هر تحول تاریخی در همان حالی که جریان دارد با چالش هویتسازیهای دوستانه یا خصمانه روبرو میشود. تحول تاریخی کنونی در میهن نیز با این چالشها روبرو است. در چند ماه اخیر، کوشش برای تثبیت این یا آن هویت بر این تحول، به نوعی رقص روبنده شکل داده است – رقصی که در آن روبندهها یکی پس از دیگری فرو میافتد تا روبنده هفتم که فروافتادنش هویت واقعی تحول را آشکار میکند.
«انقلاب زنانه ایران» عنوانی بود که در آغاز تحول کنونی عرضه شد. با عرضه این روبنده، تحول تاریخی میهنمان «اعتراض بر پدرسالاری» (پاترنالیسم) خوانده شد با این ادعا که نهضت جهانی زنگرایی سرانجام از اروپا و آمریکا به ایران رسیده است. روبنده دوم، جنبش ایرانیان را «اعتراض به حجاب اجباری» معرفی کرد. پس از آن، روبندههای «اجتماعی» و «فرهنگی» را عرضه کردند. سپس نوبت رسید به روبندههای «اقتصادی» و «معیشتی».
البته کسانی بودند که نمیتوانستند تصور کنند که جمهوری اسلامی یا بهتر بگوییم نظام مشروعه، با چالشی جدی روبرو است. یک تاریخنویس ایرانی – آمریکایی مارکسیست حتی ادعا کرد که: «این اعتراضها تمام شده است» و «نمیتوان آن را یک انقلاب خواند». به گمان ایشان، انقلاب فقط با رهبری پرولتاریا و با استقرار دیکتاتوری پرولتاریا قابل تصور است. یک پژوهشگر اسلامگرا، که برای یکی از اندیشکدههای آمریکا کار میکند، اصرار میکند که جنبش اعتراضی ایرانیان جنبه سیاسی ندارد. مقالههایی که اخیرا بیبیسی فارسی از شرکتکنندگان در یکی از نشستهای گذشته در آمریکا منتشر کرده است نیز همگی بر غیرسیاسی بودن جنبش تاکید میکنند. نویسنده یکی از این مقالات معتقد است که حجاب اجباری عملا کنار گذاشته شده و در نتیجه جنبش موفق شده است. یک اندیشمند دیگر میفرماید: «تامین عدالت و مساوات برای همه ایرانیان نیازمند یک انقلاب فرهنگی است و تنها با تغییر رژیم میسر خواهد شد.»
هواداران نیز «غیرسیاسی» بودن جنبش فراموش میکنند که سیاست دربرگیرنده مجموعه عوامل و شرایطی است که جامعه را میسازد و نگاه میدارد. یک انقلاب ممکن است با یک خواست به ظاهر غیرسیاسی آغاز شود، اما سرانجام ناچار خواهد بود که سیاسی شود – یعنی مجموعه عوامل را دربرگیرد. آنچه انقلاب آمریکایی خوانده میشود با اعتراضهای شهر بوستون به مالیات برای چای وارداتی از انگلستان آغاز شد، اما به استقلال ۱۳ مستعمره بریتانیا در آمریکای شمالی منجر شد. افزایش بهای نمک نخستین جرقه انقلاب کبیر فرانسه را روشن کرد. تغییرات اساسی اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی بدون تغییر نظام سیاسی موجود واقعیت نخواهد یافت.
بدینسان، لااقل به گمان بسیاری، جنبش آزادیخواهانه جاری یک حرکت سیاسی تاریخی است که میتواند به تغییر نظام کنونی در ایران بینجامد. امروز حتی بسیاری از مشاطهگران سابق و لاحق «ولایت» میپذیرند که بخش بزرگی از ایرانیان، بهویژه جوانان یک ضربدر سرخ روی جمهوری اسلامی و نظام خمینیگرا کشیدهاند. «نه به جمهوری اسلامی» پس از نزدیک به دو سال به صورت یک گفتمان سیاسی برتر در بیان ایرانیان درآمد. اما یک دگرگونی تاریخی، یعنی تغییر رژیم با یک «نه» هرچند قاطع به نتیجه نمیرسد. آنچه لازم است یک «آری» قاطع به گزینهای است که میتواند لااقل سیمای کلی نظام آینده را در افق ترسیم کند.
اما این کار نیز مقدماتی دارد. نخست بایستی دید کدام ارزشها، تجربهها و آرزوها میتواند به ترسیم چنین نظامی بینجامد. نخستین شرط این است که بپذیریم چیزی به نام دولت – ملت ایران وجود دارد و تغییرات رژیم در چارچوب آن صورت میگیرد. حتی آنان که موجودیت دولت – ملت ایران را نمیپذیرند با اندکی تفکر خواهند فهمید که بدون پذیرفتن واقعیت اینجا و اکنون نمیتوانند وارد بازی شوند چه رسد به اینکه به خواست آشکار یا پنهانی خود برای تجزیه ایران یا تضعیف دولت آن برسند. اصحاب دیگر ناکجاآبادههای راستگرا یا چپگرا نیز باید بپذیرند که نظام آرمانی آنان که برای خودشان هنوز مشخص نیست، نمیتواند ایرانیان را به خود جلب کند. بیرون کشیدن یک قرعه از یک سبد به امید رسیدن به نمره برنده در زندگی سیاسی واقعی جایی ندارد.
در این میان، بعضی قدرتهای بیگانه نیز به امید یافتن جای پایی در ایران امروز و آینده، میکوشند تا روبندههای دلخواه خود را عرضه کنند.
بعضی مشاطهگران سابق و لاحق جمهوری اسلامی در آمریکا در مکالمات اخیر خود با این ادعا که قیام کنونی ایرانیان «بسیار محدودتر از جنبش سبز» است، از رئیسجمهوری جو بایدن میخواهند که به احیای گفتمان اصلاحطلبی در داخل نظام خمینیگرا کمک کند. یک مقالهنویس فارن افرز (امور خارجه) حتی خواستار کاهش تحریمها است با این ادعا که رسیدن پول بیشتر به ایران سبب خواهد شد که مردم از حقوق ماهانه خود صرف نظر کنند و به اعتصاب بپردازند. یک نویسنده دیگر درباره «امکان جنگ داخلی» در ایران داد سخن میدهد و «تلویحا» خواستار دخالت ایالات متحده بهعنوان حلال مشکلات ایران است. در اینجا البته مسئله جمهوری اسلامی مطرح نیست، اما تکرار بازی لویه جرگه در افغانستان و قانون اساسی نویسی برای عراق کاملا مطرح است با این ادعا که ایرانیان آنقدر گرفتار اختلافهای درونیاند که بدون یک آقا بالاسر قوی خارجی هرگز به توافق بر سر گزینه جانشین رژیم نخواهند رسید.
در این مرحله از تحول تاریخی میهنی، تحولی که با رسیدن به پیروزی میتواند دادههای سیاسی و منطقهای و جهانی را نیز تغییر دهد، دوسلسله پرسش مجزا اما سرانجام پیوسته مطرح میشود. نخستین سلسله از این پرسشها این است: مردم تا کی میتوانند کشته و زخمی بدهند؟ تا کی میتوانند گرسنه بمانند و بیکاری را تحمل کنند؟ تا کی میتوانند زیر فشار تورم به قهقرای فقر کشانده شوند؟
دومین سلسله از این پرسشها در واقع پاسخی غیرمستقیم به پرسشهای بالا را عرضه میکند: چه گزینهای میتواند مشکلات شما را حل کند؟ کسی میتواند امنیت، تمامیت ارضی و استقلال میهن را حفظ کند؟ کسی میتواند محیطی برای آزادی و شکوفایی فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی ایرانیان را به وجود آورد؟ کدام گزینه میتواند سرمایهگذاریهای سنگین لازم داخلی و خارجی را برای بازسازی کشور ترغیب کند؟
به گمان من پاسخ همه این پرسشها بازگشت به مشروطه پادشاهی است، نظامی که ساخته و پرداخته نیاکان خودمان با توجه به ویژگیهای تاریخی، فرهنگی، دینی و اجتماعی میهنی خودمان شکال گرفت - نظامی که در طی هشت دهه امتحان خود را پس داد و با همه کمیها و کاستیها میتواند از اکثریت ایرانیان نمره قبولی بگیرد. این نظام را میتوان با تجربه نظام مشروعه در پنج دهه اخیر مقایسه کرد و تصمیم گرفت که کدامیک ممکن است پاسخهای بهتری به پرسشهای بالا عرضه کند.
آنانی که به هر دلیل مخالف هر دو نظاماند، نباید مردم ما، بهویژه نسلهای جدید را به دعواهای گذشته آلوده کنند یا با تسویهحسابهای حقیرانه قدیمی بخشی از مبارزان را به بیراهه بکشانند.
اکنون گفتمان مشروطه پادشاهی از طرف بخش بزرگی از ملت پذیرفته شده است. در همان حال، بخش دیگر از مردم ما لااقل فرهنگ مشروطیت را – یعنی حکومت ملی و تمایت ارضی و استقلال ایران - را میپذیرند و بدینسان اکنون ما وارد دوران انتقال تاریخی از یک نظام به نظام دیگر میشویم. البته این بدان معنا نیست که فعالیت یا رقابت گفتمانی به پایان رسیده است یا باید به پایان برسد. آنچه مطرح میشود نیاز به ارائه ..... بازسازی ایران در چارچوب تجربه تاریخی مشروطیت خودمان است.
نخستین گام ما در این راه برداشته شده است. اکنون بسیاری از ایرانیان فعال در سپهر سیاسی، اگر نخواهیم بگوییم اکثریت، میپذیرند که ما یک ملتایم با هدف آزادی و فرهنگسازی در چارچوب میراث نیاکانی خود و با بهرهگیری از تجربههای جهانی.
تحولهای هفتههای اخیر مرا به یاد تجربه یک ملت کهن دیگر انداخت: یونان، رقیب و گاه شریک باستانی ما که استقلال خود را برای بیش از ۱۵ قرن از دست داد، اما سرانجام، توانست با شعار «بازگشت به خویش» و «دوباره یونانی شدن» به خانواده ملل مستقل بازگردد. یونان نخست به سطح بخشی از امپراتوری روم تنزل یافت و سپس زیر سلطه مسیحیت، بهعنوان دین رسمی امپراتوری روم بخش بزرگی از فرهنگ خود را از دست داد و پس از آن، زیر سلطه امپراتوری عثمانی قرار گرفت و حتی زبان کلاسیک خود را فراموش کرد.
در سالهای ۱۸۲۰ میلادی، بعضی روشنفکران یونانی اندیشه «دوباره خودمان شویم» را بذرافشانی کردند. یک ثمره این بذرافشانی ایجاد شبکهای بود که استقلال لااقل بخشی از مناطق یونانی نشین امپراتوری عثمانی را مطرح کرد.
یک دهه بعد، گفتمان «دوباره یونانی شدن» حلقه پیوند اکثریت یونانیان، علیرغم شکافهای فرهنگی، دینی و حتی زبانی شده بود. شاعرانی چون ایلیاس نانتالیدیس، آندرآس کالووس و آندرآس لاسکاراتوس خاطرات یونان باستان – از خدایان المپ گرفته تا هومر و تراژدیها . کمدیهایی را که به یک زبان فراموششده نوشته شده بود، زنده کردند.
برای آنان «دوباره یونانی شدن» بسیار دشوارتر از «دوباره ایرانی شدن» برای ما بود. یونانیان حتی زبان کهن خود را از دست داده بودند، در حالی که ما هنوز به فردوسی، رودکی دسترسی داریم. از این گذشته، ایران، حتی در حضیض ذلت، استقلال خود را حفظ کرد. در مقایسه با ۱۵ قرن «یونانیزدایی»، تجربه ما با پنج دهه «ایرانیزدایی» لحظهای بیش نیست. از این گذشته، مبلغان «دوباره یونانی شدن» یک الگوی تجربهشده یونانی را بهعنوان گزینه در اختیار نداشتند، در حالی که ما الگوی مشروطه ایرانی (بهقول دکتر آجودانی) را داریم.
در نهضت استقلال یونان بحثهای طوفانی در پیرامون نوع نظام درگرفت. در ۱۸۳۰ میلادی، یونان، برخلاف ایران امروز، نمیتوانست از خاطرات تاریخی خود الهام بگیرد. اما اکثریت شرکتکنندگان در آن بحث به این نتیجه رسیدند که یونان صفحه سفیدی نیست که هرکس الگوی دلخواه خود را بر آن ترسیم کند.
با نگاه به یونان باستان، آنان دریافتند که «دوباره یونانی شدن» باید هم به آتن بنگرد و هم به اسپارت. آتن مظهر نوعی حاکمیت مردمی به نام جمهوریت بود در حالی که اسپارت، نماد پادشاهی یونان را عرضه میکرد. رهبران جنبش «دوباره یونانی شدن» با دو شکل روبرو شدند. نخست، آتن آرمانی آنان دیگر وجود نداشت و مدفون در فراموشی و ویرانههای باستانی با جمعیتی کمتر از ۱۲ هزار تن. اسپارت نیز مجموعهای بود از خرابهها و چراگاه برای گوسفندان. در همان حال هیچ رد پایی از پادشاهی – حتی در جلوی بیزنطیه آن باقی نمانده بود. بدینسان، بعضی رهبران استقلال انتخاب تسالونیکی را بهعنوان پایتخت یونان مستقل ارائه دادند و بعضی دیگر خواستار یک نظام مدرن جمهوریت به سبک ایالات متحده بودند.
اما سرانجام، همه فهمیدند که برای «دوباره یونانی شدن» میبایستی آتن را بهعنوان پایتخت برگزید و پادشاهی را بهعنوان نظام سیاسی. برگزیدن پادشاهی مشروطه آسان نبود، زیرا معیاری برای پذیرفتن یک یونانی بهعنوان پادشاه وجود نداشت. بدینسان آنان ناچار شدند شاهزاده ..... را از ایالت باواریا برای پادشاهی در یونان دعوت کنند.
الکساندر سوستوس، شاعر و نویسنده، تاکید داشت که دعوت از یک پرنس خارجی برای پادشاهی ممکن است دشوار باشد، اما یونان برخاسته از خاکستر قرون نیازمند یک نهاد ثباتدهنده است: «پادشاهی برای یونان است نه یونان برای پادشاهی».
«دوباره ایرانی شدن» برای ما آسانتر از «دوباره یونانی شدن» برای سوستوس و همفکران او در آن زمان است. ما قانون اساسی مشروطهخواهان را داریم و در چارچوب آن وارث مشروطه پادشاهیمان را نیز میشناسیم. اما ما نیز پادشاهی را برای ایران میخواهیم نه ایران را برای پادشاهی. یونانیان پس از یک قرن زندگی مستقل توانستند بخشی از «خود از دسترفته» را باز پس گیرند. ترجمه هزاران متن یونانی کلاسیک به یونانی امروزی، آنان را با ریشههای فرهنگی و ادبی تاریخیشان آشنا کرد. ایرانیان، اما، این ریشهها را هرگز از دست ندادند و ..... گرفتن از میراث تاریخی خود برای ساختن آیندهای بهتر برای ملتشان را آسانتر خواهند یافت.
امروز، پرسش اساسی برای همه ما، با هر مسلک و سلیقه سیاسی و دینی و اجتماعی این است: چگونه میتوانیم هر چه زودتر آرزوی «دوباره ایرانی شدن» ایران را واقعیت ببخشیم؟