تردید نکنیم که شاه فقید از کمشانسترین رهبران ایران، بلکه جهان بود. دشمنانش هر دروغی را درباره او و زندگی و عملکردش مجاز میدانستند. حتی در بیاخلاقی کار را به جایی رسانده بودند که درباره زندگی خصوصی او افسانهها سر میدادند و یادشان میرفت که شاهان پیش از پهلویها چه میکردند و در حرمسراهایشان چه میگذشت.
هدفم در اینجا پرداختن به این امور نیست؛ بلکه نظر به موضوعی بسیار مهم دارم که دیرسالی است گریبان ما را گرفته و در عمل نیز در همه این ۴۳ سال، با همصدایی رژیم و اپوزیسیون در این مورد خاص، اپوزیسیون عملا در شرایط فلجی قرار گرفته است که برای حرکت، حق داشتن صندلی چرخدار یا دستی برای به حرکت درآوردنش ندارد.
ما و عبدالناصر
بگذارید کمی به عقب بازگردم و ماجرایی را از زبان مهندس توسلی، اولین شهردار تهران بعد از انقلاب و داماد مهندس بازرگان و عضو سرشناس نهضت آزادی، نقل کنم که یک بار در مقالهای به بخشی از آن اشاره کرده بودم. توسلی از سفر بعضی از چهرههای ملی به مصر عبدالناصر میگوید و این که جمعی از آنها در اوج بحران در روابط ایران و مصر و اقدام عبدالناصر به تحریف نام خلیج فارس، به مصر رفتند، آموزشهای نظامی و از جمله ساختن بمب را فراگرفتند، و گاه برای صلاح نصر، رئیس سازمان امنیت مصر، جاسوسی هم میکردند.
برای آن که تنها به قاضی نرفته باشم، نخست از نگاه و نظر خود در مورد عبدالناصر، رئیسجمهوری مصر از ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۰، میگویم.
در اواخر دهه ۵۰ و سرتاسر دهه ۶۰، آزادیخواهان ایران و بهویژه اسلامگراهایشان نگاه بسیار مثبتی به عبدالناصر داشتند. من با آن که خیلی جوان بودم نیز بیتاثیر از این فضا نبودم که هیچ، بلکه گفتهها و نوشتههای ناصر و یار و مشاورش حسنین هیکل را میبلعیدم و بارها پیش آمد که آنها را ترجمه کردم و به دست چاپ سپردم. وقتی در جشن سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات برای بزرگداشت مرحوم ذبیحالله منصوری، زندهیاد فریدون فرخزاد ناگهان خبر مرگ عبدالناصر را داد، چنان حالی شدم که عباس پهلوان برای آن که اشکهای من فردا تبدیل به پروندهای در ساواک نشود (که شد)، مثل پدری مهربان مرا به گوشهای برد و اشک از چشمم پاک کرد و فریاد دردم را خاموش ساخت. اما آن شب برای نوجوان ۱۸ سالهای که میخواست سری توی سرها درآورد، به تلخی شب از دست رفتن پدرم شد.
این را نوشتم تا بدانید که مهر و باور داشتن به عبدالناصر را از جانب شماری از مخالفان رژیم گذشته، چماق نمیکنم تا بر سرشان بکوبم. ضمن این که من اگر در روزگار «قهرمانجویی» نسلهای پس از ۲۸ مرداد، به عبدالناصر دل بستم- چنان که رفیقانم یکی دل به لنین بسته بود و آن دیگری رو به قبله هاوانا نماز میخواند- هیچگاه به علت سن و سال و وابستگی نداشتن به حزب و گروهی مخالف، ضرر و زیانی متوجه کشورم نکردم. چنان که رفیقانم اگر عکس چهگوارا را در جیب داشتند، با سازمان امنیت کاسترو همکاری نمیکردند. اما حکایت گروه سماع و مجموعههایی از این دست، قصه دیگری بود و بحث من روی این قصه دور میزند.
نگاه به خارج
دو کیان سیاسی بعد از جنگ جهانی دوم، در ایران در ابعادی محدود، و پس از ۱۵ خرداد سال ۴۲ در ابعادی گستردهتر، ارتباط با بیگانه را با منطق ماکیاول توجیه کردهاند. (بین مرداد ۳۲ و خرداد ۴۲ شرایط کشور، در هم شکستن گروههای سیاسی، حضور پررنگ حزب توده زیر چتر اتحاد شوروی و اقمارش در خارج کشور، و ارتباط نداشتن بقایای حزب در ایران با بدنه اصلی و کادر رهبری حزب، از جمله دلایلی بود که باعث شد ارتباط احزاب و گروههای سیاسی با بیگانگان به حال تعلیق درآید.)
در فرهنگ سیاسی ایران پیش از ظهور رضاشاه، با آن که وابستگی به بیگانه مذموم و فرد و گروه مرتبط با بیگانه منفور جامعه میشد، اما حضور سنگین روسیه، همسایه شمالی، و بریتانیا در جنوب در همه شئونات زندگی ما، عملا مجالی نمیداد تا دولتمردی مستقل از این دو قدرت بتواند در صحنه سیاسی ایران جلوه کند. ناصرالدینشاه در حداقل چهل سال از سلطنت پنجاه سالهاش کوشید موازنهای بین وابستگان این دو قدرت ایجاد کند. یک عده نیز سیاستمداران سنتی از اشراف ایران بودند که وابستگی مستقیم به دو ابرقدرت آن روز نداشتند اما بنا به مشرب و نوع تربیت و تحصیل و تعلقات خود، به این یا آن دو دولت متمایل بودند. خاندان هدایت (مخبرالدوله و سپس فرزندش مخبرالسلطنه و صنیعالدوله و عموها مثل نیرالدوله) نخستین خاندانی بودند که به آلمانها تمایل داشتند. چنانکه قوامالسلطنه در سالهای نخستین این قرن شمسی کوشید با وارد ساختن ایالات متحده آمریکا به صحنه سیاست ایران، رقیبی برای دو همسایه همیشه مزاحم بتراشد. اما دیدیم که هم در آن نوبت، و هم پس از نوبت بعدی که پس از جنگ جهانی دوم قوام دست توسل به سوی آمریکا دراز کرد، او را پایین کشیدند، و بعد برای حل مسئله آذربایجان ناچار شد، ولو در ظاهر، روی خوش به خواستهای اتحاد شوروی نشان دهد.
رضاشاه طبعا ضد اجنبی بود و از سیاستمدارانی که شبهه ارتباط با اجنبی نسبت به آنها وجود داشت، بدش میآمد. این شبهه به محاکمه و قتل تیمورتاش، نصرتالدوله، و شماری دیگر، یا خانهنشینی و تبعید آنها منجر شد. تمایل او به آلمان عمدهترین دلیلش همان بود که قوامالسلطنه را متوجه آمریکا کرد.
در پی وقوع جنگ جهانی دوم، بار دیگر وابستگی به بیگانه، به ویژه روس (اتحاد شوروی) و انگلیس در سیاست ما پررنگ شد. باز میبینیم که زندهیاد دکتر مصدق در گرفتاری بین توطئهها و کید بریتانیا و نفاق و طمع روسها، تا آخرین روزهای زمامداری چشم امید به آمریکا داشت؛ و انگلستان همه تلاشش برهم زدن رابطه مصدق با آمریکا بود که در این کار نیز توفیق یافت. بعد از سال ۱۳۳۲، آمریکا بهمرور جانشین بریتانیا در سیاست ایران شد، اما بههیچروی دوستان آمریکا حالت نوکری که وابستگان بریتانیا و شوروی داشتند، ظاهر نساختند. اصولا آمریکا چون دولت استعمارگر شمرده نمیشد، در کسب دوست، دنبال نوکر و حقوقبگیر نبود. در عین حال، آمریکا به علت داشتن روابط گسترده نظامی و امنیتی و اقتصادی با ایران، به ویژه از نیمه دهه ۱۹۶۰ تا پایان رژیم گذشته در سال ۱۹۷۹ میلادی (۱۳۵۷ ش)، نیازی به استخدام جاسوس یا مزدور نداشت تا اطلاعات محرمانه را به دستش برساند.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
در حالی که اتحاد شوروی، چه در تعامل با حزب توده و چه در رابطه با افرادی که یا در دام ایدئولوژی به مزدوری گرفتار میشدند یا در دام کاگب (KGB) میافتادند، نگاه ارباب-نوکری به این افراد داشت. البته بودند کسانی که واقعا روی اعتقاداتشان بر این باور بودند که دادن اطلاعات محرمانه به کشور شوروی بهنفع مبارزه جهانی با امپریالیسم است، و در نهایت برای برخوردار کردن ایران از رژیم کمونیستی لازم است قبله کمونیسم را از همه اسرار باخبر کرد. (نگاهی کنید به کتاب خواندنی هوشنگ اسدی که به زبان انگلیسی و فارسی منتشر شده است و روایت دست اولی از نقش نورالدین کیانوری در انتقال اطلاعات مورد نظر روسها به رژیم را باز میگوید. عکس آن را هم داریم که گفته میشده است که افضلی، فرمانده نیروی دریایی، گزارش جلسات شورایعالی دفاع را در اختیار روسها میگذاشت، آن هم در زمان جنگ. و بعد سرهنگ کبیری که گفته میشد دست در دست ریشهری در اعدام شایستهترین فرزندان ارتش ایران نقش داشت و اگر هوشمندی و وطنپرستی سرهنگ کتیبه، رئیس رکن ۲ ارتش، نبود، شاید به فرماندهی کل ارتش هم میرسید و جاسوسی را برای روسها ادامه میداد.)
به هر روی، بعد از سال ۱۳۴۲، غیر از چپ وابسته که در خدمت روسها و شمار کمتری چینیها و سه چهار تن هم حضرت ولی عصر انور خوجه بودند، دو مجموعه نهتنها با بیگانه بلکه با دشمنان وحدت و ملیت ایرانی (بعثیها و قومیهای عرب) ارتباطات تنگاتنگ برقرار کردند. در واقع همینها که امروز ارتباط مجاهدین خلق را با رژیم بعثی صدام حسین سند خیانت مجاهدین و وطنفروشی و همدستی با دشمن در حال جنگ با ایران دانستند و به همین دلیل صدها تن از آنها را اعدام کردند (که البته عمل مسعود رجوی و کادر رهبری سازمان در این زمینه در دوران جنگ، با هیچ متر و معیاری قابل دفاع نیست)، خود در سالهای پیش از امضای قرارداد الجزیره در سال ۱۹۷۵/۱۳۵۴، همکاری وسیعی با استخبارات (سازمان اطلاعات و امنیت) عراق داشتند.
بارزان التکریتی، برادر صدام حسین، که پس از سقوط رژیم بعثی محاکمه و اعدام شد، بهتفصیل در دو مصاحبه و یک کتاب از ارتباط اسلامیهای طرفدار آقای خمینی با استخبارات عراق که او ریاستش را داشت پرده برداشته است. (چون میخواهم مستند در این گزارش سخن بگویم، باید به نامهای اشاره کنم که دکتر عاملی، سفیر ایران در عراق، درباره دیدار آقای خمینی با بارزان تکریتی به وزارت خارجه ارسال کرده است. در این نامه او اشاره میکند که وقتی بارزان تکریتی از خمینی خواست که حال که عراق همهجور با طرفداران او همکاری میکند و امکانات ویژه از جمله برنامه رادیویی در اختیار آنها قرار داده است، او بیانیهای انتشار دهد و رژیم ایران را در ارتباط با عراق و تجاوزهایش به خاک آن کشور محکوم کند. عاملی مینویسد که خمینی به تندی گفت که من علیه کشورم موضع نمیگیرم. بعد هم گذرنامهاش را پرت کرد جلوی بارزان و گفت که اقامتم را لغو کنید، من میروم...)
اما این موضع آقای خمینی مانع از آن نبود که فرزندش مصطفی و شاگردان و مریدانش مثل موسوی خویینیها، محتشمیپور، و حجتالاسلام محمود دعایی، مدیر روزنامه اطلاعات و هفت دوره وکیل مجلس شورای اسلامی که اولین سفیر رژیم بعد از انقلاب در عراق بود، با عراقیها همکاری نزدیک نداشته باشند. آقای دعایی برنامهای رادیویی داشت با اسم مستعار علی اراکی که با عنوان «نهضت روحانیت» در ایران هر شب از برنامه فارسی رادیو بغداد پخش میشد. (امروز، رژیم ما را بهخاطر آن که بهعنوان مفسر و تحلیلگر در رسانههای بینالمللی ظاهر میشویم نوکر و جاسوس میخواند، اما دیروز سخن گفتن از پشت میکروفن رادیوی رژیم بعثی عراق دشمن ایران موجه بود و اشکالی نداشت.)
پیروان اسلام ناب انقلابی محمدی فقط به همکاری با رژیم بعثی عراق بسنده نکردند، بلکه شماری از آنها در خدمت ابوعلی، رئیس استخبارات سوریه، بودند که هم برای آنها گذرنامه سوری صادر میکرد، هم ترتیب انتقالشان به لبنان را فراهم میساخت، و هم به کاگب وصلشان میکرد تا از جیب خود دلار ندهد، بلکه از کیسه «تاواریش وینوگرادوف» سفره یاران و شاگردان سید روحالله مصطفوی را لبریز سازد. در لبنان، جلالالدین فارسی در اردوگاه صبرای فلسطینی خیمه و خرگاه داشت و بچهمسلمانهای از راه رسیده را آموزش میداد. بسیاری از کادرهای اولیه مجاهدین جزو این بچهها بودند که در کتیبه (هنگ) جلال فارسی آموزش میدیدند.
در اردوگاه شتیلا، آنجا که جبهه خلق برای آزادی فلسطین به رهبری جورج حبش، زعیم قومیهای عرب، گوشهای را در اختیار داشت، شماری از فداییان خلق آموزش میدیدند (حبش در تل زعتر و کارانتینه و در جنوب در صور و صیدا نیز حاضر بود، و بعضی از بچه ایرانیها را برای آموزش آنجا میفرستاد. همینطور در برج البراجنه در بیروت و عین الحلوه در جنوب، مجاهدین و اسلامیها نزد جنبش فتح اکثریت داشتند، و فداییان خلق با جبهه دموکراتیک خلق نایف حواتمه نیز در ارتباط بودند که میانه خوبی با اسلامیها نداشت. اما بیشتر بچههای فدایی خلق زیر پرچم جورج حبش بودند و «تیسر قبعه» مسئول مستقیم آنها بود. وقتی عرفات سه روز بعد از پیروزی خمینی به تهران آمد، در کنار هانی حسن و محمود اللبدی و خلیل الوزیرـ ابوجهادـ تیسر قبعه را نیز همراه آورده بود. در اطلاعات این را نوشتم. دو ساعت بعد از انتشار روزنامه، از خیابان میکده روبهروی سازمان آب که ستاد فداییان بود، رفیقی دیر و دور زنگ زد که فلانی تیسر کجاست؟ گفتم همهشان در نخستوزیری اتراق کردهاند. نمیدانم بعد چه شد و آیا او را دیدند یا؟
همه اینها را گفتم، اما ارتباط با مصر امر دیگری بود. ناصر پس از آن که روابطش با شاه تیره شد (شاه اسرائیل را به صورت دوفاکتو به رسمیت شناخت. یعنی این که حقِ وجود دارد. ترکیه از فردای برپایی اسرائیل، کیان صهیونیستی را- به قول اهل ولایت فقیه- به رسمیت کامل- دوژوره- شناخت و گستردهترین روابط امنیتی و نظامی و اقتصادی را با این کشور برقرار ساخت. در واقع دیرسالی، یگانه کشور اسلامی بود که بهترین روابط را با اسرائیل و عربها داشت. اما ناصر دوفاکتوی ما را پیراهن عثمان کرد و در سخنرانی معروفش در اسکندریه در آستانه وحدت با سوریه سخت به شاه و ایران تاخت و شعار «من المحیط الاطلسی الی الخلیج الفارسی»- از اقیانوس اطلس تا خلیج فارس عرصه قومیت عرب- را تبدیل به شعار «از اقیانوس اطلس به خلیج عربی» کرد و در قافیهاش تنگ آمد)، فردی به نام ضرابی را که از دور و بریهای سید ابوالقاسم کاشانی بود و البته ادعای مصدقی بودن داشت، در مصر پذیرا شد تا از طریق برنامه فارسی رادیو قاهره روزی یک ساعت علیه شاه و ایران خزعبلات سر هم کند.
این ضرابی بعد از انقلاب به ایران آمد و فکر میکرد حالا او را رئیس رادیو تلویزیون میکنند. سر پیری، زن جوانی هم گرفته بود. یکی دو بار که به انقلابیون مراجعه کرد، متوجه شد که همه درصدد بلند کردن زن جوانش هستند. این شد که به قاهره بازگشت و خیلی زود دق کرد و مرد. در واقع این ضرابی بود که وسیله ورود بعضی از ملی-مذهبیها به قاهره را باز کرد. مهندس توسلی شرح ماجرا را داده و نیازی به اطناب کلام نیست. فقط این را بگویم که هنگام دیدار با حسنین هیکل در زمان نوشتن رساله دانشگاهی خود، از او در باب ارتباط مخالفان شاه با مصر پرسیدم. هنوز دو سال تا انقلاب فاصله داشتیم. هیکل فقط دکتر یزدی و مرحوم چمران را میشناخت.
اما سالها بعد که به مصر رفتم و بخت دیدار از آرشیو ملی مصر نصیبم شد، چند سند در این مورد دیدم که عرق سرد بر پیشانیام نشاند. چون مشاهده کردم ماجرا در حد آموزش نظامی و کمکهای مالی خلاصه نمیشده، بلکه سه چهار تن از بهاصطلاح ملی-مذهبیها، برخلاف مهندس توسلی و دو سه تن دیگر، برای مخابرات (اطلاعات و امنیت) مصر جاسوسی هم میکردهاند. مرحوم شیخ محمدتقی قمی، رئیس دارالتقریب اسلامی در همان زمان، در نامهای به مرحوم علم یادآور شده بود که مراقب بچه مذهبیهایی که به مصر میآیند باشید، بهخصوص وقتی که در تابستانها برای گذراندن تعطیلات به ایران میآیند، چون متأسفانه اغلب آنها در چنگ سازمان امنیت مصر افتادهاند. از سرنوشت بسیاری از این جوانان خبری ندارم، اما احوالات آقای دکتر یزدی و مهندس توسلی و مرحوم چمران و بهرام... و قطبزاده را همگی میدانیم.
شگفتا که امروز بعضی از همانها که در خدمت اخوی صدام حسین، بارزان ابراهیم تکریتی- رئیس استخبارات عراق- بودند یا برای جناب «صلاح نصر» رئیس سازمان امنیت عبدالناصر جاسوسی میکردند، پرگوترین دهانها را در متهم ساختن مخالفان رژیم فعلی به جاسوسی و وابستگی به خارج دارند. همین حسین بازجوی شریعتمداری که روز و شب از وابستگی ما میگوید، در همان سالهای نخست انقلاب برای سعد مجبر، سفیر لیبی در تهران، جاسوسی میکرد و علی حسین پناه را هم او به سعد مجبر به عنوان رابطش معرفی کرد. حسین پناه بعدها دستگیر شد و یک سال در زندان بود. سفیر اسبق سوریه در تهران نیز که از افسران مخابرات بود و نشریه ما «الموجز» را از همان ابتدا مشترک شده بود، یک بار در گیرودار دوم خرداد، برایم نوشت که این حسین شریعتمداری که این همه با اصلاحات دشمنی میکند، نگران آن است که جیرهاش از سفارت لیبی قطع شود. ضمن این که ما مدتهاست جیرهاش را قطع کردهایم چون... است. کلمه بدی را استفاده کرده بود که من از تکرارش پرهیز میکنم.
نه پیش از انقلاب و نه پس از انقلاب، هیچکس از آقای خمینی نپرسید که روابط محتشمیپور و خوئینیها و آقامصطفی با برادر صدام حسین را چگونه توجیه میکنید. همانطور که کسی از دکتر یزدی و چمران و… در باب کمک گرفتن از ناصر و شرکت در آموزشهای نظامی صلاح نصر، رئیس سازمان امنیت ناصر، سؤالی نکرد.
امروز اگر یکی از مخالفان رژیم برای شرکت در سمیناری به عربستان و بحرین و امارات و کویت و مصر برود، به وطن خیانت کرده است (البته در این زمینه اسرائیل و آمریکا و انگلستان و فرانسه مستثنی هستند، یعنی تماس با آنها و حتی دریافت کمک از آنها اشکالی ندارد. تلویزیون راه بیندازند، پول نقد بدهند، خرج برپایی کنفرانس را مرحمت فرمایند، ابدا نشانی از خیانت به آرمانهای وطن نیست)، اما خدا نکند یک سازمان رسانهای بزرگ عربی تصمیم بگیرد سایت و برنامه تلویزیونی به زبان فارسی راه بیندازد؛ بلافاصله نهفقط رژیم، بلکه مدعیان مخالفت با رژیم در بوق میدمند که وطن را به عربها فروختند؛ ای داد! ای فریاد!
در دوران شاه فقید، مخالفان، اعزام نیرو به عمان را برای مقابله با کمونیستهای ظفار تقبیح کردند و حتی قرارداد الجزیره با عراق را مورد طعن و لعن قرار دادند، چون به نفع ایران بود. حتی به بازپسگیری سه جزیرهمان در خلیج فارس، دو تنب و ابوموسی، اعتراض کردند و با قذافی و شیخ شخبوط همصدا شدند. ارکان انقلاب خمینی از شرق و غرب کمک گرفتند؛ قذافی از طریق عبدالسلام جلود ۵۰ میلیون دلار برای خمینی در پاریس فرستاد، که اصحاب سبعه آن را هزینه کردند. درباب این اصحاب هم روزی خواهم نوشت. مهندس حسن شریعتمداری، فرزند مرحوم آیتالله سیدکاظم شریعتمداری و دبیرکل شورای گذار به دموکراسی، همان روزها میگفت طلبهای که صد تومان از آقا (پدرشان) میگرفت و کلاه بالا میانداخت، حالا هزار تومانی خرج میکند که نمایندگان آقای خمینی پخش میکند. این پولها را قذافی فرستاده بود.