هر وقت بچههایم را به مدرسه میرسانم، احساس گناهی به من دست میدهد. گاهی اوقات نیز وقتی پیغامهای واتساپ را نگاه میکنم چشمم به پیغام گروهی والدینی میافتد که به دنبال جمع کردن پول برای مدرسه هستند و دوباره همین حس به من دست میدهد. آنها با فرستادن اموجیهای پر از احساس فریاد میزنند «یک کیک بپز!»
متاسفانه نوع کار من باعث میشود، نتوانم زیاد کمک بکنم. من معمولاً شبها برنامه اجرا میکنم و روزها مینویسم. در حالی که دوستان خانهدار میزهایشان را با کیک کروکمبوش تزیین میکنند، من باید با عجله کیکی دم دستی از فروشگاه بخرم و تلاش کنم با صرف ۱۵ دقیقه ظاهرش را کمی بهتر کنم تا کیک خانگی به نظر برسد.
بودجه مدارس دولتی مسئله شوخی برداری نیست. کاهش جدی بودجه در چند سال اخیر باعث شده در سراسر کشور والدین، معلمان و دوستان عاجزانه دست به فروش تجملاتی مانند کاشیهای سقف و قلم بزنند تا چند پوند برای مدارس جمع کنند. یکی از دوستانم که فرزندش مدرسه ابتدایی میرود به تازگی به من گفت، انجمن مدرسهشان به دنبال جمعآوری بودجه است تا حقوق معلم هنر مدرسه را از جیب بدهد. برای این کار باید کلی کیک دم دستی تزیین شده درست کرد.
با نگاه به تولید ناخالص داخلی که از زمان تاچر به بعد داشتهایم، لابد باید فکر کنیم خوب است فقط هنر از بودجه بیبهره ماندهاست، نه درسهای جدی مانند طراحی لجستیک خط تولید. اما باید بدانیم بچههایمان با نداشتن خودکارهایی که برق می زنند و چاپ با سیب زمینی، شادترین زمانهای تحصیل در مدرسه را از دست میدهند. زمانهایی که به آنها این اجازه را میدهد جادوی آرامش بخش و هیجان انگیز خلاقیتهایشان را کشف کنند. این فقدان واقعیت عریان وضعیت مدارس ماست که از کمبود بودجه رنج میبرند و دلیل اصلی احساس گناهم همین است که نمیتوانم برای جبران این کمبود کار بیشتری بکنم.
با وجود اینکه من مری بری نیستم، دوستان زیادی دارم که افراد حرفهای و بامزهای هستند. بعضی از آنها در انجمنهای مدرسه بچههایشان عضوند و از بعضیهایشان آتوهایی دارم که میتواند زندگی حرفهایشان را نابود کند. با این خطر و با ترکیبی از بخشندگی ساده و لطفهایی که با دیگران رد و بدل کردم توانستم یک شب کمدی برای مدرسه ترتیب دهم و ستارههایی را دعوت کنم که حضورشان در چنین مراسمی باور نکردنی بود. دیدن ۲۰۰ تن از والدین بچهها که کنار هم روی نیمکت نشستهاند و صدای خنده و فریادشان بلند شده و دیدن کمدینهایی که میتوانستند شب جمعهشان را در یک استادیوم برنامه اجرا کنند و به جای آن در چنین جمعی برنامه اجرا کردند، برای من بینهایت ارزشمند بود و ارزشمند خواهد ماند.
توانستیم کمی پول برای مدرسه جمع کنیم و در نتیجه آن من کلی تحسین شدم. بیش از آن کاری که کرده بودم (و این همه چیزی بود که میخواستم) در حالیکه داوطلبان انجمن که دو بار مجبور شدند برای خریدن نوشیدنی به مغازه بروند، کمتر مورد تحسین واقع شدند. ولی آنها قهرمانهای واقعی آن شب بودند. در کنار کمدینها و با وجود همه اینها من باز هم نیاز به انجام کار دیگری داشتم تا حس گناهم از بین برود.
این فرصت هفته گذشته نصیبم شد. ایمیلی دریافت کردم که از والدین میپرسید آیا کسی بینشان هست که حاضر باشد، برای روز جهانی کودک داوطلبانه سخنرانی کند. دستانم بالا رفتند. بله! این کاری بود که میتوانستم بکنم. سخنرانی کردن. درست است؟ بله میتوانم. من با سخنرانی امرار معاش میکنم. چند ساعت سخنرانی میکنم. بعضی وقتها مردم میخواهند جوابم را بدهند و به همین خاطر من مستقیم با آنها صحبت میکنم تا دست از صحبت کردن بردارند و من بتوانم به سخنرانیام ادامه دهم. هر چقدر پرسر و صدا و مست هم که باشی آنقدر باهات صحبت میکنم که بخندی، دست بزنی و یا بلندی شوی و بروی.
موضوع ایران بود و من باید ۱۵ دقیقه برای یک کلاس سی نفره از بچههای پنج و شش ساله حرف میزدم. چقدر سخت میتوانست باشد؟ من عکس یک گربه پر پشم پرشین را گوگل کردم و با آن شروع کردم. راجع به فرش ایرانی به آنها گفتم. راجع به قله پر برف دماوند و راجع مراسم چهارشنبه سوری.
پس از تمام شدن صحبتهایم، بچهها سوال پرسیدند. دستهای کوچک همه بچهها بالا رفت. همهشان میخواستند راجع به مراسم پریدن از روی آتش بپرسند. میپرسیدند: «آیا درد دارد؟» و «پلیس آدم را میگیرد؟» و یا «من نمیخواهم آتش بگیرم». الان که به گذشته نگاه میکنم، اشتباه بزرگی کردم. نمیشود به بچههای پنج و شش ساله درباره پریدن از روی آتش بگویی و بعد انتظار داشته باشی بقیه چیزهایی که گفتی هم در ذهنشان بماند. الان هیچکدام از بچههای دیگر اجازه ندارند با بچه من بازی کنند چون «مامان وی وی آتشافروز است.»
شکی نیست که کارهای کوچکی که من برای مدرسه کردهام بخشی از مجموعه بزرگتر کارهایی است که برای مدارس در سراسر کشور انجام میشود. در چند سال اخیر سیاستمداران کشور آنچنان با مسائلی مانند فهمیدن مفهوم «برگزیت یعنی برگزیت» درگیر بودهاند که مسائل مربوط به فرزندانمان کاملا از برنامه سیاسی آنها خارج شده است. به شدت مشتاق روزی هستم که ما از این مارپیچ سقوط خارج شویم و برگردیم به بحثهایی مانند نیاز مدارس و چگونگی تامین آنها.
در عین حال میخواهم به والدین، معلمان و دوستانی که مانند من دست و پا میزنند تا نظام آموزشی را سرپا نگه دارند بگویم: شما کسانی هستید که بچههایمان را بزرگ میکنید. ارزش این واقعیت با دادههای اقتصادی قابل اندازه گیری نیست. اندازه گیری با زمان و عشقی که برای این کار میگذارید ممکن است و دستمزدی که در ازای آن میگیرید شادی بچههاست. من کارهایتان را میبینم و قدر مینهم. متشکرم.