سینمای ایران از همان زمانی که «سینما آتشزنندگان» به قدرت رسیدند و آنان که فاجعه سینما رکس آبادان را آفریدند، سینمادار و سیاستگذار فرهنگی شدند، برای زنده ماندن مقاومت کرد و هر روز مجبور به عقبنشینی شد تا امروز که دیگر جایی برای عقب نشستن نمانده است و تنها میتوان شرافت انسانی خود را حفظ کرد و کمتر در خدمت این دم و دستگاه بود. اتفاقی که به ندرت رخ میدهد.
«میخواهم زنده بمانم» (مجموعه نمایش خانگی)، که چندی پیش با تبلیغات بسیار و همزمان با بالا رفتن بهای اشتراک «فیلیمو»، در این سکوی نمایشی پخش شد، قرار بود روایتگر سالهای آغاز شکلگیری «جمهوری اسلامی» باشد؛ اما به دلیل اشارههای مبهم زمانی، عملا معلوم نیست دقیقا چه سالی را به نمایش میگذارد. حتی در صحنهای که قرار است پای سندی امضا شود، فقط میگوید: ششم! که معلوم نیست ششم چه ماه و چه سالی. این تدبیر، دست فیلمنامهنویس را باز گذاشته تا بتواند کلاژی (ترکیبی) از صحنههای موردعلاقه خود ایجاد کند؛ بدون این که دغدغه این را داشته باشد که آیا این صحنه در دوران شکلگیری جمهوری اسلامی و دهه ۶۰، جایی دارد یا نه.
برای نمونه، در این مجموعه «فتاح» (مهدی حسینینیا)، صحنهای از تسخیرناپذیران (برایان دی پالما) را که رابرت دنیرو در نقش «آل کاپون» بازی میکند و با چماق بر سر یکی از اعضای باندش که به او خیانت کرده آنقدر میکوبد تا جان دهد، عینا تکرار میکند؛ بی آن که دوران «آل کاپون» ربطی به دهه ۶۰ جمهوری اسلامی داشته باشد که بتوان چنین صحنههایی را در آن تصور کرد.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
پس از سقوط نظام پادشاهی و پیش از آن که نظام جدید تثبیت شود، بسیاری از افراد که بین آنها افراد بدنامی هم بودند، راهی «کمیتههای انقلاب اسلامی» شدند. برای نمونه شخصی به نام اسماعیل افتخاری که به «اسمال تیغزن» مشهور بود، به ریاست گروه ضربت کمیته منطقه ۱۲ تهران رسید و تا سال ۱۳۶۴ که به دلیل افشای اعمال خلاف قانون، از کمیته اخراج شد، در این سمت و سمتهای دیگر مشغول کار بود. در سال ۱۳۷۷ یعنی ۱۳ سال بعد، پروندهای سه هزار صفحهای برای وی تشکیل شد و به اتهام دهها فقره زورگیری، تجاوز جنسی به دختران، سرقت اموال مردم، جاسوسی، قاچاق مواد مخدر، شکنجه و قتل... محاکمه و تنها به ۱۰ سال زندان محکوم شد؛ در صورتی که همان قتل و تجاوز، برای اعدام وی کافی بود.
او در زندان به آزار و اذیت زندانیان سیاسی از جمله ناصر زرافشان میپرداخت و سرانجام به دلیل حسن رفتار! پس از هشت سال از زندان آزاد شد.
وی در یک مزایده، کشتیای را صاحب شد و شرکت حملونقل دریایی تاسیس کرد و اکنون به کار و کسبی که معلوم نیست چیست، مشغول است. نکته مهم این است که «او»، چه قدرت و چه اسنادی از حکومتیها در دست دارد که توانسته در این حد باقی بماند و از مجازات بگریزد و این نشان میدهد که او حاصل آشفتگی اوضاع سالهای اول فروپاشی نظام پادشاهی نیست. «او» بخشی از واقعیتهای نظامی است که توسط همین فرصتطلبها سرپا مانده است.
چیزی که سریال میخواهد نشان دهد این است که تنها اشخاصی مانند «امیر شایگان» (حامد بهداد) نفوذی هستند که البته او را هم آنچنان دراماتیزه میکنند و به داستان تکراری فروش مادرش بر سر قمار پدرش و خودکشی مادر برای حفظ شرافتش میپردازند که «همایون حقی» (بابک کریمی) به ازدواج او و دخترش رضایت میدهد.
در این میان، یک پاسدار و کمیتهای خوب هم داریم که حاضر نیست بدون حکم به خانه کسی وارد شود، حاضر نیست تمام اعضای خانواده را جمع کند و ببرد، حاضر نیست به خلافکاریهای همکارانش تن دهد و خلاصه یک حزباللهی خالص و مخلص است. البته در این که چنین کسانی وجود داشتهاند نمیتوان شک کرد اما آنقدر اندک بودند که زیر پای جریان اصلی له شدند و از بین رفتند. حالا باید ببینیم فرخی (امیر نوروزی) «میخواهم زنده بمانم»، کارش به کجا میکشد. آیا او حاجآقا دشتی (مهران احمدی) و امیر شایگان را افشا میکند یا به جبهه میرود و «شهید» میشود.
یکی از بدترین صحنههای این سریال، صحنهای است که «هما» در اتوبوس با یک کفبین روبهرو میشود. نه این که با نقشهای از پیش تعیین شده مواجه باشیم بلکه مانند بسیاری از فیلمهای از این قبیل، ماجرا واقعی است؛ یعنی زنی کفبین با دیدن دست هما در مورد زندگی او چیزهایی میگوید که همه واقعی است و ناگهان چیزی میبیند که وحشت میکند و هراسان میخواهد اتوبوس را نگه دارد و پیاده شود.
تبلیغ و ترویج خرافات در جامعهای که به اندازه کافی اسیر خرافات است، دیگر تنها ساخت یا تقلید از صحنهای آشنا نیست بلکه کمک به ترویج و تثبیت آن است. چگونه میتوان از کف دست کسی به سرنوشت او پی برد؟ سال ۱۳۴۸ وقتی ویتوریو دسیکا، «دزد دوچرخه» را ساخت، آنتونیو (لامبرتو ماجورینی) که از پیدا شدن دوچرخه دزدیده شدهاش ناامید شده بود، نزد فالبین رفت اما از او حرفهای کلی شنید که هر فالگیری میگوید و چیزی از آن بیرون نمیآید.
وقتی یکی از فیلمنامهنویسان (پویا سعیدی)، متولد ۱۳۷۴ باشد و دیگری (پوریا کاکاوند) متولد ۱۳۶۷، نباید انتظاری جز این داشت که خاطرات تثبیت جمهوری اسلامی و گشتهای کمیته، برایشان جنبه شوخی و خنده داشته باشد؛ اما زوجهایی که این گشتها آنان را به ماشینهای مختلف بردند، میدانند که یک نکته اشتباه، همهچیز را خراب میکند و نمیتوانند با آن شوخی کنند.
در عوض، جوان بودن نویسندگان سناریو موجب شده است که فیلم زیاد دیده باشند و از هر فیلمی صحنهای برداشته باشند و کارشان دیدنی باشد؛ البته بدون ارتباط با دهه ۶۰ و روز و روزگار آن دوره شوم و خبیث که زندگیها را بر باد داد و تباه کرد. خاصیت دیگر جوان بودنشان این است که در فیلم شیطنتهای خاصی کردهاند که بهتر است از آن بگذریم.
این پنج قسمت از سریال «میخواهم زنده بمانم»، هر چند به هیچ وجه بازگوکننده شکلگیری جمهوری اسلامی نیست و از این نظر بدآموزی بسیار دارد، اما از نظر کشش داستانی برای کسانی که فیلم زیاد نمیبینند، حتما جذابیتهایی دارد؛ دستکم از سریال مبتذلی مانند «دراکولا» (مهران مدیری) خیلی بهتر است.