این روزها در ایران سینما، پلتفرمهای نمایش، تلویزیون و کلا همه هنرها دچار بحران شدیدی شدهاند. معروفترینها در همین نظام، البته با تلاش و کوشش خودشان، حاضر نیستند با نهادهای حکومتی کار کنند و به تعداد کسانی که در خانه میمانند و عطای کار کردن با حکومت را به لقای آن میبخشند یا به هر شیوه شده از کشور و از زیر سلطه حکومت میگریزند و کار بدنی و با نان خشکی ساختن را به دستمزدهای میلیاردی و زندگی زیر شمشیر داموکلس ترجیح میدهند، روزبهروز افزوده میشود. مهدی شیرزاد هم یکی از کسانی است که عطایشان را به لقایشان بخشید و ترک وطن کرد.
او در یادداشتی در اینستاگرام، همزمان با تولد سارینا اسماعیلزاده، نوجوان ۱۶ سالهای که ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ در مهرشهر کرج و هنگام خیزش انقلابی مهسا با ضربات باتوم به سرش به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شد، دلیل این تبعید خودخواسته را توضیح داد.
شیرزاد مینویسد: «کمتر واقعهای در این ۴۴ سال به اندازه قتل این بچه روی من تاثیر گذاشت. نمیدانم چقدر و چند بار ویدیوهایش را دیدم و بعد از چندین سال گریه کردم. یک چیزی در او بود که باعث شد هرچه میدیدم و دیده بودم حقیر و بیارزش به چشم بیاید. یک فهم بااصالت و سادگی خوبی در زندگی و خواستش بود...»
او در ادامه توضیح میدهد: «دردناکتر از همه اینکه کموبیش همسال پسر خودم بود. صراحت و روشنی لحظاتی که از خودش به جا گذاشت، تمام دروغهای پس از قتلش را خنثی و بیحاصل کرد و اگر مهسا-ژینا رمزی شد، سارینا یک راهنما شد که به ما بگوید آنها چه میخواهند.»
شیرزاد در نهایت یادداشت کوتاه خود را اینگونه به پایان میبرد: «سارینا برای من واقعا یک راهنما بود. برای من یک لحظه قطعی را ساخت که آیا این کار و زندگی من به این همه حقارتش میارزد یا نه؟»
برای شناختن بهتر مهدی شیرزاد باید بگویم بیش از یک سال پیش در مورد فیلمنامهنویسی او در «نوبت لیلی» طی جستاری با عنوان «فیزیک کوانتوم، دنیاهای موازی و هفتپیکر نظامی گنجوی» نوشتم که «نوبت لیلی» بیش از هر چیز مدیون نویسندگان فیلمنامه آن، مهدی شیرزاد و سروش چیتساز است. نام مهدی شیرزاد از سالها پیش با سریال «راه بیپایان» (همایون اسعدیان) در کنار علیرضا بذرافشان، که فیلمنامهنویس شناختهشدهای بود، شنیده شد و پس از آن با فرازونشیبهایی، نام او را در فیلمها و مجموعههای تلویزیونی مختلف دیدیم تا «نوبت لیلی» رسید و عصاره همه آن تجربهها در خط روایت و شکستن خط روایی به کارش آمد.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
مهدی شیرزاد در مدت کوتاهی که در تورنتو به سر میبرد، برای هفتهنامه «هفته» که در کانادا منتشر می شود مقاله نوشته و به دعوای ساترا، ارگان صداوسیما و پلتفرمهای نمایشی که خود او در يکی از آنها فعال بود، پرداخته و پرده را اندکی بالا زده است.
او در این مقاله با عنوان «دفاع وی.او.دیها از آزادی بیان؟ خندهدار است!» مینویسد: «اگر نخواهم بر مبنای شایعات و اسامی پشت پرده که در درگوشیهای خودمانی گفته میشوند، حرف بزنم، عقل من میگوید پشت هیچ کدام از این ویاودیها آدمهای معمولی و کارآفرین و اینطور چیزها نیستند. اولین شبکههای تلویزیونی اینترنتی را شرکتهای بزرگ خدمات اینترنت در ایران راه انداختند و باز عقل من میگوید نظامی که اینقدر روی کنترل و سرکوب اینترنت حساس است، به آدم غیرامنیتی اجازه داشتن شرکت خدمات اینترتی در این ابعاد و گستردگی را نمیدهد. پس اینکه فکر کنیم با یکسری آدم طرفایم که دنبال تولید محتوا هستند و حالا مقابل سیستم سانسور ایستادهاند و دارند از حقوق اولیه مردم دفاع میکنند، برای من یکی خندهدار است.»
او بخشی از تجربیات خود را بیان میکند و در نهایت نتیجه میگیرد: «من آمار دقیقی ندارم که برنامههای ویاودیها چقدر بیننده داشتند و چقدر سودآور یا ضررده بودند و هستند اما میدانم امیدی که اول بهشان بسته بودم تا با ایجاد یک فضای رقابتی در بخش خصوصی، به افزایش کیفیت کارها و کم کردن بنجلسازی کمک کنند، پوچ بود. این خبر تازه را هم باز در راستای همان دعواهای قدیمی تحلیل میکنم. به نظرم با فروکش کردن جنبش مهسا، حالا یکی از آن باندها دست بالاتر را پیدا کرده و میخواهد سیطره خود را بر امور بیشتر کند و این بخش را هم از چنگ رقیب در بیاورد.»
البته نباید فراموش کنیم که در تمام این سالها اساسا دعوای اصلی بین نیروهای امنیتی بود. در دوران موسوم به دوم خرداد، ما از یک سو سعید حجاریان را داشتیم که اصلاحطلب شده بود و از محمد خاتمی حمایت میکرد و از سوی دیگر سعید امامی بود که از محافظهکاران و علی خامنهای حمایت میکرد. یاران سعید امامی میخواستند سعید حجاریان را بکشند که موفق نشدند و نیمهجانش کردند و سعید امامی دستگیر شد و در زندان به زندگی خود پایان داد. به عبارت دیگر همان چیزی که در شکنجهگاهشان با بازجوی خوب و بازجوی بد پیگیرند، در انتخابات بین «بد و بدتر» دنبال میکنند. هرچند وقتی دیدند در این بازی شانسی ندارند، با نظارت شدید که شامل خودیهایشان هم شد، حکومت را یکدست کردند و حالا دعوای امنیتیها به عرصههای دیگر منحصر شده است.
اما مردم گیاه گلخانهای نیستند و همراه با رشد فناوری رشد میکنند و با سنتهای واپسگرایانه نمیتوان آنها را برای همیشه فریب داد و کنترل کرد. اکنون میبینیم که این فریب دیگر کار نمیکند و کنترل و سرکوب غیرممکن شده است و حتی زورشان به هنرمندانشان هم نمیرسد. سرنوشت محتوم جمهوری اسلامی نابودی و فنا است. دیکتاتورها با چوبزیربغلهایشان دوام میآورند و اکنون که دیگر چوب زیربغلی ندارند، تنها با سرنیزهای که روزبهروز کندتر میشود، دوام آوردهاند.