همه ما به طرق مختلف با ملال مقابله میکنیم. برخی ممکن است سرگرمی یا علاقه جدیدی پیدا کنند، برخی دیگر ممکن است یک بسته خوراکی باز کنند و به تماشای یک فیلم جدید بنشینند. ملال ممکن است به نظر شما یک تجربه روزمره و شاید حتی پیشپاافتاده باشد. بااینحال تعریف ما از ملال و کسالت به طرزی شگفتانگیز در طول چند قرن گذشته کاملاً دگرگونشده است.
خیلی پیش از آنکه کلمه «ملال» در زبان انگلیسی ظاهر شود، یک شعر لاتین از لوکرتیوس (۹۹-۵۵ قبل از میلاد) از زندگی خستهکننده یک رومی ثروتمند مینویسد که به خانه روستایی خود میگریزد، اما آنجا نیز خود را به همان اندازه کسل و بیحوصله مییابد.
این اصطلاح در ادبیات انگلیسی توسط چارلز دیکنز رایج شد. او این اصطلاح را در خانه متروک (۱۸۵۳) به کار برد، جایی که لیدی ددلاک اشرافی میگوید که به دلیل آبوهوای نامطلوب، سرگرمیهای موزیکال و نمایشی بهدردنخور و منظرهای تکراری «تا سر حد مرگ کسل شده است».
در حقیقت ملال به یک موضوع محبوب در نوشتار ویکتوریایی انگلیسی، بهویژه در توصیف زندگی طبقه بالای جامعه تبدیل شد. بهاینترتیب ملال ممکن است نشاندهنده موقعیت اجتماعی ممتاز باشد. بهعنوانمثال کاراکتر جیمز هارتهاوس در کتاب «روزگار سخت» دیکنز (۱۸۵۴)، به نظر میرسد که بیحوصلگی و ملال همیشگی را بهعنوان نمادی از بلندمرتبگی خانوادگی خود گرامی میدارد و در طول زندگیاش بهعنوان یک نظامی و در سفرهای متعددش در باره چیزی جز ملال صحبت نمیکند.
ملال اگزیستانسیالیستها
در نیمه دوم قرن نوزدهم و در اوایل قرن بیستم، ملال در میان نویسندگان اگزیستانسیالیست رواج یافت. دیدگاه آنها نسبت به ملال اغلب کمتر متملقانه و بیشتر دیدگاهی بود که تمام بشریت و نه فقط طبقه بالای جامعه را با موجودیت ظاهراً توخالیاش مواجه میکرد.
سورن کییرکگور، فیلسوف اگزیستانسیالیست دانمارکی، مینویسد: «خدایان دچار ملال بودند؛ پس انسان را آفریدند.»
به گفته او، این تنها آغاز گرفتاری با ملال بود. سر رفتن حوصله در نهایت موجب شد آدم و حوا مرتکب گناه اولیه خود شوند.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
جای تعجب نیست که کییرکگور ملال را ریشه همه بدیها معرفی کرد. چندین اگزیستانسیالیست دیگر نیز این دیدگاه نهچندان محبوب را داشتند. ژان پل سارتر ملال را «جذام روح» مینامد و فردریش نیچه در تصدیق نظر کییرکگور میگوید: «ملال خداوند در روز هفتم آفرینش میتواند برای شاعری بزرگ موضوع خوبی باشد».
به نظر میرسد جهان ملالتباری که اگزیستانسیالیستها در باره آن هشدار میدهند، جهانی بدون هدف باشد.
ملال در روانشناسی مدرن
قرن بیستم شاهد ظهور روانشناسی به عنوان یک رشته علمی بود. درحالیکه درک ما از بسیاری از احساسات بهآرامی افزایش یافت، ملال به طرز شگفتانگیزی به حال خود رها شد. کار روانشناختی اندکی که در رابطه با ملال وجود داشت بیشتر بر پایه حدس و گمان بود و اغلب دادههای تجربی را کنار گذاشته بود.
این گزارشها به ندرت تصویر مثبتتری از ملال را نسبت به آنچه اگزیستانسیالیستها بر آن پافشاری میکردند، ترسیم میکنند. در سال ۱۹۷۲ اریک فروم، روانکاو، ملال را به عنوان احتمالا مهمترین منبع پرخاشگری و مخرب بودن امروزی معرفی کرد.
طی چند دهه گذشته اما تصویر ملال بار دیگر تغییر کرده و همراه آن درکی از احساسی که تاکنون مورد بیاعتنایی قرار گرفته بود به وجود آمده است. توسعه ابزارهای اندازهگیری بهتر به روانشناسان این امکان را میدهد که ملال را با دقت بیشتری بررسی کنند و روشهای تجربی به یاری محققان آمده تا ملال را القا کنند و پیامدهای رفتاری واقعی و نه فرضی آن را مورد مطالعه قرار دهند.
همانطور که اگزیستانسیالیستها به ما اطمینان دادند، این تحقیقات نشان میدهد که ملال واقعاً میتواند مشکلساز باشد. کسانی که بهراحتی دچار ملال و کسالت میشوند، بیش از دیگران افسرده و مضطرب میشوند، تمایل به پرخاشگری دارند و زندگی را کمتر معنادار میدانند.
بااینحال روانشناسی جنبه بسیار روشنتری از ملال را نیز آشکار کرد. محققان دریافتند که ملال انسان را به جستجو برای معنای زندگی ترغیب میکند، کاوش را به پیش میراند و الهامبخش جستجوی تازگی است. این نمایانگر آن است که ملال نهتنها یک احساس رایج، بلکه یک احساس کاربردی و عملکردی است که باعث میشود افراد در کاری که بهطورمعمول انجام میدهند به نفع جایگزینهای باارزشتر، مانند افزایش خلاقیت و تمایلات اجتماعی، تجدیدنظر کنند.
در این مسیر به نظر میرسد که ملال به ما در تنظیم رفتارمان کمک میکند و از گیر افتادن طولانیمدت در موقعیتهای غیرمفید جلوگیری مینماید. به نظر میرسد که ملال بهجای اینکه صرفاً یک ناخوشاحوالی شایع میان طبقات بالای جامعه یا یک «تهدید اگزیستانسیال » باشد، بخش مهمی از زرادخانه روانشناختی در دسترس افرادی است که به دنبال یک زندگی کامل و رضایتبخش هستند.
این مطلب توسط ویناند ون تیلبورگ مدرس، گروه روانشناسی، دانشگاه اسکس نوشته و در سال ۲۰۲۰ در نشریه کانورسیشن منتشر شد.