رابطه انسان ایرانی و سگها تاریخ مشخصی ندارد. ایرانیان باستان این موجود را دارای ارزشهای زیادی میدانستند. اما آن ارزشها به مرور زمان و با باورهای دینی جدید، تحلیل رفت و سگ از حیوانی شفابخش و محافظ، به موجودی پست بدل شد.
رد پای این نزول را در ادبیات فارسی بهتر میتوان دید؛ جاییکه تا سالها نامی نیکو از آنها بوده است سپس و به مرور از جایگاه والای خود سقوط میکنند و گرفتار احکام فقهی میشوند. در ادب فارسی، این زوال تدریجی را در نحوه یاد کردن از صدای سگ میتوان مشاهده کرد.
آوای سگ در ابتدا «بانگ» یا «آواز» نامیده میشود. به تدریج آن آواز و بانگ به «عفعف» و «عوعو» و «پاس» و «پارس»، و سرانجام «واقواق» منتهی میشود. فقه شیعی به مرور سگ ارجمند باستانی را به استعارهای بدل میکند که ناپاکی و نادرستی را در ذهن تداعی میکند، چنان که حتی در ضربالمثلها نیز سگ از جایگاه پستی برخوردار میشود. در چنین شرعی، سگ تنها در یک صورت پاک میشود: در نمکزار فرو رود و تبدیل به نمک شود؛ نوعی استحاله که تنها با مرگ حیوان، پاک بودنش تایید میشود. چنین نگرشی در طول سدههای اخیر باعث بروز مجموعه وقایعی شده که آزار و اذیت و کشتار این حیوان را در پی داشته است.
با ظهور داستان مدرن فارسی در سال ۱۳۰۰ خورشیدی و با انتشار اولین مجموعه داستان ایرانی و پدید آمدن امکان نقد جهل و خرافه در جامعه، رفتهرفته نویسندگان با قلم خود از راههای رفتار مناسب با حیوانات نوشتند تا درسهایی به جامعه زمان خود داده باشند. از آن بین، صادق هدایت، غلامحسین ساعدی، و صادق چوبک، سه نویسندهای هستند که پیرامون «سگ» خالق آثاری شدهاند که در تاریخ ادبیات داستانی فارسی ماندگار شده است.
سگ ولگرد
«سگ ولگرد» را میتوان اولین داستان ایرانی دانست که به موضوع حضور سگ در جامعه ایرانی میپردازد. صادق هدایت با قرار دادن این سگ بیخانمان و آواره در بطن اجتماع، کوشیده است تا این همنشینی را به تصور درآورد. «پات» سگی اسکاتلندی است که روزی همراه صاحبش به ورامین میآید و بر اثر غفلتی گم میشود و از آن روز، در میان مردمانی غریبه زندگی جدیدی آغاز میکند که برخلاف زندگی اول در خانه اربابی، با مردمانی عوام روبهرو است؛ مردمانی که او را نجس میخوانند و نان و آب از او دریغ میکنند.
«... نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید. جلو دکان نانوایی پادو او را کتک میزد، جلو قصابی شاگردش به او سنگ میپراند، اگر زیر سایه اتومبیل پناه میبرد لگد سنگین کفش میخدار شوفر از او پذیرایی میکرد، و زمانی که همه از آزار او خسته میشدند، بچه شیربرنجفروش لذت مخصوصی از شکنجه او میبرد. در مقابل هر نالهای که میکشید، یک پاره سنگ به کمرش میخورد و صدای قهقهه بچه پشت ناله سگ بلند میشد.»
تنها امید پات در این جهنمی که در آن گیرافتاده بازگشت صاحبش است که بیاید و او را با خود ببرد، امیدی باطل که دو سال از آن میگذرد و سگ دیگر چشمداشت چندانی به آن ندارد. همه همدست شدهاند تا سگ را از بین ببرند. محض رضای خدا او را میزنند و به نظرشان طبیعی است که «سگ نجسی که مذهب نفرینش کرده و هفت تا جان دارد برای ثواب بچزانند». سگ با شکم گرسنه و بدنی زخمی، مدام در حال پنهان شدن از اسباب شکنجه است. به هر صدایی میلرزد و در حسرت دست نوازش است، دست نوازشی که یک روز عاقبت به سراغش میآید، اما او را با خود نمیبرد و حیوان در جاده آنقدر دنبال ماشین میدود تا جان از بدنش درمیرود.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
داستان «سگ ولگرد» هنگام انتشار در سال ۱۳۲۱ با استقبال بسیاری مواجه شد. جلالآلاحمد یکی از تحسینکنندگان آن اثر بود و معتقد بود که هدایت خودش را نوشته است، زیرا در جامعهای زندگی میکند که او را به دلیل عقاید و رفتارش طرد کردهاند. اما «سگ ولگرد» هدایت در ادامه گفتارهای حیواندوستانه هدایت نوشته شده است. رساله «انسان و حیوان» و «فواید گیاهخواری» از آن جمله است که نشان میدهد سگ ولگرد بیشتر از آن که نمادین باشد، در نقد بیرحمی اجتماع خشن و بیرحم و عاری از احساساتی است که آزار و اذیت سگها در آن امری طبیعی است.
او در رساله «انسان و حیوان» مینویسد: «سگ خیابان را محض رضای خدا میزنند! گربه را زندهزنده در چاه میاندازند و موش را در سر گذرها آتش میزنند. چه لذتی در زجر و شکنجه او برای ما خواهد بود؟ تا کی این پردههای خونین بربریت را باید کورکورانه نگاه کرد.»
شیرو
هیچ نویسندهای مانند صادق چوبک همنشینی انسان با حیوان را تا این حد در داستانهایش بیان نکرده است. او داستان روز «اول قبر» را با متنی از تورات آغاز میکند و مینویسد: «زیرا آنچه بر آدمی روی دهد بر جانوران نیز همان روی دهد؛ هر دو یکساناند: همچون که این میمیرد آن نیز میمیرد؛ آری، همه دارای یک نفساند؛ چنان که انسانی را بر جانوری برتری نباشد: زیرا همه ناپایدارند.»
این برابری میان انسان و حیوان در رمان «تنگسیر» به خوبی نشان داده شده است و از همان شروع رمان، با طبیعت و موجوداتش مواجه میشویم. «زارممد» که قرار است تا ساعاتی بعد یکی از بزرگترین عصیانهای تاریخ ادبیات داستانی ایرانی را رقم بزند، زیر سایه درخت کنار مُهنا نشسته و به سوسک مرده و مورچههای کارگر چشم دوخته است.
او در گورستان با سگ زردنبوی دنده بیرونجسته بیجانی مواجه میشود، سگی که از تشنگی لهله میزند و زارممد شیرو صدایش میکند. زارممد که خود دلش از جایی پر است، برای سگ دل میسوزاند و مقابل او مینشیند و برای اولینبار راز بزرگش را به او میگوید: «دلم خیلی از این مردم گرفته. باور میکنی دلم میخواس جای تو باشم و با شماها زندگی میکردم؟ آخه شماها که به همدیگه نارو نمیزنین. شما که دروغ و دغل تو کارتون نیس. اگه بدونی این کریم حاجحمزه چه بیرحمیه. هر چی پول داشتم بالا کشیده. پولی که بیس سال جون کندم و یه پول یه پول جمعش کردم همش تو سوراخ بافور کرده. بیا زبونبسه خیلی لهله میزنی. بریم خونه ما یه خرده نون و آب بخور حالت جا بیاد. اصلا بیا دم کپر ما بمون. هر چی داریم با هم میخوریم.»
زارممد همانند دیگر شخصیتهای حیواندوست چوبک آنقدر در این نزدیکی به سگ او را لایق حس میکند، که او را از بچههایش مستحقتر میداند. تکه کیک کشمشی را جلو سگ میاندازد و میگوید: «بخور حیوون. فعلا تو از بچههای من مستحقتری.»
سگدوستی چوبک علاوه بر تنگسیر، در داستانهای دیگری از او نظیر «مردی در قفس»، «آتما سگ من»، «عروسکفروشی» و «یک شب بیخوابی» نیز دیده میشود. برخلاف «سگ ولگرد»، در این داستانها سگها تنها نیستند و انسانی نیز کنار آنها دیده میشود. انسانی طردشده، تیپاخورده و از جامعه راندهشده که سرنوشت مشترکی با سگ دارد. درجه فلاکت این دو به یک شکل کنار هم قرار دارد و به هر دلیلی، در جامعه جایی ندارند.
چوبک میکوشد با نشان دادن این تنهایی عمیق انسان و حیوان در کنار یکدیگر، سرنوشت مشترکی برای آنان در جامعهای بحرانزده رقم بزند؛ انسان و حیوانی که در اسارتی مشترک در این آشفتگی، دچار یک جبرند. درددل زارممد با شیرو شبیه به درددل مرد منزوی داستان «آتما سگ من» با سگش است، و نیز داستان «مردی در قفس» که در آن سیدحسنخان همنشینی با سگ خود را از همصحبتی با انسانها بهتر میداند. او در این داستان به سگش میگوید: «تو بچه میخوای چه کنی؟ بچههای تو فردا زیر بازارچهها و سر زبالهدونیها هنوز چشماشون وانشده که بچههای تو کوچه بند گردنشون میبندن و رو زمین دنبال خودشون میکشوننشون. تازه اگه بچههات بزرگم بشن جلو دکونهای قصابی اونقده لگد تو پهلوشون میزنن که خون قی میکنن.»
سگ خاتونآبادی
بسیاری مجموعه داستان «عزاداران بَیَل» را با «گاو مشحسن» میشناسند. غلامحسین ساعدی آن داستان را یک سال پس از تنگسیر نوشته است و حضور حیوان در آن، همانند «تنگسیر» حضوری چشمگیر است. کابوسهای «عزاداران بیل» با سگها آغاز میشود و با هشت قصه به یکدیگر پیوند میخورند.
در داستان پنجم این کابوسنامه است که سرنوشت مرگبار دیگری پس از مرگ مشدحسن، روایت میشود. داستان سگ مهربانی که عباس در بیابان با او مواجه میشود و با خود به روستا میآورد. سگ به روستای مجاور یعنی خاتونآباد تعلق دارد و زخم بزرگی بر گردن اوست. سگ خاتونآبادی با این مهاجرت از چاله به چاه میافتد. در ابتدا، نگرانی عباس این است که سگهای روستا خاتونآبادی را نپذیرند. غافل از آنکه مشکل در سگهای بَیَل نیست و مشکل آدمهای آن هستند. به او میگویند «بیخود آوردیش» و از نجس بودن سگ تا نانخور اضافی بودن و پیری و فرسودگی، همه را بهانه میکنند تا او را از روستا بیرون کنند. حتی پیشنهاد کشتن او را جوانی به نام پسر مشدیصَفر مطرح میکند: «با یک لگد محکم بزن به کلهش و کلکشو بکن.»
عباس زیر بار نمیرود و در نهایت روستا به شور مینشیند تا برای رهایی از شر سگ، نقشه بکشد. پسر مشدیصفر که باعث نابودی «موسرخه» و «اسلام» در این مجموعه داستان میشود، در قصه چهارم نیز عباس را با از بین بردن سگ خاتونآبادی به نابودی میکشاند. او نماد بارز جهل و خشمی است که ریشه در سرزمینی خرافهزده دارد، سرزمینی که شاید بهترین تعریف برای آن را ساعدی به ما داده است: «سرزمین ما سرزمین کابوس است. سرزمین تعلیق، تعلیق میان گذشته و آینده. وحشت از ویرانی خانه بنا شده بر پایههایی پوسیده و هراس از رفتن زیر سقف جدید.»
صحنه کشتن سگ یکی از تکان دهندهترین سگکشیهای تاریخ ادبیات داستانی معاصر است. پسرمشدی صفر پنهانی با کلنگی سراغ سگ میرود و چنان ضربهای به او میزند که شاهدانش را به گریه میاندازد.
«پسر مشدی صفر یک قدم دیگر جلو آمد و ایستاد. کلنگ را دو دستی برد بالا و مثل برق پایین آورد و کوبید به کمر خاتون آبادی. اول صدایی بلند شد. مثل این که درختی را انداختند. بعد زوزه درماندهای که ناگهان منفجر شد و شد نعره وحشتناک و عجیبی که تمام بیَل را گرفت.»
در انتها و در داستان هشتم، اسلام که به شرارت پسر مشدیصفر و فضای مسموم روستا پی برده است، برای نجات خود از روستا فرار میکند. اما هنر ساعدی در نشان دادن عشق به حیوانات، تصویر بدیعی از لحظه فرار او خلق کرده است. او هنگام فرار ابتدا بزش را برمیدارد و سپس اسبش را، و به شهر میگریزد، اما گریزی که برای او چیزی جز نابودی در بر ندارد. ساز میزند و گدایی میکند و به جنون کشیده میشود.
در هر سه داستان ذکر شده، سگها و انسانها ناکاماند. در «سگ ولگرد»، حیوان صاحبش را از دست میدهد و در آرزوی خانه میمیرد. در «تنگسیر»، سگ به این رویای صاحب و خانه میرسد، اما انسان مجبور به فرار میشود. در «عزاداران بیل» سگ و انسان عاقبت به هم میرسند و زندگی شادی را آغاز میکنند که خیلی زود با شرارت اهالی، هر دو از دست میروند. رویای اشتباه سگ این است که در سرزمینی کابوسوار، صاحب خانه شده است، سرزمینی که مردمانش دروغ میگویند و گرفتار خرافه و تفکراتی پوسیدهاند که بهراحتی انسانها و حیوانات را بیدلیل و بیگناه در کنار هم قربانی میکنند.