رفته است، گزارشی از وضعیت روشنفکران ایرانی مقیم پاریس ارائه میکند. جلال آریان که ماندن و ساختن را به رفتن ترجیح داده، در این رمان خود را بر مسندی میبیند که مهاجران ستمدیدهای را که با ترس و امید شب را روز میکنند، قضاوت کند. آنهایی که برخی مانند ساعدی هنوز چمدانهایشان را باز نکردهاند که «چند ماه دیگه اینها میرن و ما برمیگردیم سر خونه و زندگیمون».
فصیح پشتکردگان غربتنشین را به سه دسته تقسیم میکند: «کسانی که پیش از انقلاب آمدند، کسانی که بعد از انقلاب آمدند و کسانی که بعد از جنگ فرار کردند.» و بهصراحت میگوید که دو دسته آخری نخالهاند! خودبرتربینی جلال آریان که بسیاری آن را مترادف عقاید مولف میدانند، پس از کتاب «ثریا در اغما» در آثار دیگر نیز دیده شد. رمان «آینههای دردار» هوشنگ گلشیری یکی از این آثار است که با وجود تفاوت اساسی در عقاید دو نویسنده، در متن، شباهتی یکسان دارند. ابراهیم، شخصیت اول رمان، نویسندهای است که مانند جلال آریان برای سفری به خارج از ایران آمده است تا این بار شرح غربتنشینان را از زاویه دید یک نویسنده ببینیم. نویسندهای که زندگی سخت در وطن را به غربت ترجیح داده و معتقد است دور شدن از ریشههای هویتی و زبانی، نویسنده را میخشکاند. از این رو خود را محق میبیند که مهاجران را قضاوت کند.
گلشیری که پیش از این در داستانهای «نقشبندان»، «نیروانای من» و «خانه روشنان» نیز به مسئله مهاجرت پرداخته بود، با «آینههای دردار» این سه قصه را کامل میکند و از چیستی مهاجر ایرانی شرح مبسوطی میدهد. مهاجرانی که تقریبا همگی از هم بدگویی میکنند، از زن و بچه به دورند و خانواده برایشان بیمعنی است. از منظر ابراهیم، هرکس در کشورش مانده، انتخاب خوبی کرده، حتی اگر اذیت شود و هر کس که رفته، باخته است. تنها مرد سالم خانوادهدوست میان آوارگان ابراهیم است که مدام به فکر خانواده است و از دید او، حفظ آن تنها با بازگشت به وطن تحقق مییابد. از دید مولف، مهاجرت نهتنها خانواده که زبان را نیز از بین میبرد و برای همین باید بازگشت. توصیه به بازگشت انسان مهاجر هنرمند با پند و اندرز رایج از دست دادن زبان و ریشهها در غیاب امری بزرگ شکل میگیرد: خانهای را که مامن زبان و ریشهها است، حکومتی خونریز اشغال کرده است.
سیمای مهاجران در سینما
بازگشت به وطن و ماندگاری در کشور خود و سوختن و ساختن با خدای خویش در فیلمهای دهه ۶۰ به نسبت ادبیات، نمود بیشتری دارد. غلامحسین ساعدی در آخرین روزهای حیاتش آرزوی ساخت سناریویی را داشت که با همکاری داریوش مهرجویی نوشته بود. در آن زمان، مهرجویی خود جزو مهاجرانی بود که گمان میرفت کنار ساعدی روزگار درخشان فیلمهای «گاو» و «دایره مینا» را به خاطر بیاورند؛ اما فیلمنامه «مولاس کورپوس» که آرزوی ساعدی برای پاک کردن وطن از وجود حشرات و حیوانات اشغالگر است، با بازگشت مهرجویی به ایران عقیم میماند و ساعدی از دنیا میرود. نگاه منفی مهرجویی به مهاجرت و بازگشتش به ایران ساعدی را از ساخت فیلم عصیانگرش دلسرد میکند و شش ماه بعد دقمرگ میشود.
انکار مهاجرت و بازگشت به وطن از همان ابتدا در آثاری نظیر «استعاذه» محسن مخملباف ۱۳۶۲ بهروشنی مهاجرت را اسیر شیطان میداند: «هجرت ما بیهوده است. اصلا از اول بیهوده راه افتادیم. اصلا کجا داریم میریم؟» در این دهه، بیهودگی مهاجرت و مهاجرانی که اسیر وسوسههای شیطانیاند، در فیلمهای دیگری نظیر «هیولای درون»، «پاییزان»، «سرزمین آرزوها»، «ویزا»، «آخرین لحظه»، «هی جو» و «جعفرخان از فرنگ برگشته» نقش بسزایی دارد.
«جعفرخان از فرنگ برگشته»، ساخته علی حاتمی، با اقتباس از نمایشنامهای به همین نام اثر حسن مقدم، بهروشنی با نمایشنامه سال ۱۳۰۰ شمسی تفاوتی بزرگ دارد. جعفرخان حاتمی غربزده است و رفتارش برای هموطنان عجیبوغریب، حال آنکه در جعفرخان حسن مقدم، این هموطناناند که برای جعفرخان غریباند و در جهل و خرافه به سر میبرند. اصطکاک بین سنت و مدرنیته و ریاکاری انسانهای مذهبی و غیرمذهبی و فساد دستگاه اداری از مصادیقی آزاردهندهاند که در نهایت جعفرخان را وامیدارند فرار را بر قرار ترجیح دهد؛ اما در فیلم حاتمی، این جعفرخان از فرنگ برگشته و سگشاند که مشکلاتی با خود به همراه آوردهاند.
مضمون مهاجرت در دهه ۷۰ با فیلمهایی نظیر «آدم برفی»، «دیدار در استانبول»، «ترانزیت»، «هتل کارتن»، «تجارت»، «یاسهای وحشی» و.. ادامه مییابد و هرچند با فیلم «آواز قو» در اواخر این دهه، نیمه دیگر لیوان نیز نمایش داده میشود، همچنان شکل زیر سوال بردن انسان گریزان از حکومت استبدادی ابتدای دهه ۶۰ را در خود حفظ میکند. با فیلمهایی نظیر «جدایی نادر از سیمین» این دعوت به ماندن شکلی معصومانه مییابد و انسان مهاجر که با مهاجرت خود در خطا به سر میبرد، غیرمستقیم قضاوت میشود و همچنان تمام ارزشها با انسانی است که میماند و از قضا هم اغلب آنها مرداناند و اغلب کسانی که خواهان رفتناند یا قصد رفتن دارند، زنان و دختراناند.
«خاک آشنا»ی بهمن فرمان آرا از این دست فیلمها است که بر طبل ماندن میکوبد و قرار را بر فرار ترجیح میدهد و فراریان را محکوم میکند. رضا کیانیان که نقش نقاشی به نام نامدار را بازی میکند، در مواجهه با همسر سابقش که از خارج برگشته و مبتلا به بیماری سرطان است، به طعنه میگوید «چه شد؟ آزادی دلت را زد؟» برای مرد، ماندن حتی در بدترین شرایط به مهاجرت ارجحیت دارد. هنرمند عافیتطلب در برج عاج خود که روستایی در کردستان است، به خلق آثار در کلبه مرفهش مشغول است و از همانجا به قضاوت انسان مهاجر مینشیند؛ این قضاوت هرچند در این سال ها در فیلمهایی به سبک کمدی از آن تلخی متهمکننده رها شدهاند اما نگاه به مهاجر و مهاجرت همچنان باری منفی با خود حمل میکند. نگاهی که این روزها با خیزش مردم ایران و شرایط انقلابی جدید بهقطع، به دوران تازهای وارد شده و هنرمندانی که با مردم متحد شدهاند، به دور از ایدئولوژی و پروپاگاندای رایج ضدمهاجرتی حاکمان، از مهاجر و انسان مهاجری که رفتن یکی از حقوق اولیه او است، تصویری شایسته از این دوران در آثارشان ارائه خواهند کرد.